ملکـــــــღــــه
#رسوایی برق انگشتر حلقه ای که ستش در دست او بود، وجودم را پر نور می کرد . باز میگشتم به او و خانه
#رسوایی
البته این را بعدها فهمیدم .
گذر زمان و کمک آن روانشناس مسبب شد تا عمران با همان کارگاه درب و داغانش نام و آوازه ای در آورد و حرفه ی ورزشی اش را با قدرت بیشتری ادامه داد .
درست یک روز ماند ه به کنکور از شدت اضطراب حالم بد شد با و گمان به آن که
استرس و اضطرابم برای کنکور است به اصرار عمران برای صحبت با روان شناسش رفتیم .
مردی که حالا علاوه بر دکتر، رفیق عمران نیز بود اما نتوانست دردم را دوا کند چرا که علایم های شبیه به استرس و اضطراب قبل از کنکور نبود و مشکل از جای دیگری آب می خورد .
درست زمانی که نتیجه ی تلاش هایم را قرار بود بگیرم، باردار بودم. بارداریی که تمام برنامه هایم را بهم ریخته بود و مسبب دلگیری از عمران بود، عمرانی که بیخبر از پدرشدنش در آماده سازی خودش برای مسابقات کشوری بود .
یک اتفاق ناگهانی که هر دومان را به طریقی دگرگون کرد. عمران از ناراحتی من ناراحت بود و من از شاهکاری که او بالا آورده بود .
خبر پدر شدنش را با حالی بد به او دادم و حتی یک شبی را هم در قهر گذراندم اما
فردایش بعد از جلسه ی کنکور که برای خودم رضایت بخش بود، او برای دل جویی آمد .
پشت در منتظر مانده بود و وقتی بیرون آمدم در برابرم ظاهر شد .
-قهرت به جا بشین بریم تموم کنیم این مسخره بازی رو.
شکه روی صندلی نشستم و او پا روی پدال فشرد .
-کجا داریم میریم؟
دنده را جا زد و ساعتش را نگاه کرد .
- از یه دکتر وقت گرفتم بری گندی من زدم و رفع و رجوع کنی .
ناباور به سویش چرخیدم .
-یعنی بکشمش !
سر تکان داد و بیشتر پدال گاز را فشرد .
وحشت زده در صندلی فرو رفتم. واقعا به خاطر آینده ام باید یک موجود زنده را می
کشتم !
خیلی زود جلوی در مطب رسیدیم .
ماشین را پارک کرد .
-پیاده شو !
-اون بچه برات مهم نیست؟
به طرفم چرخید و با همان اخم نوچی کرد .
-یه بچه نمی تونه زنی رو که سرویسم کرد برگرده سر زندگیش رو ازم بگیره .
لب هایم کم کم به خنده باز شد .
-دیونه ای .
هومی کرد
_برو پایین!
خودش نیز دست به دستگیره گرفت که سریع و نگه ش داشتم. دستش را عقب کشید و سوالی نگاهم کرد .
-بچمون رو نکشیم ولی وقتی به دنیا اومد هم نذاریم مانع پیشرفتمون بشه هم برا اون وقت بذاریم هم برا خودمون، مثل خیلی از زن ها و مردهایی که شاغلم هستن .
بی طاقت دستانم را فشرد .
-پس یعنی خودتم می خوای زنده بمونه؟
-آره می خوام .
پایان....
سپاس و درود به شما عزیزان
و تشکر از نویسنده این رمان زیبا #حدیثه_ورمز ، ان شاالله همیشه موفق و سلامت باشن.
🌼🌼🌼🌼🌼