ملکـــــــღــــه
#رسوایی من نیز سر به زیر بودم و با قلب سرکشم درگیر بودم . -شما با دعوا و جدل سعی دارید دل این خ
#رسوایی
لبخند دلنشینی زد که چال گونه هایش دلبری کردند .
-بفرما عزیزم .
کلید را گرفتم و بعد از نوشیدن آب از آب سرد کن عزم رفتن کردم. تا خانه راهی نبود
اما دقیقا نمی دانستم از کدام کوچه باید می رفتم . همیشه این مسیر را با آژانس رفت و آمد کرده بودم و حالا کمی دلم هوای پیاده روی به سرش زده بود.
**
کلید را روی در انداختم و وارد حیاط شدم .
بند بند انگشتانم از سرما یخ کرده بود و آب بینی ام قطع نمی شد، هنوز در را کامل
نبسته بودم که دستی قدرتمند در را به داخل هل داد و وارد حیاط شد .
-زن من این موقع شب از کدوم قبرستونی داره میاد؟
هول کرده از دیدن عمران قدمی به عقب برداشتم .
اما از بخت بد پایم روی تکه برف یخ زده نشست و نزدیک به سقوط بودم که نگذاشت.
-بهار !
صدای بهنام هر دومان را به خودمان آورد. دست روی شانه ی عمران گذاشتم و کمر
صاف کردم و به محض ایستادن او از فاصله گرفتم .
بهنام با گام های بلندش در چند سانتی مان ایستاد و دستم را گرفت .
-چیشد؟
از شرم حتی نمی توانستم در چهره اش نگاه کنم
_ه...هیچی سر خوردم .
همان طور که به سوی ساختمان روانه ام می کرد، گفت :
-احسان زنگ زد گفت دیده با آژانس اومدی !
با احتیاط تر گام بر می داشتم. هنوز هم ضربان قلبم بالا بود و بوی عطر عمران در
مشامم بود .
زبان در دهان خشک شده ام چرخاندم .
-دیگه اون موقع که رسیدن من سوار آژانس شده بودم .
هوم کشداری گفت و دستم را فشرد .
- از این به بعد نذار وقتی کار از کار گذشت به من زنگ بزنی .
حق داشت دلخور شود، وقتی گم شدم او تماس گرفتم نه وقتی که از باشگاه در آمده و هوای پیاده روی بر سرم زده بود .
ساعت ها به امید آن که بالاخره راهی پیدا می کنم در میان کوچه پس کوچه ها قدم
زده بودم و وقتی به خودم آمدم که ساعت از پنج و نیم عصر هم گذشته بود. آن هم
زمانی که ترسیده و درمانده بودم با او تماس گرفتم از و جایی که بهنام هنوز همه جا را کامل نمی شناخت با دوستش احسان که بچه ی تهران بود و چند کوچه آن طرف تر از ما ساکن بود، تماس گرفته بود و احسان هم که با نامزدش بیرون بودند به دنبالم آمد اما دیر بود همان لحظه آژانس گرفته و به خانه بازگشته بودم .
نادم زبان باز کردم اما قبل از من عمران به حرف آمد
به قلم پاک #حدیث
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#رسوایی لبخند دلنشینی زد که چال گونه هایش دلبری کردند . -بفرما عزیزم . کلید را گرفتم و بعد از
#رسوایی
_اینجوری قراره حواست به زن من باشه !
بهنام طلبکارانه ابرو بالا انداخت.
-به تو ربطی نداره، مهمون خونه بهزادی تو کار بقیه دخالت نکن .
تاب نیاورد و خودش را سد راهمان کرد .
-مرد حسابی زنم الان باید برگرده خونه؟ اونم تو این شهر؟
بهنام خونسردانه دست روی شانه ی عمران گذاشت و او را عقب راند.
-در شرف طلاق گرفتنید پس بهتره انقدر زنم زنم نکنی، اختیار بهار دست خودشه .
می دانستم بهنام نیز از این که دیر آمده بودم و سهل انگاری کرده بودم، دلخور بود اما در برابر عمران به رویم نمی آورد.
نزدیکی به عمران حالم را آن قدری که نباید متحول کرده بود. دستانم می لرزید و
چشانم دو دو می زد تا صورتش که در قاب ته ریش بود را باری دیگر ببیند. کاش میشد فریاد می زد و می گفتم دلم می خواست که دیر بیایم و هیچ غیر عمدی در کار نبود اما بی حرف به سوی خانه رفتم .
