eitaa logo
مانیفست - رمان
330 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هشتاد_وسه لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁بعد هم منو همونط
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁یه بوگاتیه مشکی مات ..یعنی دلم میخواست برم دست بکشم روش تا ببینم واقعیه یا نه ..طبق عادت دهنم سه متر باز بود .. همینطور داشتم فکر میکردم که اگه این ماشین مال من بود چیکار میکردم و چیکار نمیکردم که دوباره با صدای بوقش دو قدم به عقب برداشتم ولی هنوزم کامل به خودم نیومده بودم .. دوباره داشتم میرفتم تو رویا که با صدای باز و بسته شدن در ماشین به همون سمت نگاه کردم به زحمت فراوان در دهنمو بستم وای خدای من این چه جیگریه !! 31 رو داشته باشه اصلا فکرشم نمیکردم که یه پسر به این جوونی از این ماشین پیاده شه ..بهش میخورد حدود 71 .. با دهن باز داشتم به این خوشکله نگاه میکردم که با اخم و عصبانیت داشت میومد سمتم ..وای خدا منو بگیر غش نکنم الان ... چشای عسلی مایل به سبز ابروهای پر و مردونه مشکی فکی خوشمل لبایی متناسب موهاشم که مدلش خیلی باحال بود و رنگشم مشکی بود که بالا زده بود .. اصلا کلا موقعیتو فراموش کرده بودم موقعی به خودم اومدم که دیدم رو به روم ایستاده و داره با یه پوزحند نگام میکنه ..اه اه بدم اومد ازش کلا از پسرای خودپسند بدم میومد ..این الان داره منو اینطوری نگاه میکنه که چی ؟ مثلا میخواست بگه خیلی از من سرتره .. منم متقابلا یه اخم گنده نشوندم بین ابروهام و به صورت تهاجمی براق شدم سمتش .. _ چیه ؟ آدم ندیدی که اینطوری نگاه میکنی ؟ برو اونور سر راهم وایسادی میخام رد شم .. پزخندش پرنگتر شد و با تمسخر جوابمو داد .. پسر_ آدم دیدم دیوونه ندیدم ..در ضمن فکر کنم این جنابعالی باشی که سر راه من سبز شدی نه من .. از گوشه ی چشم یه دیدی انداختم که دیدم ای وای خاک تو سرم این که راست میگه ..ولی به روی خودم نیاوردم .به قولا دست پیش گرفتم تا پس نیوفتم .. _ هه یه نگاهی به آینه بندازی اونم میبینی ..حالا هم بکش کنار وقت ندارم .. یهو قیافش رفت تو هم ولی تو چشماش میخوندم که خندش گرفته و داره یه جورایی لذت میبره از این کل کل ..ولی آخه .. یه قدم بهم نزدیک شد سرشو خم کرد سمتم ..کنار گوشم و شروع کرد به حرف زدن از حرکتش شکه شده بودم ..واسه همین نتونستم اکس العملی انجام بدم .. پسره _ دختر خانم بهتره که اون دهن کوچولوتو هر جایی باز نکنی ..ههممم همه مثل من نیستن که اینطوری باهات برخورد کنن ..جای این همه ورجورجه بهتر بود با یه عذر خواهی سر و ته قضیه رو هم بیاری نه !! الانم منتظرم .. بعد صاف ایستاد .. با چشای از حدقه در اومده داشتم به این یارو نگاه میکردم این چقدر پرو بود ... تا اومدم براق شم سمتش با صدای بوق یه ماشین دیگه و صدای داد امیر به خودم اومدم ..یواش یواش به عقب قدم برداشتم _ من .عمرا از توی خودپسند عذر خواهی کنم ..خودپسند یخی .. زبونمو براش در آوردم و برگشتم و به سمت ماشین امیر دوئیدم ..نمیدونستم امیر دیده مارو یا نه !! ولی اگه میدید حتما میومد پس ندیده .. همین که سوار ماشین شدم برگشتم عقب ولی از چیزی که دیدم دوباره تا مرز سکته رفتم .. این این پسر دم خونه ی ما چیکار داشت ؟؟؟ این پسر دم خونه ی ما چیکار داشت ؟؟؟
