مانیفست - رمان
🚩#ازدواج_اجباری #قسمت_هشتاد_وهفت ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁یواش یواش و
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁دستمو گرفت و کشیدم سمت خودش .. اون صحنه برام زنده شد .. ساشا _ صبر کن کجا میری ؟؟ این حرفو با حرص گفت ..هنوز برنگشته بودم که بازومو گرفت و منو کشید سمت خودش ..با سر رفتم تو سینش .سریع دستاشو محکم حلقه کرد دورم اومدم خودمو جدا کنم ازش که بدتر منو گرفت اصلا نمیتونستم تکون بخورم .. سرمو که بلند کردم چشام قفل شد تو چشاش .. ساشا _ که لپ تاپو دست کاری میکنی ؟ بعدم میخوای بری بدون جریمه دادن ؟؟ لحنش شیطون بود ولی هنوزم همون اخما رو داشت .. با دستام مشت زدم بهش که متوجه لبخند محوش شدم .. _ ولم کن .. ساشا _ باشه دستاشو باز کرد ..منم سریع عقب گرد کردم و رفتم سمت در وسط راه یه نگاه بهش انداختم که دیدم با لبخند داره نگام میکنه ..ترسیده بودم ازش رفتاراش هی تعغییر میکرد ..نمیدونستم تعادل روانی داره یا نه !! واسه همین دوباره رامو گرفتم که برم .به در رسیدم دستمو گذاشتم رو دستگیره در و تا خواستم بازش کنم .. سریع بازومو کشید و منو از پشت چسپون به در ، نمیدونم با چه سرعتی خودشو بهم رسونده بود ..که من نفهمیدم ..حتی مهلت پلک زدن هم نداد بهم سریع سرشو خم کرد سمتم .. تو شک بودم حتی نمیتونستم پلک بزنم ..این داشت چیکار میکرد ؟؟؟ اما ته ته دلم از اینکه داشت منو میبوسید خوشحال بودم ..دلم میخواست ..درسته شاید بگید بیحیا یا هر چی ولی اون لحظه من فقط به خودمو خودش فکر میکردم همین .. نمیدونم چی شد ولی فکر کنم فهمید که نفس کم آوردم چون ازم خودشو جدا کرد .به نفس نفس زدن افتاده بود ..منم همینطور ..از کارش شکه بودم ..هم دلم میخواست و هم یه جوری فکر میکردم کوچیک شدم جلوش ..هیچ کارم دست خودم نبود ..هر دو انگار عقلمونو از دست داده بودیم ... نفهمیدم چرا ..چی شد که دستم رفت بالا و برای دومین بار نشست رو گونه اش ..هم زمان اشکامم ریخت ..ولی اون سیلی و اون بوسه ی زوری که ازم گرفت بهتریین خاططره شد برام .. ساشا _ تا حالا کسی بهت گفته بود که خیلی پرویی عزیزم ؟؟عاشقتم به مولا .. همین چند کلمه کافی بود تا ایندفعه من اونو ببرم تو شک ..اولش گنگ نگاش کردم ولی همین که دیدم درست شنیدم پریدم سمتش و دستامو دور گردنش حلقه کردم .خودمو بهش نزدیکتر کردم .باعث شد که لبخند بزنه ... نمیدونم چرا تو این موقعیت خندم گرفته بود . خندم گرفته بود از این همه اتفاق یهویی ..از اینکه اعتراف عشق ساشا رو باید تو گنیس ثبت کنن و همین باعث شد بخندم ..که صدای ساشا بلند شد ساشا _ هیشش آروم باش دختر آروم .... به خودم که اومدم دیدم که دستم رو لبامه ..یه لبخند پر درد نشست رو لبم ..آره اون روز بهترین روز زندگیم بود ..اعتراف آرتان ..همه چی داشت یادم میومد کل صحنه های معاشقمون ..همه پنهان کاریامون ..همه چیزا داشت یادم میومد .. الان که مییبینم متوجه میشم که آره عاشقشم ..هنوزم عاشقشم با اینکه اون همه بلا سرم آورد ..هنوزم دوسش دارم و میپرستمش ..از حس اون مطمئنم چون خودشو همه جوره بهم ثابت کرده بود ..ولی دلیل یهویی به هم زدنشو نفهمیدم هیچ وقت .. خاطره ها یکی یکی از جلوی چشام رد میشدند ..انگار یه فیلم که تند تند ردش کنی ، بعد از اون اتفاق بعد از اعتراف جالبی که داشتیم ، یکی تمام خوشگذرونیامون به یادم میومد ..پارک رفتنا ، کافی شاپ رفتنا ، خرید کردنامون ، کل کل کردنامون ، اذیت کردنای من ، اخمای ساشا ، اختلافای کوچیک ، ناز کردنام ، ناز کشیدناش ، غیرت بازیاش ، گیر دادناش ، همه و همه مثل یه فیلم از جلوی چشام رد میشد ..اما یه قسمت ، یه قسمت و هر کاری کردم نتونستم ازش بگذرم ،همون روزای آخری که باعث جدایی بین ما شد ؟ همون اشتباهی که ساشا در مورد من کرد ، منو به چیزی متهم کرد که حتی به فکر کردن در موردشم من میترسیدم .. یادم افتاد به اون دو هفته ی آخری که با هم بودیم و اون اتفاقات ..سرم به دوران افتاده بود ..همه چی داشت دور سرم میگشت و پرنگترینشون همون اتفاقات بودن .. دست خودم نبود انگار یه چیزی منو وادار به فکر کردن میکرد ..