اگر می گفتم هم درک نمی کردند که چرا به این تنهایی چندین ساعته نیاز داشتم
چادر و پالتو را روی زمین انداختم و زیر پتو خزیدم. از سرما دندان هایم به هم می خورد و اما گرمم بودم. نمی دانم دقیقا چگونه باید حالم را بیان می کردم، چیزی مانند رها شدن و در ارتفاع ماندن همان قدر متناقص بود. گویی باید چیزی می گفتم یا چیزی می شنیدم تا این حالم رفع و رجوع شود .
دستانم را مقابل دهانم گرفته بودم و ها می کردم که صدای باز و بسته شدن در آمد. به گمان آن که بهنام است سکوت کردم اما خان جون بود .
-بهار؟ بهار مادر اومدی؟
تنم را بالا کشیدم و به دیوار تکیه دادم .
-آره خان جون .
در را باز کرد با و دیدن آشفتگی سر و وضعم جلوتر آمد و توبیخگرانه گفت :
-ساعت رو دیدی بهار؟ این چه وقت خونه اومدنه؟
دکمه های مانتو را باز کردم و دروغی سر هم گردم .
-حواسم به ساعت نبود اول خواستم فقط قدم بزنم، بعدش دیدم تو یه جایی مثل بازارم
وقتیم که به خودم اومدم فهمیدم تو محله هایی هستم که حتی بهنامم نمی دونه
کجاست، از چند نفریم آدرس پرسیدم اما نمی فهمیدم دقیقا باید کجا بیام واسه همین دیر شد .
لباس هایم را از روی زمین جمع کرد .
- از بس سر به هوایی آخه چه پیاده رویی اونم تو این هوای سرد؟
شانه بالا انداختم .
-داداش بهنام ازم ناراحت شد .
-حق داره مادر حق داره تو این چند ساعت اون پسر بیچاره زمین و زمان رو بهم دوخت
همش می گفت ساعت یازده و نیم_دوازده از پیش مشاور رفتی همه نگرانت شده بودیم .
از وضعیت آن لحظه ام حسابی عصبی بودم، سکوت کردم که خان جون به طرف در اتاق رفت .
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#رسوایی _اینجوری قراره حواست به زن من باشه ! بهنام طلبکارانه ابرو بالا انداخت. -به تو ربطی ندا
#رسوایی
بپوش بریم بالا همه سراغت رو میگیرن .
کش را از موهایم جدا کردم و مقابل آینه ایستادم .
-من بیام بالا چیکار خان جون؟ الان توران خانمم هست منو ببینه میخواد قیافه بگیره
همه ناراحت میشن .
عصبی دستش را به گونه اش کوبید .
-این چه طرز حرف زدنه بهار؟ اون زن مادرشوهرته !
بحث با خان جون بی فایده بود. هر چه هم می گفتم او باز حرف خودش را می زدو کوتاه نمی آمد .
بیخیال سر تکان دادم .
-باش حالا میام .
پر حرص جلو آمد و در کمد را باز کرد .
-بسه بهار همین الان لباسات و میپوشی میای بالا این بچه بازیا دیگه چیه؟
لب گزیدم تا مبادا حرف نامربوطی از میان لب هایم خارج شود .
همان طور که بافت بلندی را از کمد بر میداشتم، پرسیدم :
-داداش بهنامم بالاست؟
خان جون چادرم را در رخت آویز پهن کرد .
-آره بالا نشسته و از هر ده تا حرفش پنج تاش به اون پسر بیچاره تیکه می ندازه .
شالی از کشو بیرون کشیدم .
-کدوم پسر خان جون؟
ابرو در هم کشید .
-شوهرت رو میگم مادر .
آهان ضعیفی تحویلش دادم و سر خورده به دنبالش روانه شدم. حق داشتم چندین
ساعت فراری باشم در این خانه خلوتی پیدا نمیشد استرس و اضطراب نداشتم اما از رو در رویی با توران خانم بیزار بودم .
سمیرا در را به رویمان باز کرد و با دیدنم لبخند روی لبش عمق گرفت .
-سلام جاری جون .
دست در دستش گذاشتم و احوال پرسی کوتاهی با او کردم .
ماهان در آغوش آرزو بود. آرزویی که بشاش و خندان از یک جا جمع شدن خانواده اش غرق لذت بود .
از کنار سمیرا گذشتم و با نفسی حبس شده به طرف بقیه رفتم .
کبری خانم زودتر از بقیه از جا بلند شد .
-به به عروس خانم .