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هشتاد_وچهار ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁یه بوگاتیه م
❤️ لینک قسمت اول 👇 🍁همینطور با دهن باز زل زده بودم به عقب و داشتم نگاه میکردم امیر هم هنوز حرکت نکرده بود .. امیر _ چته تو دختر صاف بشین تا حرکت کنم دیگه ؟ _ هیس امیر کار دارم مگه نمیبینی ؟ امیر _ کارت چیه ؟ اینکه برگردی به عقب زل بزنی ؟ اصلا چی هست اون پشت ؟ _ اه یه دقیقه خفه شو دیگه . امیر _ رز !! درست صحبت کن ..بزار منم ببینم به چی نگاه میکنی !! _ اه خب نگاه کن دیگه .هی به من گیر میده . نفسی که با حرص بیرون داد و واضح شنیدم ..یه لبخند نشست رو لبم ..همون موقع در خونمون باز شد و پسره رفت داخل .. امیر _ کو اونجا که چیزی نیست جز اون ماشین عروسکه ؟ ااا اون ماشین مال کیه ؟ تا جایی که من میدونم از این عروسکا نداشتین تو این محله !! با خشم ساختگی برگشتم سمتش و اخمامو کشیدم تو هم .. _ امیر !! راه بیفت تا همینجا دو تا رفت و برگشت نثارت نکردم .. سریع هر دو دستشو به نشونه ی تسلیم بلند کرد . امیر _ باشه بابا خشم اژدها ..حالا کجا بریم ؟؟ یه چپ چپ خوشکل نثارش کردم _ خب راه بیفت دیگه نمیدونم الان که زوده واسه خرید تازه ساعت 7 و 11 دقیقه هست ..ساعتای 1 و نیم واسه خرید بیشتر خوش میگذره .. اونم یه چپ چپ بهم رفت که نزدیک بود بزنم زیر خنده امیر _ من که میدونم چرا اون موقع خوش میگذره .خیلی خب پایه ی کافی شاپ هستی ؟ _ چه جورمم ..بزن بریم . سرشو دو سه بار به نشونه ی تاسف تکون داد و حرکت کرد ..از سکوتی که بینمون بود بود داشت حوصلم سر میرفت از طرفیم فکرم درگیر اون دو تا گوی عسلی مایل به سبز خندون بود .. اصلا نمیدونستم چرا دارم بهش فکر میکنم ..اما دست خودم نبود خواه نا خواه داشتم بهش فکر میکردم .. هنوز خیلی نگذشته بود که صدای موزیک بلند شد .سرمو برگردوندم و به امیر نگاه کردم ..اونم به من نگاه کرد و شونشو انداخت بالا ..منم بیخیال شدم تصمیم گرفتم همون به موزیک گوش بدم .. خسته بودم ، ولی چون به امیر قول داده بودم مجبوری باهاش اومدم وگرنه الان تو خواب ناز بودم ..با این ترافیکیم که بود معلوم نبود کی برسیم ..تکیه دادم به صندلی و چشامو بستم .. صدای موزیک مثل لالایی برام میموند . تا تو رو دیدم یه جوری شدم توهمونی که میمیرم براش ... اومدی گفتی اسم تو به من درِ گوشت گفتم منم اسمم و یواش ... هیشکی نمیاد جای تو دیگه از حالا دلم واسه تو می تپه فقط ... چجوری بگم که تو رو می خوام چجوری بهت بگم خوشم میاد ازت ... من دوست دارم تو رو قد یه دنیا من دوست دارم به هیشکی نگیا عشق منو تو می مونه همیشه حسودیشون میشه به من و تو خیلی ها ... من دوست دارم تو رو قد یه دنیا من دوست دارم به هیشکی نگیا عشق منو تو می مونه همیشه حسودیشون میشه به من و تو خیلی ها ... ... بین من و تو یه دنیا عشقه یه دنیا حرفه یه دنیا احساس ... تو همونی که دلم و برده تو همونی که من دلم می خواد ... نمیدونم چرا این وسط هی ذهنم پر میکشید سمت اون پسره ..یعنی تو خونه ی ما چیکار داشت ؟؟ کی بود اصلا ؟؟ تا جایی که یادم میاد ما اقوامی به این خوشتیپی و خوشکلی نداشتیم ..چرا هستن ولی به پای این نمیرسن ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هشتاد_وپنج ❤️ لینک قسمت اول 👇 🍁همینطور با دهن باز زل زده بودم به عقب و داشت
