صبح تا ظهر مرکز بودم، دلتنگی که برای دیدن خونوادم دارم و هنوز بهم چشمک میزنه و گهگداری سر و کله اش پیدا میشه و امونم رو میبره و رو گذاشتم گوشه ی دلم، و به زندگی مشغول میشم،این ظرف ها قراره میزبان ماست و پنیر و بستنی خونگی ما بشن، صدای خنده و حرف زدن همسرم و بچه ها میاد. به خودم میام میبینم زیر لب میخونم با من از سایه نگو،خورشید فردا مال ماست...تو که باورم کنی عشق یه دنیا مال ماست... دارم فکر میکنم زندگی همین دلتنگی و روزمرگی و ساختن هاست، از غروب خبر ندارم، شاید مثل دیروز یهو غم همه جونم رو بگیره و با گریه دلمو سبک کنم، از خودم توقع قوی بودن ندارم، اصلا کدوم آدم قوی هست که هیچ وقت کم نیاورده و یه گوشه گریه نکرده باشه؟ اما الان رو زندگی میکنم، از طرفی فکر میکنم دلتنگی همچین چیز بدی هم نیست،خوبه آدم عزیز داشته باشه، خوبه عزیزاش نفس بکشن، خوبه دل داشته باشه و دلش تنگ بشه... آره من یک زنم، بلدم با چند قلم مواد معجزه کنم، بلدم یه نطفه رو به انسان تبدیل کنم بلدم حال اهل یه خونه رو از این رو به اون روکنم... بلدم اگر بخوام زندگی رو زندگی کنم... ✍️ (مشاورکودک و خانواده) 🆔 @maman_moshaver ممنون که مطالب رو با ذکر لینک و منبع منتشر میکنید🙏🏻