سلام جمعی دادم و با کبری خانم احوال پرسی کردم
🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#رسوایی بپوش بریم بالا همه سراغت رو میگیرن . کش را از موهایم جدا کردم و مقابل آینه ایستادم .
#رسوایی
_خوبی عزیزم؟ اون روز بی خداحافظی رفتی نگرانت شدم .
دستش را فشرد .
-ممنون خوبم، می بخشید فرصت نشد .
پلک هایش را با آرامش روی هم گذاشت .
-اشکال نداره عزیزم مهم این که الان حالت خوبه .
از او گذر کردم و در برابر مهسا ایستاد . موهای رنگ شده اش چهره اش را تغییر داده بود .
-ببوسمت یا نگات کنم؟ تو چرا روز به روز قشنگ تر میشی؟
از مزاح مهسا همه به خنده افتادند. دخترک شیطونی که بعد از ازدواجش نیز اخلاقیاتش را داشت .
بعدی سامان و علی بودند که هر دو جواب سلامم را دادند و کوتاه و مختصر احوال پرسی کردند .
به جز عمران که حتی نیم نگاهی به سویش نینداختم، توران خانم و آقا بهروز نیز مانده بودند .
آقا بهروز که آسان بود، مانند همیشه سلامی گرم و مهربانی داد و حالم را جویا شد اما خب آن زن با آن چهره که گمان می کردم دیگر خط اخم از پیشانی اش پاک نمی شود
را چه می کردم؟ !
با استیصال رو در رویش ایستادم
_سلام خوش اومدید .
در عین ناباوری و تعجب دستش را جلو آورد و سر سنگین سلامی تحویلم داد و دستم را فشرد .
دروغ نبود اگر می گفتم روی سرم شاخ روییده بود .
لب هایم به سختی انحنا گرفت و با گامی کوتاه از او فاصله گرفتم و کنار بهزاد نشستم .
بهزاد همیشه تند خو و تلخ زبان اولین کارش شماتت بود. آن هم با صدایی گرفته و تنی آرام .
-تا الان کجا بودی؟
سخت بود سرم را پایین نگه دارم اما نگاه های خیره به شدت آزارم می داد .
-داداش بهنام خبر داره .
با همان لحن توپید .
-بهنام بزرگ تر تو نیست .
گویا قصد داشت امشب جنجال به پا کند. بی پاسخش گذاشتم و از جا بلند شدم و به آشپزخانه پناه بردم .
بوی غذاهای مختلف در خانه پیچیده بود، به محض ورودم به آشپزخانه آرزو ماهان را در آغوشم گذاشت .
-با برادر زاده ی من سر و کله بزنی بهتره تا با اون گوشت تلخ بحث کنی !
منظورش به بهزاد بود. دیده بود که شوهرش چگونه مرا به محاکمه کشیده بود
ماهان را در آغوشم چرخاندم .
خان جون و سمیرا و کبری خانم جمع را به دست گرفته بودند و حرف می زدند .
سراغ بهنام را از آرزو گرفتم که به سرویس بهداشتی اشاره زد .
رفت دستاشو بشوره .
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#رسوایی _خوبی عزیزم؟ اون روز بی خداحافظی رفتی نگرانت شدم . دستش را فشرد . -ممنون خوبم، می بخشید
#رسوایی
رفت دستاشو بشوره .
ماهانی که دستش گیر چند تکه موی بیرون ریخته از شالم شده بود را بوسیدم و منتظر بهنام ماندم. ثانیه ای نکشید که بیرون آمد و با دیدنم اخم هایش نامحسوس در هم رفت .
-داداش .
به کانتر چسبید و در چشمانم خیره شد .
-زهرمار !
با خنده چشمانم را برایش درشت کردم .
-بخدا فقط خواستم تنها باشم .
با ابرو اشاره زد که از آشپزخانه بیرون بیایم .
هنوز هم سنگینی نگاهی را به دنبال خودم می کشاندم .
پشت به پذیرایی در راهرو ایستادم که بهنام نفسش را رها کرد و بعد از جدالی که با خودش داشت بالاخره لب گشود .
-اینا امشب اومدن آشتی کنون .
کلافه و خسته چشم روی هم گذاشتم . آخر مگر عمران تغییری در رفتارهایش ایجاد
کرده بود که قشون کشی کرده بودند؟
با صدای خان جون ماهان نق نقو را در آغوشم بالا کشیدم .
-بهار مادر بیا اینجا .
بهنام نیز حالش همچو من گرفته بود .
