eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.7هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکـــــــღــــه
#رسوایی _عمران پسر بدی نیست؛ یعنی اینجوری نبود اما شد. از بس زنداداش تو گوشش خوند که مقصره همیشه ا
گام های برادر همیشه آرامم که حالا چهره اش سرخ از عصبانیت با دیدنم تند تر شد و در عرض چند ثانیه در آغوشش فرو رفتم . -عوضی چه غلطی کرده، ببینم صورتتو . با نشستن دستش زیر چانه ام سرم را عقب کشید . -نکن داداش. با تمسخر به طرف عمو و آقا بهروز که تازه به ما رسیده بودند، چرخید . -بیا عمو بیاید تحویل بگیرید این دست رنج شماهاست . چهره ی عمو نیز همچو چهره ی شرمنده و خجالت زده ی آقا بهروز شد . -آروم باش پسر جان . بهنام دستم را کشید . -ول کن عمو دیگه گندشو در آوردید . با اجازه . دستم را کشید و بی آن که مهلت صحبت به عمو احمد را بدهد مرا به دنبال خودش کشید. -بیا بریم بمونی باز تو گوشت می خونن اون پسره حق داشته . به سیم آخر زده بود و دیگر برایش فرقی نمی کرد که عمو و آقا بهروز چه تصمیمی قرار بود بگیرند، در ماشین را باز کرد . -بشین مطیعانه گوش به حرفش دادم و روی صندلی جلو نشستم . عمو و آقا بهروز تا آستانه ی در پشت سرمان آمده بودند و در عجب بودم که مانند همیشه سعی در مجاب کردن بهنام نداشتند . سرم را به صندلی تکیه دادم و چشم بستم. بخاری ماشین روشن بود اما با این وجود تن رنجورم از سرما روی صندلی کز کرده بود . روزها طول می کشید تا به آن بهارسابق تبدیل شوم اما اگر عمری هم می گذشت رد خاطرات این روزها بر تنم باقی می ماند . بهنام روی حرفش ایستاد و با حرف آخرش ته مانده ی امیدهایشان را نیز هیچ و پوچ کرد . -بهار طلاق میگیره به اون عمران بی همه چیز بگید تموم شد دیگه سراغ خواهرم نیاد اگه پشت گوشش رو دید بازم میتونه بهار و ببینه پیغاممو به برادر زادت برسون آقا بهروز . با نشستنش در ماشین پا روی پدال فشرد و ماشین به سرعت از جا کنده شده اما رفته رفته مسیرش رو به سوی جایی بود که اصلا راضی به رفتن نبودم . -داداش من نمیام خونه . سرعتش را کم تر کرد و در نهایت ماشین را گوشه ی خیابان پارک کرد . -خان جون رو نمیخوای ببینی؟ با وجود آن که دلخوریی نسبت به او نداشتم اما پر اطمینان پاسخ دادم : -هیچکس رو نمیخوام ببینم به قلم پاک 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#رسوایی ساکی در دستش بود و محتاطانه جلو می آمد . -منم بهار نترس ! آب دهانم را قورت داد و به در
همانند خودش بی پرده و رک جواب دادم : -الان هم دارید جدا میشید ! دست به سینه شد. مگر قصد رفتن نداشت؟ پس چرا در حرکاتش عجله دیده نمی شد ! -خبرا زود می رسه . در آسانسور را باز کردم. حرکت بی ادبانه ای بود اما دیگر جایز نبود بیش از آن به حرف هایمان ادامه بدهیم . -امیدوارم هر چی خیره تو زندگیتون پیش بیاد من دیگه برم بالا . با یک حرکت ناگهانی در را گرفت و مانع بسته شدن در شد . حرکتش وحشت به دلم انداخته بود . -چیکارمیکنین ! دست آزادش را بالا آورد و روی چارچوب در گذاشت . صدایش از خشم می لرزید . -یه روزی خیر زندگی من تو بودی بهار چی انقدر عوضت کرده که نگام نمیکنی و ازم فراریی؟ فکر میکنی خبر ندارم دارم جدا میشی؟ که این کبودیا جای انگشتای شوهرته؟ اینبار من بودم که حرف خودش را تکرار کردم اما نه به صلابت و محکمی لحن او . -خبرا زود میرسه پسر عمو . اهومی گفت و خیرگی نگاهش را در چهره ام احساس کردم تو جدا میشی منم جدا میشم و ... میان حرفش رفتم و اجازه ندادم بیش از آن که باید رویا برای خودش ببافد . - و هر کدوم میریم سر زندگی خودمون، آدما هیچوقت دوبار یک اشتباه رو تکرار نمی کنن . ناباور قدمی جلو گذاشت . -من اشتباه زندگیت بودم؟ در اصل منظور من به ازدواج کردن دوباره بود اما او به خودش گرفت. -من باید برم بالا . یک جورهایی مهر تایید زده بودم روی حرف هایش تا دست از سرم بردارد و بال و پری به افکار پوچش ندهد . -اینطوریاس بهار؟ حسابی منو یادت رفت نه؟ اصلا ببینم منو دوست داشتی؟ به ستوه آمده از حرف ها و حرکاتش کمی از دیواره ی اتاقگ فلزی فاصله گرفتم، نفسم در چهاردیواری تنگ گرفته بود . با صاف ایستادنم نفس عمیقی نیز کشیدم تا مسلط تر باشم . -گذشته ها گذشتن پسر عمو، شاید فرصت کمی بود اما این مدت من خیلی بزرگ تر از اون چیزی که باید شدم، چشم و گوشم باز شد و فرق احساساتم رو فهمیدم این که عشق با تلقین و باور بقیه فرق داره، از بچگی زن عمو و بقیه تو گوشم خوندن شما مردزندگی من هستین، یه سری رفتار ها و اتفاقات من رو هم به این باور نزدیک تر کرد اما ... به قلم پاک 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#رسوایی در اصل اشتباه بود، با دید بقیه زندگی ساختن اشتباهه ... زن عمو یک روز خواست و یک روز نه،
کرده بودم . لیوان آب را برای بار دوم زیر شیر گرفتم و به این اندیشیدم که شاید حقش نبود آن قدر بی پروا و بی پرده حقایق را برایش بگویم اما خب من همان مرگ یک بار و شیون یک بار کردم تا برود و تکلیف خودش را روشن کند . من با یک قلب شکسته و یک جفت سیاهی که مدام در پشت پلکان نقش می بست نمی توانستم او را امید واهی بدهم. کنجکاوانه به سوی پنجره ی سر تا سری رفتم و گوشه ی پرده را کنار کشیدم . این هم یک تفاوت این طبقه با دو طبقه ی دیگر. به موقع رسیده بودم، او داشت می رفت . شانه های خمیده و قدم های سنگینش زیر برف یک تصویر عاشقانه و پر حرف بود برای آنانی که دستی بر قلم داشتند . یک روز عاشقی با شنیدن حقایقی تلخ غرور که نه تمامش را گذاشت و رفت . با کلماتی که پشت هم ردیف کردم جمله ای نه چندان شاعرانه ساختم . البته کمی هم غلو چاشنی اش بود و آن این که عباس آن قدرها هم که باید عاشق نبود . با بسته شدن در حیاط به سوی ساعت چرخیدم. از یک و نیم ظهر هم گذشته بود . شکمم قار و قور می کرد باید چیزی برای خوردن درست می کردم، درستش این که باید به تنهایی عادت می کردم تکه ی آخر مرغ را داخل دهانم چپاندم با و شکم درد به صندلی تکیه دادم، این حجم از پرخوری در من بی سابقه بود. باز هم خمیازه ی بلند بالایی کشیدم. نمونه ی بارز یک آدم بخور و بخواب را اجرا می کردم . کشان کشان میز را جمع کردم و تن خسته و کوفته ام را روی مبل سه نفره رها کردم . یک روز از تنها در خانه ماندن و سکوت بیزار بودم اما حالا این شرایط برایم دلچسب شده بود . به قلم پاک 🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#رسوایی روی مبل سه نفره دراز کشیده بودم و چشمان پف کرده از خواب طولانی مدتم را به سقف طراحی شده