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁با قطع شدن صدای آهنگ و پشت بندش صدای شاد امیر حواسمو دادم بهش و درست نشستم .. امیر _ خب خانم خانما .. اینم از این کافی شاپ بپر پائین که بعدش کلی کار داریم ... یه نگاهی به بیرون انداختم که دیدم بله جلوی یه کافی شاپ شیک پارک کرده ..یه ایششش کشیده نثارش کردم و از ماشین پریدم پائین .. حالا این ایش واسه چی بود خودمم نمیدونم .. اونم پشت سر من از ماشین پیاده شد و بعد از قفل کردن در اومد سمتم دستمو گرفت تو دستش . _ ااا داری چیکار میکنی دستو ول کن زشته !! امیر _ کجا زشته بیا ببینم مردیم از گشنگی با تعجب به این پرو بازیی این بشر زل زدم .. _ چته تو !! مگه خاله بت غذا نداده ؟؟ عاقل اندرسفیهانه نگام کرد .. امیر _ گیریم داده باشه ..میگی الان نخورم ؟؟ با چشای گرد شده نگاش کردم _ ههه میگن مردا با شکمشون زدن قضیه اینه . امیر _ هههههییی حواست باشه چی میگیا !! _ برو بابا بلاخره رفتیم داخل و کلی مسخره بازی کردیم یه کیک و قهوه هم خوردیم و به سمت یکی از پاساژا راه افتادیم .. بعد زا حدود نیم ساعت رسیدیم تو پارکینگ امیر ماشین و پارک کرد و بعد از پیاده شدن منم صدا کرد .. امیر _ نری تو هپروت ..بیا پائین دیگه جا خوش کرده _ بچه پرو من حال تو رو نگیرم رز نیستم امیر _ حالا تو بیا پائین ،حالگیریت پیشکش با عصبانیت از ماشین خوشکلش پیاده شدم ..و درشو محکم کوبیدم به هم .. دادش بلند شد .. امیر _ هوی ماشینه ها در تویله که نیست .. زبونمو یه متر دادم بیرون و اداشو در آوردم _ هوی ماشینه ها در تویله که نیست ..اولندش هوی تو کلات بی تربیت ..دومندش در تویله نیست پس چیه از نظر من که با تویله فرقی نداره .. بعد غش غش زدم زیر خنده و بدون اینکه بهش مهلت بدم حرفی بزن پا تند کردم و به سمت پاساژ رفتم از پشت صداشو میشنیدم که داشت با عصبانیت حرف میزد .. امیر _ نگاش کن تو رو خدا هر از دهنش در میاد میگه بعد راشو میکشه و میره بچه پرو .. با نیش باز داشتم میرفتم که یهو گرومپ خوردم به چیزی و برای جلوگیری از افتادن به تنها چیزی که دم دستم بود چنگ زدم .. با بلند کردن سرم و دیدن کسی که رو به روم بود کپ کردم این اینجا چیکار میکرد .. دست خودم نبود زل زده بودم به چشاش ، چشایی که الان وحشی بود و با اخم داشت نگام میکرد از طرز نگاهش دلم ریخت و یه قدم به عقب گذاشتم .. سرم بدجوری داشت تیر میکشید دفترو پرت کردم سمت درو هر دو دستمو گذاشتم رو سرم ..محکم داشتم فشار میدادم ولی آخه مگه فایده ای داشت ..صحنه صحنه از اتفاقاتی که توش پرنگترین نقش ساشا بود داشت از جلو چشام رد میشد .. اولین برخورد جلوی در خونمون جایی که نزدیک بود با ماشین منو زیر بگیره ..لحظه لحظه جر و بحثمون .