برو من هواتو دارم فقط گند زدی امروز تا این ساعت بیرون موندنت جدا از اون یابو منو هم کفری کرد .
سر به زیر شدم .
-ببخشید داداش باید زودتر خبر میدادم بهت ولی خیلی فکرم درگیر بود .
بی حرف جلو افتاد که نفسم را با آه بیرون دادم و من نیز به سوی جمع رفتم .
دنبال آرامش بودم اما انگار قرار نبود نصیبم شود .
سمیرا از درگاه آشپزخانه بیرون آمد و ماهان را از آغوشم گرفت .
-برو بشین حرف های مهم باید بزنید .
لحنش خوشحال بود اما چشمانش نه اضطراب درونشان لانه کرده بود .
بهنام کنار بهزاد نشست و من نیز با حالی آشفته کنار او جای گرفتم .
هر سه روی مبل سه نفره که به جمع اشراف داشت نشسته بودیم .
آقا بهروز سرفه ی مصلحتیی کرد و رو به خان جون گفت :
-حاج خانم با اجازتون .
خان جون محجوبانه پاسخ داد
🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#رسوایی رفت دستاشو بشوره . ماهانی که دستش گیر چند تکه موی بیرون ریخته از شالم شده بود را بوسیدم و
#رسوایی
آقا بهروز عمران را مخاطب قرار داد .
-خب پسرم حرفاتو میزنی؟ چون دیگه من نمیخوام این دختر رو تو در بایسی قرار بدم .
برای ثانیه ای چشم در چشم شدیم و او اخم های در هم گره خوردم را رصد کرد .
حرفی ندارم عمو، من بهار و طلاق نمیدم اینو صد بار به خودش گفتم حالام دارم میگم این تعطیلات، قهر یا هر چیزی که اسمشو میذارید همین امشب تمومه با من برمیگرده سر خونه زندگیش .
بهنام تک خندی زد و تنش را جلو کشید .
-این اون پسریه که گفتید عوض شده عاقل شده؟
آقا بهروز قبل از آن که جو بهم بریزد دخالت کرد .
-صبور باش بهنام جان، عمران خلقش تنگه اما من میشناسمش اگه میگم عوض شده
یعنی شده .
بهنام با تمسخری که سعی در پنهان کردنش داشت، اشاره ای به عمران زد .
-آره معلومه !
کبری خانم از سوی دیگر جمع به میان بحث آمد .
-حق داری آقا بهنام اما این پسر ما عوض شده من خودم شاهدم این پسر چند روزه
تمامه که زندگیش بهم ریخته اینو منی میگم که ندیده بودم عمران تا این حد بهم ریخته باشه
بهنام پاسخ داد :
-من کاری به حالش ندارم، این کسی که شما ازش حرف می زنید یه دورانی رفیقم بود هم خودش هم برادر نارفیقش خوب میشناسمشون .
عمران از تک وتا نیفتاد .
-موش ندوون بهنام دردت با من سر هر چی هست با خودم حلش کن به بهار ربطش
نده .
خان جون که با لحن کمی تند هر دو را مورد شماتت قرار داد .
-بس کنید دیگه چند روزه با هر دو شما حرف زدم، اونقدر تو گوشتون خوندم که اگه خوشبختی و عاقبت بخیری می خواید باید زبونتون خیلی جاها کوتاه باشه . پسرجان تو اومدی زنت رو برگردونی خونت پس باید دل برادرشو و خوانوادش رو هم به دست بیاری .
عمران که انگار تازه فهمیده بود مانند همیشه زیاده روی کرده کمی خودش را جمع و جور کرد .
-من بهار و طلاق نمیدم چیه اینه غیر قابل فهمه؟
بهنام پاسخش را داد .
-اخلاقای خرکیت، بهار تصمیمش جدیه تا وقتی اون نظرش راجب تو بر نگرده نمیذارم
پاشو از این خونه بذاره بیرون .
آقا بهروز هر دو را به سکوت دعوت کرد و باز خودش به حرف آمد .
-قبول دارم عمران کارهای نادرستی کرده، از اول این زندگی همه چیز اشتباه بود اما
🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#رسوایی آقا بهروز عمران را مخاطب قرار داد . -خب پسرم حرفاتو میزنی؟ چون دیگه من نمیخوام این دختر
#رسوایی
الان نباید گذشته رو تکرار کنیم، باید هر چی خرابی بکنیم بندازیم دور و از نو بسازیم .
یه طرف این ماجرا بهاره که بیشتر از همه اذیت شده و طرف دیگش برادر زاده ی منه که با همه ی کله خرابی هاش میخواد این زندگی رو حفظ کنه .
