#رسوایی
لب هایم لرزید .
-خیلی دیره که انقدر پشیمون بشی، من اصلا باورم نمیشه تو... تو بخاطر من ان قدر حالت بده !
صدای بم و خش دارش گوشم را نوازش داد .
-نمی خوای باورت بشه که منو با اون همه دبدبه کبکبه خراب خودت کردی؟ حتی
درکشم برات سخته بفهمی وقتی دیدم تو اون چشمای لامصبت نفرت نشسته چقدر
باختم. وقتی هر بار جلوم وایستادی فهمیدم اون بهاری که با دیدنم رنگ به رنگ می شد
و بد زدم اونقدر که حالا یه بهار درنده جلوم وایستاده و این حال زارمو نمی بینه .
زمین را نگاه می کردم و چشمانم هم چنان می بارید .
لرزشم به خاطر سرمای هوا و سوز درونش بود اما او اشتباه برداشت کرد و با غیظ گفت :
-زن شرعی و قانونی منی و زیر دستم داری می لرزی؟ چرا یکاری میکنی حالم از خودم بهم بخوره بهار؟
دیگر توان کشمکش نداشتم، نباید آن قدر خسته اش می کردم که مانند من بِبرد و دیگر هیچ چیزی دلگرمش نکند.
-دوباره زنم شو بهار، اون گذشته کوفتی رو پاک کن و از این به بعدش و ثبت کن .
من پسر پرویز از توعه لعنتی که پدرت قاتل پدرمه خوشم میاد و هر چی هم بشه پات
می مونم و گِل می گیرم در دهنی که بخواد یاوه بگه
دست در جیبش فرو کرد و سرم را بالا کشید .
انگشتان یخ زده ام را گرفت و فشرد .
-زن منه کله خر میمونی دخترحاجی؟
دست روی چشمانم کشیدم .
-اگه ...
-هیچ اما و اگه ای نیست بهار، این انگشتر و پنج سال پیش مامان توران برا دختری که می خواست برام بگیره گذاشته بود کنار، دختری که اون می گفت با کسی که من
انتخاب کرده بودم زمین تا آسمون فرقش بود. من دختر ساده و دست پاچلفتی حاج محمود و می خواستم و اون یه دختر دیگه رو زیر سر داشت. ولی حالا ته ش من تو رو دارم با همه ی بی آبروییاش و بدبختیاش حتی توران رو هم راضی کردم بیاد و تو رو برگردونه، گند نزن به حالم .
فین فینی کردم و چیزی که مدت ها پرسیده و جواب سربالا گرفته بودم را پرسیدم :
-حست به من چیه عمران؟
انگشتر را روی انگشتم جلو کشید و دستم را زیر دستانش فشرد .
-نمی دونم شماها بهش چی می گین ولی من حسم بهت اینه بهار خرابتم، بدم خرابتم دخترحاجی .
🌼🌼🌼🌼🌼🌼