همه چی از جلوی چشام مثل یه فیلم رد میشد .. برخورد بعدی توی پارکینگ جایی که بهش خوردم و اون با نگاش حسابی سرزنشم کرد ..واسه چی ؟؟ اون لحظه سوالی بود که تو ذهنم بود و بعد با رفتنش منو تو بهت گذاشت .. برخورد بعدی وقتی که تو رستوران نشسته بودم و تولدم بود ، کادویی که گارسون برام آورد و من کنجکاو که بدونم مال کیه ..نگاهم که به سمت بیرون رفت و جیغ لاستیکای بوگاتی که منو تو بهت گذاشت .. برخورد بعدی مهمونی که پدرم به مناسبت شریک جدیدش گرفته بود ..همون مهمونی که یه جور خاصی دلم میخواست توش بهترین باشم ..همون مهمونی که برای بهترین بودنم کل شهرو دنبال بهترین لباس گشتم ..همون مهمونی که با پائین اومدن من از پله ها همه ی چشمها خیره رو من بود ،همون مهمونی که نگاه یه مرد منو به آتیش میکشوند ..و وقتی که باهاش اون وسط رقصیدم این گرما به اوج رسید تاجایی که متوجه بوسه ای که به سرم زد نبودم .. برخورد بعدی دو ماه از نبود کسی که فقط چند بار دیده بودمش و کل کل هامون میگذشت و من دلتنگ دیدنش ..منی که نمیدونستم چرا دارم برای دیدنش از بابا میخوام تا تو شرکت کنارش باشم ..منی که هنوز سنم به جایی نرسیده بود که برای کار اقدام کنم .. برخورد بعدی اولین دیدارمون تو آسانسور شرکت پدر ..کل کل های بیهوده ای که با هر بار به یاد آوردنشون تا مدتها میخندیدم .. روزهایی که میرفتم شرکت تا ببینمش ، بهونه هایی الکی که به اتاقش میرفتم ، دستکاری تو لپ تاپ و گوشیش بهم زدن قراراش وقتی که لو رفتم .. ... این قسمت برام پرنگتر شد ..همون زمانی که خشمشو دیدم همون موقع با اینکه با خشونت باهام رفتار کرد ولی بیشتر ازش خوشم اومد ..همون وقتی که بعد از 4 ماه اولین بوسه رو ازم گرفت ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هشتاد_وشش ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁با قطع شدن صدای
🚩 ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁یواش یواش و پاورچین مثل این چند وقت رفتم سمت اتاقش میخواستم تو نقشه هاش دستکاری کنم و تلافی کاری که باهام کرد و در بیارم ..دیروز جلوی همه کاری کرد که با لیوان قهوه بخورم زمین ..منم الان با دستکاری تو نقشه ای که برای فردا میخواد جبران میکنم ..با کلی کاراگاه بازی و اینا وقتی دیدم داره میره پیش بابا سریع از پشت دیوار اومدم بیرون و به سمت اتاقش دوئیدم ..وارد اتاق که شدم طبق این چند وقت که این کارو میکردم سریع رفتم سمت لپ تاپ تا خواستم بازش کنم حواسم جمع شد .یه آه بلند کشیدم این که لپ تاپ شخصیش بود .. حالا چیکار کنم .؟؟ کنجکاوی امانمو بریده بود ..نمیتونستم هم از طرفی کارشو جبران نکنم ..واسه همین سریع در لپ تاپو باز کردم ..خدا رو شکر رمز نداشت ..خیلی سریع ویندوزش بالا اومد ولی ایندفعه با دیدن چیزی رو لپ تاپ به کل نفسم بند اومد .. بعد از چهار ماه بعد از این همه کل کل ..بعد از اون همه راز و نیاز با خدا بلاخره من جوابمو گرفتم ..چشمامو بستم و از ته دل قه قهه زدم .. خدای من باورم نمیشد اون عکس من بود که بی حوا ازم گرفته شده بود همون شب جشن ..دقیقا سه ماه پیش ...