چقدر خوب که سامان و مهسا بیرون رفته بود و شاهد این ماجرا نبودند .
با تمام احترامی که برای این جمع قائل بودم، از جا بلند شدم و این برخاستنم توجه همه را جلب کرد .
-می بخشید ولی من واقعا دیگه تحمل این حرف ها رو ندارم، شماها نه باهاش زندگی کردید و نه تو روزای سخت پیش من بودید که حالا دارید ازش تعریف و تمجید می کنید، من روی دیگه ش رو خیلی خوب دیدم و می دونم چجوریه اما خب من دیگه نمی تونم این حرف های تکراری رو تحمل کنم. عمران نه زورگوییاش و نه تعصبات الکیش رو کنار نمی ذاره. اون با شک و بددلی می خواد منو تو خونه حبس کنه و اجازه نده برای هیچ کدوم از کارام تصمیم بگیرم منم نمی خوام اینجوری زندگی کنم، شاید به خاطر گذشته بهش حق بدم و بگم بخاطر برادرام و پدرم خواست تاوان دل سوختش رو از من
بی گناه بگیره اما اون الان یه فیلم دستشه که می تونه پخشش کنه و به همه ثابت کنه
بابا محمودم قاتل بود منتها قاتلی که از عذاب وجدان تا صبح دووم نیاورد. ادامه ی این زندگی دیگه زیادی از حده اون خیلی راحت می تونه انتقامش رو بگیره ولی اصرارش برای برگردوندن خودم رو نمی دونم !
چرخیدم تا از جمع خارج شوم اما علی مخاطب قرارم داد .
-تند میری بهار خانم، لجبازی می کنید و نمی دونید عاقبت این حرفا و کارا چقدر به ضررمونه ، من طرف برادرم رو نمی گیرم تا به امروزم سعی کردم حق رو به حق دارش
بدم این عمرانی که همه ازش بد میگید تمام تلاشش رو کرده و داره می کنه حالا با هر روشی که هست. همین چند روز پیش جلوی در خونه ی حاج احمد داد و بیداد گذاشته بود و داشت گذشته ای رو بر ملا می کرد که خودش نقش آدم بده رو داشت اما گفت تا شاید بتونه یکم از اون عذاب درونش رو آروم کنه، آدما عوض میشن و برادر کله شق من هم با درک این که گند زده به زندگیش عاقل شده این سخت نیست .
حرف از انتقام زدید خواستم بگم من، عمران و عماد هممون در پی انتقام پدرمون بودیم
اما هر کدوم به نحوی گذشتیم .
من به خاطر آرامش خودم، عماد برای این که عمران برادرش بمونه و عمران برای حفظ زندگیش و داشتن دوباره ی شما .
روزهای بد و اتفاقات بدی رو گذروندیم اما بهتره تمومش کنیم، خودتون را آزار ندید
لطفا .
در طول مدتی که او صحبت می کرد نیم رخ ایستاده بودم و گوش می دادم. راستش خودم نیز خسته بودم اما راه چاره را گم کرده بودم .
با حرف خان جون تکانی خوردم .
ادامه دارد....
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#رسوایی الان نباید گذشته رو تکرار کنیم، باید هر چی خرابی بکنیم بندازیم دور و از نو بسازیم . یه طر
#رسوایی
_برو پایین مادر، برو بذار این پسر هم بیاد و حرفای آخرتون رو بزنید هیچ زوری در کار نیست هر تصمیمی که بگیرید همون میشه، ما تلاش خودمون رو کردیم مابقیش دیگه دست شماهاست .
بهنام از جا بلند شد و دستانش را در هوا تکان داد .
-چی میگی خان جون بهار صد بار حرفشو زده .
آقا بهروز با تند خویی به بهنام تشر زد .
-بس کن جوون یعنی تو نمی دونی بهم خوردن این زندگی خواهرتم اذیت می کنه؟ ما چیزی دیدیم و فهمیدیم که می خوایم دوباره زندگیشون جون بگیره .
بی هدف گام برداشتم و از در خانه بیرون زدم .
از این جنجال ها کی خلاص می شدم خدا می دانست .
دستم روی درب آسانسور مانده بود با و خودم می اندیشیدم چه کاری قرار بود بکنم؟
مشاور چه گفته بود؟ خودم در تمام مدتی که کوچه ها را گز کرده بودم به چه نتیجه ای رسیده بودم !
با نشستن دستی روی دستم از جا پریدم. عمران پشت سرم ایستاده بود .
