#یاشاییش
159
خوشحال بودم که حداقل یکی از همخون هام نزدیکمه چون پیدا کردن آدرس مزون براش مشکل بود قرار شد من فردا ظهر برم دیدنش نزدیک خوابگاه تو خیابون قرار گذاشتیم و همو دیدیم چندسالی بود نسترن رو ندیده بودم خیلی تغییر کرده بود ازش در مورد نسرین پرسیدم گفت:لیسانس زبان گرفته و تو یه موسسه مشغول تدریس،
تقریبا تمام دخترای هم سن و سال من تو فامیل درسشون رو ادامه داده بودند و موفق شده بودند نسترن گفت:یادمه خیلی به درس خوندن علاقه داشتی حتی بیشتر از ماها درستم خیلی خوب بود لبخندی زدمو گفتم: آره هنوزم دارم،
تو دلم گفتم:یه کم که کارام راست و ریس شد حتما درسمو ادامه میدم مگه میشه بذارمش کنار،
تا بعدازظهر با هم بودیم و من دوباره برگشتم مزون،
تو طول ماه رمضون خونه ی بچه های بدری سادات دوره ی افطاری برگزار میشد و غیر از خونه احمدرضا پدر سام همه جا دعوتم میکردند اما من هر بار یه بهونه ای آورده بودم و شرکت نکرده بودم ملیحه خانوم هم موضوع سام و رفتار فروغ خانوم رو به بدری سادات گفته بود و بدری سادات هم برای آرامش من اصرار نمیکرد که همراهشون برم؛
اما اونروز افطاری منزل بدری سادات بود و دیگه نمیتونستم بهونه ای بیارم و بدری سادات هم خواست تا تو مهمونی حضور داشته باشم؛ به خاطر ماه رمضون زودتر مزون تعطیل میشد خودم رو رسوندم خونه تا اگه کاری هست کمک کنم، غیر از بدری سادات و شمیم که از سمت دانشگاه اومده بود خونه ی بدری سادات کس دیگه ای نبود لباس عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به انجام کارها که زنگ در رو زدند شمیم گفت: حتما مامانم و رفت تا در رو باز کنه مشغول بودم که؛ فروغ خانوم از پشت سر گفت:خسته نباشید نگاهم برگشت سمتش لبخندی روی لبش بود سلام کردمو گفتم:ممنونم گفت:من الان میام کمکت از تغییر رفتارش جا خوردم تقریبا تو اون مدت هیچوقت نشده بود اونجوری با من هم کلام بشه سبزی خوردنا رو از آب کشیده بودم بیرون و داشتم آب میگرفتم که برگشت توی آشپزخونه و گفت:خب من چیکار کنم نگاهی به اطراف کردمو گفتم:خرماها رو بچینید تو ظرف رفت سراغ خرماها و در حالیکه مینشست روی صندلی گفت:به زحمت افتادیا گفتم:چه زحمتی وظیفه است حس کردم این پا اون پا میکنه برای گفتن حرفی حتی شمیم که اومد تو آشپزخونه بهش گفت:شمیم جان برو اون بشقاب گل آبیه تو بوفه رو بیار و بعد گفت: راستش میخواستم باهات صحبت کنم، با اینکه اون مدت هر کاری کرده بودم تا با سام رو به رو نشم و حتی سام هم مثل روزای اول بهم توجه نمیکرد ولی حدس زدم در رابطع با همین قضیه میخواد حرف بزنه برای همین به ناچار گفتم:.
❤️❤️