.رو هوا گرفت . این بار واکنشم چیزی فراتر از تعجب بود . -چی؟ چیکار کنه؟ ! دستانش را دو طرف بدنش روی مبل باز کرد . -از صبح دنبال مدارکات بودم ولی نمی دونستم چجوری به دستشون بیارم تا این که یاد آقا بهروز افتادم اون روز که با اون حال تو رو خونه ی عمران دیده و رسونده بود بیمارستان بهم گفت کاری به کار برادر زادش نداشته باشم عوضش اون کمک میکنه تا این ماجراها حل و فصل بشه منم رفتم سراغش و اونو فرستادم مدارکا رو پیدا کنه . پشت دستش را روی پیشانی اش کشید و ادامه داد : -منتها عماد من و دیده بود زنگ زد به برادرش، عمرانم رسید نه گذاشت نه برداشت نامربوط حرف زد با بهزاد دست به یقه شدن داشت بحثشون بالا می گرفت مردمم مثل این که سیرک اومده بودن، فقط نگاه میکردن یهو عباس که انگار تو کارگاه عمو بود، سر تو پیش اون نیستی و ازت خبر نداره و راه تو و کله ش پیدا شد و اومد وسط و گفت " اون خیلی وقته از هم جدا شده." هاج و واج ماندم. خب این کجایش بد بود؟ ! افکارم را به زبان آوردم که اینبار بهنام موهایش را چنگ زد و در تاریکی چشم به ناکجاآباد دوخت . -مردم که افتادن رو دور پچ پچ و ناغافل شدن یه مشت گذاشت زیر چشم پسر پرویز و گفت" اینم به تلافی اون سیلیی که به بهار زدی و رد انگشتات و رو صورتش جا گذاشتی" نه ضعیفی از میان لب هایم خارج شدم و صورتم را در میان دستانم پنهان کردم . بهنام نیز همانند من سرش پایین افتاد . -حال دیگه عمران و نمیشه کنترل کرد. وجب به وجب شهر و میگرده یه ساعت پیشم رفته خونه خان و جون تا دیده بهزاد نیست کل خونه رو گشته، صبحم خونه ی عمو و احمد رفته . حالم خبر نداره عموش مدارکا رو داده بمن . اون طلاقت نمیده بهار ! ناامیدانه انگشتانم را در هم پیچیدم . -خ...خب من طلاق می گیرم، مهریه و هیچی دیگه نمیخوام فقط طلاق . نوچی کرد و پایش را دراز کرد. از کلافگی آرام و قرار نداشت . -قانون دلایل کافی واسه طلاق می خواد اما دلایل تو از نظر اونا بچه بازیه . صدای تحلیل رفته ام رنگ بغض گرفت . -دوسم نداره، دلیل بزرگ تر از این؟ بلافاصله بعد از گفتن حرفم از جا بلند شدم و به سوی اتاق رفتم چقدر خوب که بهنام شبیه هیچ کدام از آدم های دور و اطرافم نبود که با تعصب و ادا اطوار های مسخره بخاطر حرفم شماتتم کند . مطمئن بودم که اگر خان جون یا بهزاد کنارم بودند و به آن ها می گفتم عمران دوستم ندارد تمسخر آمیز پاسخم را می دادند و یا نصیحت می کردند اما بهنام شبیه هیچ کدامشان نبود، نبود که حالا پشت در اتاق ایستاده بود با و حرف هایش سعی داشت آرامم کنند . -منو گوش کن دخترک، شده صد سال دادگاه به دادگاه پشتت بیام میام و طلاقت رو میگیرم، هیچکس نمیتونه تو رو اذیت کنه بهت قول دادم . به قلم پاک 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#رسوایی حالا نوبت او بود متعجب نگاهم کند. از بس خودش را به کری و کوری زده بود دیگر نه چیزی باورش م
برایم درست و هموار است . به کمک آرزو ناهار آماده کردیم. بهنام بر خلاف زنگ های مکرر بهزاد هنوز به خانه بازنگشته بود و صدای کار کردن کارگرها با ابزار آلات برقی شان کل ساختمان را برداشته بود . ساعت از دو ظهر نیز گذر کرده بود که بالاخره سر و کله ی بهنام پیدا شد . با چند ورقه و پوشه در دستش خسته و کوفته صندلی میز غذا خوری را عقب کشید و نشست . -بهار یه لیوان آب برام بیار . کنترل تلویزیون را روی زیر تلویزیونی گذاشتم و به سمت آشپزخانه رفتم . آرزو بخاطر سر دردی که داشت در حال استراحت کردن بود و بهزاد نیز کنار کارگرها در طبقه ی پایین مشغول بود . لیوان را به دستش دادم و رو به رویش نشستم . -پیش وکیل بودم... منتظر به دهانش زل زدم که او سری در اطراف چرخاند تا از نبود بهزاد مطمئن شود . -بهزاد پایینه؟ انگشتانم را روی میز در هم گره زدم . -آره . سر تکان داد و او نیز مانند من انگشتانش را در هم گره زد . -یکم سخته اما نه اونقدری که بشه گفت غیر ممکنه . دوندگی زیاد داره و یه دلیل محکم یه چیزی که بشه باهاش پسر پرویز رو محکوم کرد فردا از وکیله وقت گرفتم بریم پیشش و خودت باهاش صحبت کنی و دلایلت برای طلاق رو بگی . -کار خودتو کردی دیگه نه؟ بهزاد بود که بی هوا وارد خانه شده بود و آن گونه که مشخص بود کلام آخر بهنام را نیز شنیده بود . -هنوز نه ولی تمومش میکنم . بهنام و یکه تازی اش در برابر بهزاد عصبی نیز از آن جنگ اعصاب ها بود. -بعد طلاقش رو فکر کردی؟ این که اسم مطلقه ... فریاد بهنام نطق گویی بهزاد را در دم خفه کرد. -چرا دری وری میگی چه مطلقه ای؟ مگه مطلقه ها آدم نیستن؛ یعنی چون این انگ نخوره به اسمش باید اون مردتیکه رو تحمل کنه؟ بهزاد جلو آمد و با بهنامی که ایستاده بود و از زور عصبانیت نفس نفس می زد، سینه به سینه شد . -تحمل نکنه، برا پسر پرویز شرط و شروط میذاریم که آدم بشه وگرنه اجازه نداره ببرتش . لبخند بهنام با چهره ی عصبی اش متغایر بود . -بهار طلاقشو میگیره پیش من تو همین خونه زندگی می کنه آزاد و راحت، همونجوریکه آرزوشو داشت و ازش دریغ کردیم . بهزاد به سیم آخر زد و پشت دستش را به سینه ی بهنام کوبیدم. به قلم پاک 🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#رسوایی ن ...نه یکم پیش عمه لیلا زنگ زد گفت حال زن عمونرگس بد شده عموت دست تنهاست و پسر عموتم که
نامحسوس می لرزیدم. بوی عطرش حالی به حالی ام کرده بود ، گویی که انگار فلج بودم و نمی توانستم حرکتی کنم . از آن حالتم استفاده کرد و دستش جلو آمد. چانه ام را گرفت و کمی بالا کشید و با دقت گونه ام را وارسی کرد . -بد زدم ! با گفتن کلماتی که درونش به اندازه ی سر سوزن ناراحتی به چشم می خورد دستش را پس زدم . نباید خام او و لحن گیرایش می شدم . -برو بیرون . دست در جیبش گذاشت و دمی عمیق گرفت . -ترش نکن اومدم حرف بزنیم . می دانستم نمی رود، عقب گرد کردم و همانطور که از آشپزخانه بیرون می رفتم آرزو را مخاطب قرار دادم . -آرزو بیا به داداشت بگو از این جا بره من حرفی باهاش ندارم . به دنبالم می آمد اما گام هایش آرام بود، عجله ای نداشت . وارد اتاق شدم و در را کوبیدم . با چرخش قفل روی در او نیز پشت در ایستاد . -باز کن درو بهار فقط اومدم حرف بزنیم، بدو تا برادرت نیومده باید برم از عصبانیت می لرزیدم و با دندان به جان پوست لبم افتاده بودم . آرزو انگار در سرویس بهداشتی بود، چرا که هر چه در اتاق چشم چرخاندم او را ندیدم . بالا و پایین شدن دستگیره و صدای عمران میان افکارم پا گذاشت . -شنیدم گفتی طلاق می خوای آره دختر حاجی؟ میخوای جدا شی؟ دستگیره را رها کرد و صدایش اوج گرفت. از این که پشت در مانده بود و چشم در چشمم ندوخته بود نمی توانست صلابت حرف هایش را به جا آورد . -گفته بودم قلم میکنم پاتو بخوای بذاری بری هنوزم سر حرفم هستم انقدر سر می دونمت که خسته شی و برگردی، جای تو پیش منه بهار فقط پیش من . پوزخندی زدم و موهایم را به چنگ گرفتم . لگدش به در از جا پراندم . -بیا این گ... باز کن نذار خودم بیام تو ! او همیشه پر مدعا بود اما این بار دیگر راه باز گشتی نبود حتی اگر زمین و زمان را به فحش می کشید و تهدید می کرد . نفس عمیقی کشیدم و کلید را روی در چرخاندم . با پنهان شدن کاری از پیش نمی رفت باید رو در رو او را می راندم تا بداند این بار چقدر جدی هستم . با باز شدن در آرزو آستین برادرش را رها کرد. پس هر دو پشت در بودند با اخم از او رو گرفتم و به عمران نگاه کردم . به قلم پاک 🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#رسوایی _باز افتادی که؟ چشمام سنگین شده از خوابم را به سختی باز کرد. موهایم پریشان دورم ریخته بود