-چت شد؟
رو گرفتم و از پله ها پایین رفتم .
فضای بسته بیشتر حالم را دگرگون می کرد. صدای قدم های او روی پله ها را می
شنیدم
در واحد خان جون را باز کردم و مستقیم به طرف بالکن رفتم .
صدای بسته شدن در خانه و قدم های سنگین او که تا امتداد در بالکن ادامه داشت .
-نشین رو زمین سرده !
اهمیتی ندادم و پیشانی ام را روی دستانم گذاشتم که او نیز کنارم نشست .
اشک هایم روان شده بود. از عجزی که دچارش شده بودم .
صدای گرفته ام را به گوشش کشاندم .
-چرا ولم نمیکنی؟
-بخاطر یه سیلی ولت کنم؟
لعنت به من که عطر تنش به طرز عجیبی در حال آرام کردنم بود .
-بخاطر همه ی اون کارایی که کردی .
-میدونی این روزایی که نبودی چیکار کردم؟
نه نمی دانستم اما خیلی خیلی کنجکاو بودم بدانم، پسر پرویز با نداشتنم چه ها کشیده بود .
از سکوتم استفاده کرد و گفت :
-رفتم تو اون باغ لعنتی تا شاید اون صبحی که پدرم و پیدا کردم تو ذهنم پر رنگ بشه و هوس دختر حاج محمود از سرم بیوفته .
بر خلاف نهیب ها و زاری های قلبم از او جدا شدم و با چشمانی طوفانی نگاهش کردم .
-دست از سرم بردار عمران، ما ن می تونیم با وجود اتفاقای گذشته پیش هم باشیم، برو ولم کن تورو خدا بذارید به حال خودم باشم .
از جا بلند شدم. نباید قلبم را با کارهایش میلرزاند .
او نیز کفری شده از جا بلند شد .
🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#رسوایی _برو پایین مادر، برو بذار این پسر هم بیاد و حرفای آخرتون رو بزنید هیچ زوری در کار نیست هر
#رسوایی
چه غلطی بکنم که برگردی؟ کم دارمت میفهمی یا نه؟ گور بابای انتقام و کوفت و
زهرماری که تو گذشته بوده، دارم بهت می گم میخوام برگردی تو حرف از جدا شدن
میزنی؟ دارم میگم تو این روزا که نبودی شب و روزم شده بود بوی تنت و اون چشای سگیت که فقط تو خوابم داشتم. طلاق می خوای؟ می خوای از من جدا شی؟ یادت رفته چند بار زیر گوشم وز وز کردی دوسم داری؟ حالا چیشده؟
یقه ی پیراهنم را گرفتم و جلو کشیدم نفس کم داشتم و بغض بیچاره ام کرده بود .
از پشت پلکان خیسم اویی که به تخت سینه اش می کوبید و فریاد می زد را تماشا می کردم .
چه بر سرمان آمده بود .
یک روز من می خواستم بمانم و او دوستم نداشت اما حالا سعی داشت با زبان بی زبانی بفهماند که دوستم دارد و پشیمان است .
دوست داشتم و دوستم نداشتی خیلی تلاش کردم که جز تنم خودمم بخوای اما هر بار ته همه ی اون حرفایی که خواستم ازت بشنوم سکوت بود، حالا که من خسته شدم
اومدی می گی میخوای برگردم، چرا؟ چون عطر تنم و کم داری؟
با کف دست به پیشانی اش کوبید
حرف ها و کارهایم او را دیوانه کرده بود و در این دیوانگی هر چه در دلش بود را می
گفت :
- د شل مغز تو از همون اولشم دلم برده بودی، خواستنت انتقام نبود، با تو بودنم انتقام نبود. عقده ی روزایی بود که نشون اون پسره بودی. داشتمت و با هر بار لمس کردنت بیشتر دلم به بودنت خوش می شد .
صدایش تحلیل رفت .
-رو نِروم نرو بهار برا برگردوندنت هر شرط و شروطی گذاشتن قبول کردم بیا برگرد و
بیشتر از این منو جلو این ادما خراب نکن .
با حالی زار این ها را می گفت اما من هنوز بر سر موضع خودم مانده بودم .
-چه شرط و شروطی کی شرط گذاشته من نمی خوام برگردم چرا نمی فهمین؟
این را با فریاد گفتم .
-راجب شرط و شروطم بهنام و مادر بزرگت شرط گذاشتن تا مستقل باشی، که اگه
خواستی درس بخونی، رفت و آمدت آزاد باشه، خط و خش رو سر و صورتت نباشه،
چشات اشکی نباشه و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه ... که آقا بهزادم اُرد دادن...
