اینروزها غریب، عجیب شده ام. هیچ اصولی برای شناخت خودم ندارم. یک لحظه صدای خنده ام را تمام شهر میشنود یک لحظه هم غم عالم مینشیند توی دلم یکبار از الفِ مخاطبینم شروع میکنم و با هرکدام کم کمش یکربع ساعت یکریز حرف میزنم. یکبار هم تماسِ عزیزترین هایم را رد میکنم. قاتی شده ام. مثل آش های مامان. قاتی پاتی. یک مرتبه خوشمزه از آب در می آیم و مرتبهٔ دیگر ،طعم زهرمار میدهم. فکر میکنم، خیلی زیاد. فکر میکنم چطور باید زندگی کنم. و میان اینهمه فکر، زندگی را گم کرده ام. بوی شامپو با هر تکانی از موهایم بلند میشود. سعی میکنم تکان نخورم. بویش حواسم را از فکر کردن پرت میکند. آدم یا باید فکر کند یا زندگی هر دویَش باهم که نمیشود. به خواهرم گفتم: منتظر یه تلنگرم که بشینم گریه کنم. سر سجاده اش نشسته بود، داشت ذکر میگفت، چشمهایش پر از اشک شد. شاید او منتظر تر بود. او نپرسید که من چه اَم شده! من هم نپرسیدم! ما، دو تا فکریِ همدرد؛ نیازی نداریم به پرسش. خواب از سرم پریده. کاش فکر ها از سرم میپرید. کاش من یک پرنده بودم. نیستم؟ هستم. از این خیال به آن خیال از این فکر به آن فکر میپرم. کدام اشتباه بهتر است؟ اشتباهی که دیگر تکرارش نمیکنی یا آن یکی؟! اگر تکرار شد که دیگر اشتباه نیست. عشق است. عشق... عشق یک اشتباهِ مکرر! باید کسی یا کسانی شانه ام را بکشند عقب و مرا از روی نعشِ خاطرات بلند کنند. و اِلّا خودم نعش دیگری میشوم روی نعش. قوز میشوم بالای قوز. اگر اشتباه مکرر عشق است پس عشق مکرر چیست؟ _شآهرآ @man_neveshte_ha