مانده بود تا یک پرستار خوب برای زن عمو نرگس پیدا کنند . در این چند روزی هم که از بیمارستان ترخیص شده بود، خان جون و عمه لیلا کارهایش را می کردند . برای وضعیتش ناراحت بودم. زمین گیر شدنش در این سن و روزگار سخت بود آن هم برای زن عمویی که مغرورانه از هیچ کس تا به حال کمک نگرفته بود. البته دکترها نوید به خوب شدنش را داده بودند اما زمان می برد . موهایم را پشت گوش زدم. این روزها زیادی سرکش شده بودند . این روزهایی که دنیایم متفاوت شده بود. اولین جلسه ی هم صحبتی ام با مشاوری که وکیل تماس گرفته و آدرسش را داده بود. خوب پیش رفت . او با این که زندگی های پر از مشکل دیده بود با صحبت درباره ی مشکلاتم واکنش جالبی نشان داد. نه تمسخر و نه راه کاری های عجیب و غریب . از نظر او هم عمران کمی رفتارهای عجیب و غریب داشت. جلسه ی اول را با بهنام رفتم اما برای جلسه ی بعدی که فردا بود باید تنها می رفتم . در این چهار روزی که تا باشگاه می رفتم و می آمدم ترسم تا حدودی از تنهایی در میان جمعیت کاسته بود و با اعتماد بنفس بیشتری رفت و آمد می کردم تمام این ها را هم مدیون بهنامی بودم که تمام تلاشش را میکرد تا مرا مستقل و محکم بار بیاورد . پالتو خردلی رنگی که سلیقه ی بهنام بود را به تن زدم و گوشی به دست به طبقه ی پایین رفتم . به قول بهنام گوشی ام تو بغلی شده بود. به جای آسانسور از پله ها پایین رفتم . آرزو و بهزاد به همراه علی و سمیرا می آمدند و طبق گفته ی بهنام چیزی به رسیدنشان نمانده بود . با صدای زنگ پیامک گوشی را از جیبم بیرون کشیدم و خسته نباشیدی به مردی که آشغال ها را از طبقه ی دوم بیرون می برد، گفتم . از طرف آرزو بود، نوشته بود سر کوچه رسیده اند . سرکی در اطراف کشیدم بهنام نبود. اینبار از آسانسور استفا ده کردم و رسیدنم به طبقه ی اول هم زمان شد با بوق ماشین بهزاد . بهنام از خانه بیرون آمد . -رسیدن؟ کلید را از دستش گرفتم . -آره جلو درن به قلم پاک 🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#رسوایی ازخواستن ها و نخواستن هایم بگویم و او قضاوتم نکند، شماتتم نکند هیچ نگوید هیچ فقط گوش دهد
حتی پرده ها نیز تلفیقی از رنگ فیروزه ای و سفید بودند . سرویس خواب نیز با همین دو ست شده بود و خانه حس خوبی به آدم می داد . سفره ای که وسط پذیرایی پهن کرده بودیم را جمع کردم و کمر راست کردم . آرزو و بهزاد مشغول تشکر از علی و سمیرا بودند . رابطه ی علی و بهزاد خیلی بهتر از قبل شده بود. حداقلش آن که هیچ کدام بی تفاوت به حضور دیگری نبودند و گه گاه مخاطب حرف هایش یک دیگر بودند . جعبه های پیتزا را در نایلون فرو کردم . این طبقه دیگر کاری نداشت یک جاروبرقی و جا به جایی جزئی دکوری ها که کار خود آرزو بود . با خستگی دست به کمر شدم و پشت سرشان از خانه خارج شدم . با این خستگی حتی نای راه رفتن نداشتم اما برای بدرقه ی علی و سمیرا باید می رفتم . هوا سردتر شده بود و برف ها روی زمین یخ زده بودند . کنار سمیرا قدم برمیداشتم و دستانم را جلوی دهانم گرفته و ها می کردم . -فردا جلسه ی دوم مشاورته؟ نزدیکی ماشین رسیده بودیم که این را پرسید . از صبح هیچ حرفی درباره ی عمران و طلاق نزده بود اما حالا دم رفتن می پرسید که بداند. دستانم را دور تنم حلقه کردم _آره فردا جلسه دومه . پلک هایش را روی هم گذاشت و گفت : -هر چی که بشه و هر تصمیمی که بگیری تو برای من مثل خواهر کوچیکتری اینو یادت باشه بهار تو برام تو اولویتی چون روزای بدت رو دیدم اما این به عنوان یه پیشنهاد یه حرف از خواهر بزرگ ترت ازم قبول کن یا لااقل روش فکر کن . طلاق آخرین راهت نیست، اگه تونستی ... به قلبم اشاره کرد . -اگه دلت راضی نبود یه فرصت دیگه به خودتون بده اون عمرانی که من این روزا دیدم بفهمه تصمیمت انقدر برای جدا شدن جدیه داغون میشه . نمی دانستم چه بگویم آن قدر به زمین خیره ماندم که بهنام بازویم را کشید . -دنبال چی میگردی رو زمین بهار؟ بیا بریم نکنه یخ زدی؟ به خودم آمدم و دنبالش روانه شدم . عمران مگر چه کرده بود که همه سفارشش را میکردند، حتی سمیرا ! غلتی ر وی تخت زدم و چشمانم سقف را نشانه گرفت. خواب از چشمان خسته ام فراری بود . سپیده دم بود و هنوز فکر و خیال نگذاشته بود چشم روی هم بگذارم. تماما عمران بود و سیاهی های لعنتی که پشت پلکانم نقش می بست؛ یعنی او هم به اندازه ی من سردرگم بود؟ به قلم پاک 🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#رسوایی دستش را فشردم. دیدن حالش ناراحتم کرده بود . -امیدوارم هر چه زودتر خوب بشین . این بار سرش
جور عجیبی خصمانه نگاهم می کردند . ناچار بلند شدم . چادرم هنوز روی سرم بود . با باز شدن در، هوای سرد به داخل خانه هجوم آورد . آرزو کنار عمو ایستاده بود و چیزی را برایش توضیح می داد. متعجب جلو رفتم و صدایش کردم . -آرزو ! سریع به سویم چرخید . -بهار بیا . لحنش عاجزانه بود. قدم جلو گذاشتم و کنارشان ایستادم . -چیزی شده؟ عمو دست روی شانه ام گذاشت . آره عمو جان شوهرت باهات کار داره اول به من زنگ زده و حالا به خواهرش میگه تا باهات حرف نزنه از جلوی در نمیره. شکه به در حیاط خیره شدم . عمران پشت آن در بود ! کاش نمی آمدم. لجبازی ام را با بهنام کش دار می کردم و در آن ساختمان سه طبقه کل شب را از ترس می مردم و اینجا پا نمی گذاشتم . با ضعف دست به نرده گفتم که عمو کمی خم شد . -خوبی عمو جان؟ تنم در آن سرما گر گرفته بود و شقیقه هایم نبض می زد. کدام خوبی؟ آن مرد دیوانه ای که من می شناختم رفتن و نرفتنم برایش یک معنا داشت و این که او حتما آبرو ریزی می کرد . با صدای کوبیده شدن در سرم بالا کشیدم و به درب آهنی چشم دوختم . با تمام حرف هایی که مشاور گفته بود و این مدت خودسازی کرده بودم باز هم واهمه داشتم . چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم . فوق فوقش داد و بیداد می کرد که خب آن هم تقصیر من نبود خود عمو می دانست رفتن و نرفتم پیش عمران یک نتیجه خواهد داشت . دست از نرده ها جدا کردم و با قدم های سست به سوی در روانه شدم . لعنت به قلب دیوانه ام که این گونه بی تابی می کرد . عقلم نیز به پا خواسته بود و مدام بر سرم می کوبید" نرو اما اگر می روی هم همان حرف ها را تحویلش بده عمو به دنبالم می آمد که متوقف شدم _شما نیاید عمو برید پیش مهموناتون مشکلی پیش نمیاد . شرمزده دست پشت گردنش کشید . به قلم پاک 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
ملکـــــــღــــه
#رسوایی خیلی حالش بده؟ به شانه اش زدم . -دیونه شدی کتکش که نزدم فقط یسری چیزا رو بهش گفتم که
