🌀 چالش گیم و کاردستی
📖 داستانک عید
🖋 علی مهدوی
امروز اول فروردین هست و طبق رسم هرسال کل فامیل منزل بی بی جمع میشوند. بی بی بزرگ فامیل هست و احترامش برای همه ما واجب. بچهها هر سال منتظر چنین روزی هستند تا بی بی قرآن را باز کنه و آن اسکناسهای تا نخورده و خوشبو را به صغیر و کبیر فامیل بدهد.
محاسنم را شانه و عطر زدم. بچهها هم حاضر شدند و راهی شدیم. به منزل بی بی که رسیدیم بیشتر فامیل جمع بودند. داییها و خالهها تا چشمشون به ما افتاد سریع آمدند استقبال. بعضیها را پارسال همینجا دیده بودیم و برخی را هم چند ماه پیش. بی بی صلواتی چاق کرد و من را با سلام و صلوات بالای مجلس نشاندند. دایی رضا که دایی بزرگتر هست گفت: خدا را شکر آشیخ کریم رفتی حوزه و فامیل ما هم یه روحانی پیدا کرد.
یک کم که سلام احوالپرسیها سرد شد و دیگر همه فامیل جمع شده بودند؛ در تدارک باز کردن سر صحبت درباره شعار سال و یک سری مطالب لازم برای فامیل بودم که آقا حامد، شوهر خاله اکرم گفت: تلویزیون را روشن کنید که تکرار سریال... را الان پخش میکنه.
حواس جماعت هم رفت به سمت تلویزیون؛ خلاصه دیدم حداقل تا آخر فیلم، فضا از کنترل اسلام و روحانیت خارج است. نگاهی به دور و بر کردم چشمم به بچهها افتاد. همه گعده کرده بودند توی ایوان و حسابی با هیجان دور هم جمع شده بودند و گاهی هوار میکشیدند.
پا شدم؛ عبا و عمامه را گذاشتم کنج طاقچه و با عرقچین و دشداشهای که تن داشتم رفتم سراغ بچهها. هر کدام یک گوشی و بعضی تبلت دستشان بود؛ نگاه انداختم دیدم همه در یک بازی شرکت دارند؛ به قول امروزیها بازی چند نفره تحت شبکه(نت).
چیزی نگفتم. جوری که بفهمند منم هستم کنارشون، ایستادم و تماشا کردم. حمید تا فهمید من بالا سرش هستم گفت: عه... شیخ کریم شمایی؟ ببین چه بازی خفنی پیدا کردیم؟
لبخندی زدم و گفتم خب بسلامتی. یک دفعه مسعود با داد از جا پرید و شروع کرد دعوا کردن با کاظم: مگه بهت نمیگم از این طرف بیا؛ مگه نمیگم شلیک کن... اه الکی الکی باختیم. آخه حواست...
دیدم الان جو متشنج میشود، وارد شدم و گفتم: آقا مسعود!
با اخمی که روی فرم صورتش خشکیده بود برگشت به سمت من و گفت: بله شیخ کریم.
گفتم: شما هدفت از این بازی چی هست؟
گفت: خب سرگرمی و تفریح
گفتم: خب آقا مسعود گل، الان که داری ناراحتی میکنی و داد میزنی به هدفت رسیدی؟!
آرام آرام ابروهایش بالا رفت؛ سرش را خاراند و مِن مِنکنان گفت: خب...خب تقصیر کاظمه دیگه... اگه حواسشو جمع میکرد تیم ما نمیباخت.
گفتم: یعنی فقط وقتی برنده باشی سرگرمی؟! خب اینجوری بالاخره کسی که برنده نمیشه همیشه باید اعصابش خرد باشه و ناراحت.
کاظم پرید وسط حرف و گفت: مسعود همیشه داد میزنه.
مسعود هم که خیلی بدش آمده بود که کاظم پیش من خرابش کرده بود گفت: نه اینکه خودت داد نمیزنی و همیشه خوش اخلاقی! فقط تو خوبی...
دیدم باز دعوا بالا گرفت. گفتم بچهها شما هر روز بازی یا به قول خودتون گیم میزنید؟
همگی گفتند: خب معلومه.
گفتم: روزی چقدر؟ یکی گفت دو ساعت یکی گفت سه ساعت یکی گفت مشقامو که نوشتم دیگه فقط تا شب بازی میکنم...
گفتم: یعنی شما این همه بازی میکنید؟ میدونید رییس یکی از بزرگترین شرکتهای بازی به دخترش چقدر در روز اجازه میده بازی کنه؟
مسعود گفت: خب معلومه. بابای آدم رییس یه کمپانی گیم باشه، فک کنم دیگه مدرسه هم نره و فقط انواع بازیها را باباش براش ببره تا تست بگیره کدوم بازی جذابتره برای فروش.
کاظم و بقیه بچهها هم شروع کردند به خیالپردازی: وای ای کاش بابای منم کمپانی گیم داشت... آخ اگه من اون بازی گرونه را که هفته پیش بهت گفتم داشتم...
بلند خندیدم و گفتم: نه بچه ها... به دخترش گفته حق نداری در روز بیش از ۴۵ دقیقه بازی کنی.
بچهها که تعجب کرده بودند و هوش از سرشون پریده بود گفتند: نعع! چراا؟! ۴۵ دقیقه که اصلا چیزی نیست. تا آدم میخواد بفهمه بازی چیه تموم شده.
گفتم: چون میدونه بازی زیاد آدمو معتاد میکنه.
مسعود: یعنی شیخ کریم اینایی که معتادن چون گیم بازی کردند معتاد شدند؟
خندم گرفت، دست روی سرش کشیدم و گفتم: معتاد گیم؛ یعنی اگه یه روز گیم بازی نکنند حالشون خیلی بد و عصبی و ناراحتند. تازه از لحاظ هوش و حافظه هم بچههای ضعیفی میشند؛ و خیلی آسیبهای بد دیگه که بازی داره.
کاظم گفت: یعنی اون رییس شرکته برای همین نمیذاره دخترش زیاد گیم بزنه؟
مسعود گفت: دختر بیچاره گرفتار چه پدری شده.
کاظم گفت: ولی من دیگه خیلی کمتر بازی میکنم. یادمه پارسال کاردستی برامون ساختی شیخ کریم، تا آخر عید به بچههای فامیل یاد دادم و کلی هم کیف کردیم.
مسعود: شیخ کریم، واقعا؟! چه کاردستیهایی بلدید؟ یاد من هم میدید؟
دستی روی محاسنم کشیدم و گفتم: چراکه نه! فقط برو از بیبی، اجازه بگیر و حوض رو آب کن و بذار وسط حیاط.
🔻ادامه در پست بعد...
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Manahejj