‌افتد؛ «منافقان دست‌های یوسف را بستند و همین که می‌خواستند از داخل حیاط بیرون ببرند یوسف به آنها گفت من را از داخل روستا نبرید. گفتند ترسیدی؟! گفت نمی‌خواهم زنان و دختران اینجا فکر کنند شما به روستا احاطه دارید. بچه‌ام را با خودشان بردند. دلم آرام نگرفت مقداری طلا با خودم برداشتم و به مقر کومله‌ها بردم. با خودم گفتم شاید طلاها را ببینند یوسف را آزاد کنند.» مادر وارد ساختمان مقر شد. رو به فرمانده‌شان گفت: «یوسفم را بردید حداقل بگذارید یک لحظه او را ببینم.» بعد از اصرار زیاد اجازه دادند داخل اتاق شود. او یوسف را در حالی دید که دورتادورش کومله‌ها با اسلحه ایستاده بودند. نزدیک پسر شد و آرام در گوش او نجوا کرد: «می خواهم جای کومله‌ها را به بچه‌های سپاه بگویم تا به کمک بیایند. مقداری طلا هم آورده‌ام به آنها بدهم تا تو را آزاد کنند.» یوسف ابروانش را در هم گره داد و گفت: «طلا به اینها بدهید تا پولش را صرف خرید اسلحه برای کشتن رزمنده‌ها کنند؟ به نیروی سپاه هم حرفی نزن چون برای بچه‌ها کمین گذاشته‌اند. می‌خواهند همه را قتل‌عام کنند. یک نفر کشته شود بهتر از این است که ده‌ها جوان این مملکت شهید شوند.» چادرم خلعت آخرت دردانه‌ام مادر را بیرون کردند. به یوسف گفتند اگر به مسجد برود و درباره رهبرش بد بگوید و توهین کند او را آزاد می‌کنند. یوسف هم قبول کرد. به مسجد رفت. جای سوزن‌انداختن نبود. مردم گوش تا گوش نشسته بودند. یوسف شروع کرد به صحبت‌کردن. از امام‌خمینی(ره) گفت. از رهبرش؛ از کسی که استقلال را به این کشور هدیه کرده بود. آن‌قدر درباره محاسن ایشان حرف زد که کومله‌ها او را از مسجد بیرون آوردند. بدنش را با سیگار سوزاندند تا تنبیه شود. ساعتی بعد صدای رگبار تیر بلند شد. صدا خبر از اتفاق بدی می‌داد. یکی از کومله‌ها به در خانه‌شان آمد. گفت: «پسرت را کشتیم.» پدر با شنیدن این خبر دنیا روی سرش چرخید و روی زمین افتاد. مادر سراسیمه به مقر کومله‌ها رفت. یوسف را دید که تیرباران شده است. روی سینه‌اش پر از جای چاقو. با یادآوری صحنه شهادت یوسف منقلب می‌شود: «هیچ جای بدنش سالم نبود. من را با پیکر یوسف یک شبانه‌روز در اتاقی تنها گذاشتند. گریه کردم که لااقل بگذارید او را دفن کنم. قبول کردند. اما به شرط اینکه خودم این کار را انجام دهم. من ماندم و پیکر متلاشی‌شده یوسف.» او زمین را می‌کند و گریه می‌کرد. نه آداب دفن می‌دانست و نه نماز میت را به یاد داشت. ذهنش پاک شده بود از همه‌‌چیز انگار. می‌گوید: «کفن نداشتم. چادرم را دور بدن پسرم پیچیدم. چادر سیاهم شد خلعت آخرت دردانه‌ام. بعد هم او را در خاک گذاشتم. من از همه بی‌کس‌تر بودم. نه به یوسف آب دادم و نه او را دیدم و نه هیچ‌چیز دیگر.