البته خب آن ها هم حق داشتند، از این آبروریزی بزرگ تر دیگر چه می توانست باشد . دخترشان را شب عروسی داماد رها کرده بود و تا آمده بودند طلاق بگیرند آشکار شده بود که آن ها رابطه داشتنه اند . نمی دانم سعیده در چه حالی بود اما بی آبرویی هرکسی را از پا می انداخت . صدای کلافه ی عمو که سعی در مجاب کردنشان داشت دلم را به درد آورد . خان جون با مهربانی آبی هایش را به چهره ام دوخت. -دردت به جونم مادر بهنام می گفت صورتت کبود شده بود ! آری شده بود، اما گذر زمان پاکش کرده بود . خودم را به آن راه زدم اما خان جون دست بردار نبود . مامور شده بود تا منه لجباز را سر عقل بیاورد . -هر چی که شده گذشته، اون پسرم پشیمونه مادر . کلی بر و بیا کرده این مدت، یکم کله شق هست اما دلش گیره پیشت . دیگر از بازی موش و گربه خسته بودم. تلخ و بی مراعات زبان گشودم . -دیگه به درد نمیخوره خان جون من میخوام ازش جدا بشم نمی دونم از چی می ترسید که سعی دارید منصرفم کنید ولی یه بارم که شده به جای ترس از حرف مردم و هر چیز دیگه به من فکر کنید، ببینید من چی میخوام . دستانش چروکش بالا آمد و صورتم و قاب کرد . -می دونم دردت چیه مادر من از چشمای بچم نفهمم دردش چیه دیگه به درد‌ نمیخورم مادر . سکوت کردم که سرم را به آغوشش کشید . -اذیتش کن هر چقدر دلت می خواد تنبیه ش کن اما پا رو دلت نذار مادر، همه از دورت که پر بشکن این دل می مونه و تویی که نمی تونی جوابشو بدی ! حق بود حرف های او و بقیه، مشابه حرف های خان جون را مشاور هم گفته بود اما چه کنم که راضی نمی شدم. او مرا بد آزرده بود به قدری که حالا برایم مهم نبود پشت آن در مانده بود و فریاد می زد و به گوش همه می کشید که من پاک و بی گناه بودم و او مرا دریده بود . خان جون که حالت عصبی ام شک زده اش کرده بود، دلخور بلند شد و به سوی سماور رفت . آرزو و عمه لیلا نیز بی حرف نظاره ام کردند . گفت و گوی آن شب در خانه ی عمو احمد به جایی قد نداد چرا که اصلا دامادی نبود تا به زور کنار عروسش ببرند . البته آن ها هم آمده بودند اخطار آخر را بدهند و فرقی نمی کرد که عباس بود یا نبود. بالاخره پیغام شان را می شنید . حال روز هیچ کدام مان خوب نبود. زن عمو بی صدا گریه می کرد. عمو بیچاره وار این سو و آن سو می رفت و بهنام و بهزاد سعی در آرام کردن عمو داشتند. عمه لیلا و خان جون نیز به حال آشفته ی زندگی عمو اشک می ریختند. اخطار آخری که از جانب عموی سعیده بود اصلا رنگ و بوی صلح نداشت . خیلی رک و صریح گفته بود یا فردا عباس می رود و سعیده را می آورد یا هر چه دیده از چشم خودش دیده . به قلم پاک 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#رسوایی البته خب آن ها هم حق داشتند، از این آبروریزی بزرگ تر دیگر چه می توانست باشد . دخترشان را
این جهالت و تعصبات کور کورانه در مردان این شهر جا افتاده بود و هر روز یک قربانی می گرفت. یک روز من و آرزو و حالا سعیده فردا و فردا ها را باید خدا بخیر می کرد . شب را ناچار در خانه ی عمو ماندیم . بهنام و بهزاد سعی در ارتباط برقرار کردن با عباس داشتند و آرزو از طریق تلفن با سمیرا صحبت کرده بود و حال برادرش را جویا شده بود. این میان تنها من بودم که در رختخواب پهن شده در اتاق دراز کشیده و بی هیچ فکری چشم روی هم گذاشته بودم . یک روز من در این باتلاق دست و پا زده بودم و خوب می دانستم این کار ها هیچ سودی ندارد. باید از ابتدا اشتباه نمی کردند . در بین مشکلات آن ها من با خیالی راحت خودم را به دست خواب سپردم . از منی که همیشه غصه ی همه را می خوردم این بیخیالی بعید بود و توجه همه را جلب کرده بود . صبح با سر و صدایی که از طبقه ی پایین می آمد، چشم باز کردم . دیشب آن قدری در فکر کارهای عمران بودم که تمام شب با را پسر بی کله ی پرویز خان دست و پنجه نرم کرده بودم با سر و وضعی ژولیده