#رسوایی
_برو پایین مادر، برو بذار این پسر هم بیاد و حرفای آخرتون رو بزنید هیچ زوری در کار نیست هر تصمیمی که بگیرید همون میشه، ما تلاش خودمون رو کردیم مابقیش دیگه دست شماهاست .
بهنام از جا بلند شد و دستانش را در هوا تکان داد .
-چی میگی خان جون بهار صد بار حرفشو زده .
آقا بهروز با تند خویی به بهنام تشر زد .
-بس کن جوون یعنی تو نمی دونی بهم خوردن این زندگی خواهرتم اذیت می کنه؟ ما چیزی دیدیم و فهمیدیم که می خوایم دوباره زندگیشون جون بگیره .
بی هدف گام برداشتم و از در خانه بیرون زدم .
از این جنجال ها کی خلاص می شدم خدا می دانست .
دستم روی درب آسانسور مانده بود با و خودم می اندیشیدم چه کاری قرار بود بکنم؟
مشاور چه گفته بود؟ خودم در تمام مدتی که کوچه ها را گز کرده بودم به چه نتیجه ای رسیده بودم !
با نشستن دستی روی دستم از جا پریدم. عمران پشت سرم ایستاده بود .
-چت شد؟
رو گرفتم و از پله ها پایین رفتم .
فضای بسته بیشتر حالم را دگرگون می کرد. صدای قدم های او روی پله ها را می
شنیدم
در واحد خان جون را باز کردم و مستقیم به طرف بالکن رفتم .
صدای بسته شدن در خانه و قدم های سنگین او که تا امتداد در بالکن ادامه داشت .
-نشین رو زمین سرده !
اهمیتی ندادم و پیشانی ام را روی دستانم گذاشتم که او نیز کنارم نشست .
اشک هایم روان شده بود. از عجزی که دچارش شده بودم .
صدای گرفته ام را به گوشش کشاندم .
-چرا ولم نمیکنی؟
-بخاطر یه سیلی ولت کنم؟
لعنت به من که عطر تنش به طرز عجیبی در حال آرام کردنم بود .
-بخاطر همه ی اون کارایی که کردی .
-میدونی این روزایی که نبودی چیکار کردم؟
نه نمی دانستم اما خیلی خیلی کنجکاو بودم بدانم، پسر پرویز با نداشتنم چه ها کشیده بود .
از سکوتم استفاده کرد و گفت :
-رفتم تو اون باغ لعنتی تا شاید اون صبحی که پدرم و پیدا کردم تو ذهنم پر رنگ بشه و هوس دختر حاج محمود از سرم بیوفته .
بر خلاف نهیب ها و زاری های قلبم از او جدا شدم و با چشمانی طوفانی نگاهش کردم .
-دست از سرم بردار عمران، ما ن می تونیم با وجود اتفاقای گذشته پیش هم باشیم، برو ولم کن تورو خدا بذارید به حال خودم باشم .
از جا بلند شدم. نباید قلبم را با کارهایش میلرزاند .
او نیز کفری شده از جا بلند شد .
🌼🌼🌼🌼🌼