...-ولی همه اینا وقتی اوکی که تو برگردی !
حرف های خوب می زد از همان های که مدت ها حسرتشان در دلم مانده بود .
-به مولا که نبودنت سرویسم کرده لعنتی...
ادامه دارد....
🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#رسوایی چه غلطی بکنم که برگردی؟ کم دارمت میفهمی یا نه؟ گور بابای انتقام و کوفت و زهرماری که تو گ
#رسوایی
لب هایم لرزید .
-خیلی دیره که انقدر پشیمون بشی، من اصلا باورم نمیشه تو... تو بخاطر من ان قدر حالت بده !
صدای بم و خش دارش گوشم را نوازش داد .
-نمی خوای باورت بشه که منو با اون همه دبدبه کبکبه خراب خودت کردی؟ حتی
درکشم برات سخته بفهمی وقتی دیدم تو اون چشمای لامصبت نفرت نشسته چقدر
باختم. وقتی هر بار جلوم وایستادی فهمیدم اون بهاری که با دیدنم رنگ به رنگ می شد
و بد زدم اونقدر که حالا یه بهار درنده جلوم وایستاده و این حال زارمو نمی بینه .
زمین را نگاه می کردم و چشمانم هم چنان می بارید .
لرزشم به خاطر سرمای هوا و سوز درونش بود اما او اشتباه برداشت کرد و با غیظ گفت :
-زن شرعی و قانونی منی و زیر دستم داری می لرزی؟ چرا یکاری میکنی حالم از خودم بهم بخوره بهار؟
دیگر توان کشمکش نداشتم، نباید آن قدر خسته اش می کردم که مانند من بِبرد و دیگر هیچ چیزی دلگرمش نکند.
-دوباره زنم شو بهار، اون گذشته کوفتی رو پاک کن و از این به بعدش و ثبت کن .
من پسر پرویز از توعه لعنتی که پدرت قاتل پدرمه خوشم میاد و هر چی هم بشه پات
می مونم و گِل می گیرم در دهنی که بخواد یاوه بگه
دست در جیبش فرو کرد و سرم را بالا کشید .
انگشتان یخ زده ام را گرفت و فشرد .
-زن منه کله خر میمونی دخترحاجی؟
دست روی چشمانم کشیدم .
-اگه ...
-هیچ اما و اگه ای نیست بهار، این انگشتر و پنج سال پیش مامان توران برا دختری که می خواست برام بگیره گذاشته بود کنار، دختری که اون می گفت با کسی که من
انتخاب کرده بودم زمین تا آسمون فرقش بود. من دختر ساده و دست پاچلفتی حاج محمود و می خواستم و اون یه دختر دیگه رو زیر سر داشت. ولی حالا ته ش من تو رو دارم با همه ی بی آبروییاش و بدبختیاش حتی توران رو هم راضی کردم بیاد و تو رو برگردونه، گند نزن به حالم .
فین فینی کردم و چیزی که مدت ها پرسیده و جواب سربالا گرفته بودم را پرسیدم :
-حست به من چیه عمران؟
انگشتر را روی انگشتم جلو کشید و دستم را زیر دستانش فشرد .
-نمی دونم شماها بهش چی می گین ولی من حسم بهت اینه بهار خرابتم، بدم خرابتم دخترحاجی .
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#رسوایی لب هایم لرزید . -خیلی دیره که انقدر پشیمون بشی، من اصلا باورم نمیشه تو... تو بخاطر من ان
#رسوایی
برق انگشتر حلقه ای که ستش در دست او بود، وجودم را پر نور می کرد .
باز میگشتم به او و خانه اش تا ثابت کنم روزهای بد نوید بخش روزهای بهتر هستند
عمران به قدری دیوانه بود که همان شب بازگشتیم، بدون آن که حتی شام بخوریم .
بازگشتم، به خانه ای که عمران برایم تدارک دیده بود با همان چندرغازی که داشت، در خانه ای ساده با همان وسایل های قبلی مان زندگی بنا کردیم. سرزمین عجایب نبود که بشود همه چیز را خوب و خوش کرد. توران خانم هنوز کینه و نفرتش را داشت و دلش از من و خانواده ام صاف نمی شد .
عماد نیز در بندر مانده بود و حالا حالاها قصد آمدن نداشت و تا جایی که می دانستم به خاطر آن فیلم و پخش نکردنش از عمران ناراحت بود .
