🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 part:16 گوشی داره زنگ میخوره یادم رفته بود‌که تلفنم رو ببرم. جواب که دادم گفتند خانواده شهدا رو داریم میبریم سوریه؛این رو که شنیدم میخواستم بال در بیارم گفتم کی میریم تاریخ رو گفتند چادرم سر کردم رفتم به مامان و ریحان خبر دادم؛انگار این خبر تسکین دهنده درد ریحان بود. ریحان با گریه شروع به صحبت کردن کرد گفت دوست دارم بروم جایی که ابراهیمم شهید شده است. بامادر و خواهر برادرهایم به فرودگاه رفتیم ساعت حرکت مشخص شده بود و ما یک تا یک ساعت و نیم در فرودگاه بودیم همراه دیگر خانواده شهدا تهران را به مقصد سوریه ترک کردیم. عجب حال و هوایی داشتم توی هواپیما که نشسته بودیم مادرم به یاد پدرم بود و هی اشک می‌ریخت. نویسنده:خانم رکن الدینی 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