روی پله ها نشستم و به پذیرایی چشم دوختم . عمو به کمک عمه لیلا زن عمو را روی ویلچر می گذاشت و مکرر تکرار می کرد تا عمه مراقب باشد . خان جون با دیدنم لبخندی زد. دلخوری اش رفع شده بود . از پله ها پایین آمدم و سلام و صبح بخیری گفتم و قبل از آن که وارد سرویس شوم . عمه چادرش را برداشت و بهنام ویلچر زن عمو را به حرکت در آورد . نوبت فیزیوتراپی زن عمو امروز بود و باید حتما می رفت . بهنام دست بلند کرد و همانطور که بیرون می رفت، گفت : -جایی نریا . می دانستم می ترسید . از این که عمران برسرش بزند همگی واهمه داشتیم . با رفتنشان عمو نیز به بهزاد نگاه کرد. صبحانه اش را خورده بود . چیزی به آرزو گفت با تایید او با عجله بلند شد و کت چرمش را از روی چوب رختی برداشت . -بریم عمو؟ عمو به دنبالش روانه شد و با بسته شدن در خان جون ناتوان روی مبل نشست. -خدایا قربون مصلحتت برم این چه بلایی بود افتاد به جون زندگی ماها . آن قدر دیر بیدار شده بودم که خبر از چیزی نداشتم کنار خان جون نشستم و دستانش را گرفتم... به قلم پاک 🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#رسوایی من نیز سر به زیر بودم و با قلب سرکشم درگیر بودم . -شما با دعوا و جدل سعی دارید دل این خ
لبخند دلنشینی زد که چال گونه هایش دلبری کردند . -بفرما عزیزم . کلید را گرفتم و بعد از نوشیدن آب از آب سرد کن عزم رفتن کردم. تا خانه راهی نبود اما دقیقا نمی دانستم از کدام کوچه باید می رفتم . همیشه این مسیر را با آژانس رفت و آمد کرده بودم و حالا کمی دلم هوای پیاده روی به سرش زده بود. ** کلید را روی در انداختم و وارد حیاط شدم . بند بند انگشتانم از سرما یخ کرده بود و آب بینی ام قطع نمی شد، هنوز در را کامل نبسته بودم که دستی قدرتمند در را به داخل هل داد و وارد حیاط شد . -زن من این موقع شب از کدوم قبرستونی داره میاد؟ هول کرده از دیدن عمران قدمی به عقب برداشتم . اما از بخت بد پایم روی تکه برف یخ زده نشست و نزدیک به سقوط بودم که نگذاشت. -بهار ! صدای بهنام هر دومان را به خودمان آورد. دست روی شانه ی عمران گذاشتم و کمر صاف کردم و به محض ایستادن او از فاصله گرفتم . بهنام با گام های بلندش در چند سانتی مان ایستاد و دستم را گرفت . -چیشد؟ از شرم حتی نمی توانستم در چهره اش نگاه کنم _ه...هیچی سر خوردم . همان طور که به سوی ساختمان روانه ام می کرد، گفت : -احسان زنگ زد گفت دیده با آژانس اومدی ! با احتیاط تر گام بر می داشتم. هنوز هم ضربان قلبم بالا بود و بوی عطر عمران در مشامم بود . زبان در دهان خشک شده ام چرخاندم . -دیگه اون موقع که رسیدن من سوار آژانس شده بودم . هوم کشداری گفت و دستم را فشرد . - از این به بعد نذار وقتی کار از کار گذشت به من زنگ بزنی . حق داشت دلخور شود، وقتی گم شدم او تماس گرفتم نه وقتی که از باشگاه در آمده و هوای پیاده روی بر سرم زده بود . ساعت ها به امید آن که بالاخره راهی پیدا می کنم در میان کوچه پس کوچه ها قدم زده بودم و وقتی به خودم آمدم که ساعت از پنج و نیم عصر هم گذشته بود. آن هم زمانی که ترسیده و درمانده بودم با او تماس گرفتم از و جایی که بهنام هنوز همه جا را کامل نمی شناخت با دوستش احسان که بچه ی تهران بود و چند کوچه آن طرف تر از ما ساکن بود، تماس گرفته بود و احسان هم که با نامزدش بیرون بودند به دنبالم آمد اما دیر بود همان لحظه آژانس گرفته و به خانه بازگشته بودم . نادم زبان باز کردم اما قبل از من عمران به حرف آمد به قلم پاک 🌼🌼🌼🌼🌼🌼