روزهای سختی می گذرد ...
بغض گلویم را می فشارد ...
نمیدانم از کدامیک از دردهایم بگویم ...
می دانم می گذرد ...
میدانم روزهای بهتری هم خواهد آمد ...
ولی مطمئنم آینده بی داشتن ِ عزیزانی که امروز هستند، چندان به وسعت امروز دلچسب نخواهد بود ...
یک کلیپی دیدم حرف خوبی میزد .
می گفت آدم ها بعد از سوگ عزیزانشان
باز هم ممکن است خوشحال شوند ، باز هم ممکن است شادی را تجربه کنند اما دیگر همراه با یک لایه ی نامرئی از غم ....
امروز انگار دارد زمانه برای من أن لایه را
زیر زیراکس می برد ...
هنوز چاپ نشده
هنوز اتفاقی نیفتاده ...
ولی من دائم به لحظه ای فکر می کنم
که حق و حقیقت همه ی ماست
ولی تلخ ...
جان کاه...
و من امروز تمام تلاشم این است
با همه ی وجودم
لحظات حال را با بند بند وجودم ثبت کنم ....
از حال لذت ببرم اگر غم ها بگذارند ...
و به آینده نیندیشم...اگر غم ها بگذارند ....
تنها اتصال ما همین دست هاست خدا 🤲
خودت را از ما نگیر...