خیلی تو دلم ذوق کردم ولی الان وقت ذوق نبود باید یه کرمی میریختم .. داشتم تو فایلاش میگشتم که چشمم خورد به فایلی که رمز داشت روشم نوشته بود عزیز دلم ..یعنی چی میتونست باشه ..خب باز کردن این چیزا که برا من کاری نداشت کلی کلاس رفته بودم ..شروع کردم به انجام عمیلات ولی چشمتون روز بد نبینه هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که با صدای عصبی ساشا سرمو بلند کردم و زل زدم تو اون دوتا تیله ی خوشرنگ که الان به سرخی میزد درد سرم شدیدتر شد اون موقع به اندازه ی امروز عصبی نبود ولی اولین باری بود که ازش ترسیده بودم ..ولی اون روز بهترین روز زندگیم بود ..روزی بود که غیر مستقیم بهم فهمون که اونم نسبت به من بیمیل نیست .. دوباره تیر و دردی طاقت فرسا و اون حاله ی از گذشته که به صورت فیلم داشت از جلوی چشمام رد میشد .. ساشا _ داشتی چه غلطی میکردی ؟ _ من...م..من .. ساشا _ چیه به پت پت افتادی ؟ _ من ..چیزه .. دستشو گذاشت رو لبش ساشا _ هیسس صداتو نشنوم وگرنه من میدونم و تو ترسیدم لحنش بد بود ..خیلی بد واسه همین جرعت نکردم جوابشو بدم از طرفیم تو شک ورودش بودم اگه میدی که داشتم تو فایلای شخصیش فوضولی میکردم مطمئنا تیکه بزرگم گوشم بود .. خیلی آروم دستمو بلند کردم تا از اون فایلا خارج شم که با تشری که زد دستم تو هوا موند و پشت بندش پرت شدنم از روی صندلی ساشا _ دست نزن وگرنه دستت و خورد میکنم ..گمشو اونور بعد خودش رفت و خم شد رو لپ تاپ با دیدن لپ تاپ یهو دستشو محکم کوبید رو میز و برگشت سمتم ..یا خدا .. _________________________________ بعد خودش رفت و خم شد رو لپ تاپ با دیدن لپ تاپ یهو دستشو محکم کوبید رو میز و برگشت سمتم ..یا خدا .. الان چه خاکی تو سرم بریزم ..ای لعنت به من که ..اصلا چرا من لعنت به اون که بیموقع اومد تو ..آخه این چه وضع وروده ... وجدانم رم دادکشید ..تو باز حرف بیربط زدی ؟؟ الان وقت دعوا نبود ..اون داشت با عصبانیت نگام میکرد و منم با ترس و لرز الان باید چیکار میکردم ..؟؟ یه کمی با خشونت نگام کرد و یه قدم برداشت سمتم منم متقاعب از اون سریع خودمو کشیدم عقب این کارم باعث شد که سرجاش وایسه و نگام کنه چند لحظه نگام کرد و دستشو محکم کشید تو موهاش .. پشتشو کرد بهم و دستشو مشت کرد و محکم کوبید رو میز که سر جام تکون خوردم ..از لای دندوناش غرید ساشا _ به تو یاد ندادن تو وسایل شخصیه کسی نباید سرک کشید ..؟ خب الان بهتر بود که جوابشو ندم .. ولی سکوتم باعث شد بدتر جری بشه و یهو داد کشید . ساشا _ چیه خفه خون گرفتی .. محکم سرمو فشار میدادم کم کم همه چی داشت یادم میومد ..خوب یادمه که اون روز بعد از اون داد و هواراش و چرت و پرتایی که گفت گریم گرفت ..یادمه که خیلی دلمو شکوند ..با حرفایی که زد ..راستش شاید چون عاشقش بودم اونطوری گریم گرفته بود ..یادمه بعد از آخرین حرفی که زد رو به روش ایستادم و بهش سیلی زدم .از قضاوت بیجاش دلم گرفته بود ، اینکه میگفت نکنه سابقه داری که اینطوری میتونی رمز گشایی کنی و خیلی چیزای دیگه ..یادمه بعد از اون سیلی که بهش زدم پشتمو کردم بهش که از اونجا برم بیرون ولی دستمو گرفت و کشیدم سمت خودش ..