خانواده ی عمو هم خوب بودند .
زن عمو آن قدر ها هم که باید حالش بهبود نیافته بود و از زندگی عباس و سعیده هم خبرهای ناخوشی می رسید که چندان برایم مهم نبود .
بهنام با وجود رضایت قلبی ام برای بازگشتم، باز هم بارها در گوش عمران و خانواده اش کشیده بود که اگر اشک به چشمانم بیاید این بار ساده نخواهد گذشت .
بهزاد هم با آن که راضی به طلاقم نبود اما چندین بار شنیده بودم که عمران می گفت حسابی به او تذکر داده بود که مراقب رفتارش باشد .
خانواده ام در تهران مانده بودند و از قرار معلوم حتی خان جون هم حتی دیگر راضی شده بود آن جا بماند اما عمران نمی خواست این شهر را ترک کند. عمرانی که تغییر رفتارهایش را مدیون علی و دوست روان شناسش بود....
🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#رسوایی برق انگشتر حلقه ای که ستش در دست او بود، وجودم را پر نور می کرد . باز میگشتم به او و خانه
#رسوایی
البته این را بعدها فهمیدم .
گذر زمان و کمک آن روانشناس مسبب شد تا عمران با همان کارگاه درب و داغانش نام و آوازه ای در آورد و حرفه ی ورزشی اش را با قدرت بیشتری ادامه داد .
درست یک روز ماند ه به کنکور از شدت اضطراب حالم بد شد با و گمان به آن که
استرس و اضطرابم برای کنکور است به اصرار عمران برای صحبت با روان شناسش رفتیم .
مردی که حالا علاوه بر دکتر، رفیق عمران نیز بود اما نتوانست دردم را دوا کند چرا که علایم های شبیه به استرس و اضطراب قبل از کنکور نبود و مشکل از جای دیگری آب می خورد .
درست زمانی که نتیجه ی تلاش هایم را قرار بود بگیرم، باردار بودم. بارداریی که تمام برنامه هایم را بهم ریخته بود و مسبب دلگیری از عمران بود، عمرانی که بیخبر از پدرشدنش در آماده سازی خودش برای مسابقات کشوری بود .
یک اتفاق ناگهانی که هر دومان را به طریقی دگرگون کرد. عمران از ناراحتی من ناراحت بود و من از شاهکاری که او بالا آورده بود .
خبر پدر شدنش را با حالی بد به او دادم و حتی یک شبی را هم در قهر گذراندم اما
فردایش بعد از جلسه ی کنکور که برای خودم رضایت بخش بود، او برای دل جویی آمد .
پشت در منتظر مانده بود و وقتی بیرون آمدم در برابرم ظاهر شد .
-قهرت به جا بشین بریم تموم کنیم این مسخره بازی رو.
شکه روی صندلی نشستم و او پا روی پدال فشرد .
-کجا داریم میریم؟
دنده را جا زد و ساعتش را نگاه کرد .
- از یه دکتر وقت گرفتم بری گندی من زدم و رفع و رجوع کنی .
ناباور به سویش چرخیدم .
-یعنی بکشمش !
سر تکان داد و بیشتر پدال گاز را فشرد .
وحشت زده در صندلی فرو رفتم. واقعا به خاطر آینده ام باید یک موجود زنده را می
کشتم !
خیلی زود جلوی در مطب رسیدیم .
ماشین را پارک کرد .
-پیاده شو !
-اون بچه برات مهم نیست؟
به طرفم چرخید و با همان اخم نوچی کرد .
-یه بچه نمی تونه زنی رو که سرویسم کرد برگرده سر زندگیش رو ازم بگیره .
لب هایم کم کم به خنده باز شد .
-دیونه ای .
هومی کرد
_برو پایین!
خودش نیز دست به دستگیره گرفت که سریع و نگه ش داشتم. دستش را عقب کشید و سوالی نگاهم کرد .
-بچمون رو نکشیم ولی وقتی به دنیا اومد هم نذاریم مانع پیشرفتمون بشه هم برا اون وقت بذاریم هم برا خودمون، مثل خیلی از زن ها و مردهایی که شاغلم هستن .
بی طاقت دستانم را فشرد .
-پس یعنی خودتم می خوای زنده بمونه؟
-آره می خوام .
پایان....
سپاس و درود به شما عزیزان
و تشکر از نویسنده این رمان زیبا #حدیثه_ورمز ، ان شاالله همیشه موفق و سلامت باشن.
🌼🌼🌼🌼🌼