eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.5هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
4.2هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکـــــــღــــه
#رسوایی برق انگشتر حلقه ای که ستش در دست او بود، وجودم را پر نور می کرد . باز میگشتم به او و خانه
البته این را بعدها فهمیدم . گذر زمان و کمک آن روانشناس مسبب شد تا عمران با همان کارگاه درب و داغانش نام و آوازه ای در آورد و حرفه ی ورزشی اش را با قدرت بیشتری ادامه داد . درست یک روز ماند ه به کنکور از شدت اضطراب حالم بد شد با و گمان به آن که  استرس و اضطرابم برای کنکور است به اصرار عمران برای صحبت با روان شناسش رفتیم . مردی که حالا علاوه بر دکتر، رفیق عمران نیز بود اما نتوانست دردم را دوا کند چرا که علایم های شبیه به استرس و اضطراب قبل از کنکور نبود و مشکل از جای دیگری آب می خورد . درست زمانی که نتیجه ی تلاش هایم را قرار بود بگیرم، باردار بودم. بارداریی که تمام برنامه هایم را بهم ریخته بود و مسبب دلگیری از عمران بود، عمرانی که بیخبر از پدرشدنش در آماده سازی خودش برای مسابقات کشوری بود . یک اتفاق ناگهانی که هر دومان را به طریقی دگرگون کرد. عمران از ناراحتی من ناراحت بود و من از شاهکاری که او بالا آورده بود . خبر پدر شدنش را با حالی بد به او دادم و حتی یک شبی را هم در قهر گذراندم اما فردایش بعد از جلسه ی کنکور که برای خودم رضایت بخش بود، او برای دل جویی آمد . پشت در منتظر مانده بود و وقتی بیرون آمدم در برابرم ظاهر شد . -قهرت به جا بشین بریم تموم کنیم این مسخره بازی رو. شکه روی صندلی نشستم و او پا روی پدال فشرد . -کجا داریم میریم؟ دنده را جا زد و ساعتش را نگاه کرد . - از یه دکتر وقت گرفتم بری گندی من زدم و رفع و رجوع کنی . ناباور به سویش چرخیدم . -یعنی بکشمش ! سر تکان داد و بیشتر پدال گاز را فشرد . وحشت زده در صندلی فرو رفتم. واقعا به خاطر آینده ام باید یک موجود زنده را می کشتم ! خیلی زود جلوی در مطب رسیدیم . ماشین را پارک کرد . -پیاده شو ! -اون بچه برات مهم نیست؟ به طرفم چرخید و با همان اخم نوچی کرد . -یه بچه نمی تونه زنی رو که سرویسم کرد برگرده سر زندگیش رو ازم بگیره . لب هایم کم کم به خنده باز شد . -دیونه ای . هومی کرد _برو پایین! خودش نیز دست به دستگیره گرفت که سریع و نگه ش داشتم. دستش را عقب کشید و سوالی نگاهم کرد . -بچمون رو نکشیم ولی وقتی به دنیا اومد هم نذاریم مانع پیشرفتمون بشه هم برا اون وقت بذاریم هم برا خودمون، مثل خیلی از زن ها و مردهایی که شاغلم هستن . بی طاقت دستانم را فشرد . -پس یعنی خودتم می خوای زنده بمونه؟ -آره می خوام . پایان.... سپاس و درود به شما عزیزان و تشکر از نویسنده این رمان زیبا ، ان شاالله همیشه موفق و سلامت باشن. 🌼🌼🌼🌼🌼