مانیفست - رمان
🚩#ازدواج_اجباری #قسمت_هشتاد_وهفت ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁یواش یواش و
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁دستمو گرفت و کشیدم سمت خودش .. اون صحنه برام زنده شد .. ساشا _ صبر کن کجا میری ؟؟ این حرفو با حرص گفت ..هنوز برنگشته بودم که بازومو گرفت و منو کشید سمت خودش ..با سر رفتم تو سینش .سریع دستاشو محکم حلقه کرد دورم اومدم خودمو جدا کنم ازش که بدتر منو گرفت اصلا نمیتونستم تکون بخورم .. سرمو که بلند کردم چشام قفل شد تو چشاش .. ساشا _ که لپ تاپو دست کاری میکنی ؟ بعدم میخوای بری بدون جریمه دادن ؟؟ لحنش شیطون بود ولی هنوزم همون اخما رو داشت .. با دستام مشت زدم بهش که متوجه لبخند محوش شدم .. _ ولم کن .. ساشا _ باشه دستاشو باز کرد ..منم سریع عقب گرد کردم و رفتم سمت در وسط راه یه نگاه بهش انداختم که دیدم با لبخند داره نگام میکنه ..ترسیده بودم ازش رفتاراش هی تعغییر میکرد ..نمیدونستم تعادل روانی داره یا نه !! واسه همین دوباره رامو گرفتم که برم .به در رسیدم دستمو گذاشتم رو دستگیره در و تا خواستم بازش کنم .. سریع بازومو کشید و منو از پشت چسپون به در ، نمیدونم با چه سرعتی خودشو بهم رسونده بود ..که من نفهمیدم ..حتی مهلت پلک زدن هم نداد بهم سریع سرشو خم کرد سمتم .. تو شک بودم حتی نمیتونستم پلک بزنم ..این داشت چیکار میکرد ؟؟؟ اما ته ته دلم از اینکه داشت منو میبوسید خوشحال بودم ..دلم میخواست ..درسته شاید بگید بیحیا یا هر چی ولی اون لحظه من فقط به خودمو خودش فکر میکردم همین .. نمیدونم چی شد ولی فکر کنم فهمید که نفس کم آوردم چون ازم خودشو جدا کرد .به نفس نفس زدن افتاده بود ..منم همینطور ..از کارش شکه بودم ..هم دلم میخواست و هم یه جوری فکر میکردم کوچیک شدم جلوش ..هیچ کارم دست خودم نبود ..هر دو انگار عقلمونو از دست داده بودیم ... نفهمیدم چرا ..چی شد که دستم رفت بالا و برای دومین بار نشست رو گونه اش ..هم زمان اشکامم ریخت ..ولی اون سیلی و اون بوسه ی زوری که ازم گرفت بهتریین خاططره شد برام .. ساشا _ تا حالا کسی بهت گفته بود که خیلی پرویی عزیزم ؟؟عاشقتم به مولا .. همین چند کلمه کافی بود تا ایندفعه من اونو ببرم تو شک ..اولش گنگ نگاش کردم ولی همین که دیدم درست شنیدم پریدم سمتش و دستامو دور گردنش حلقه کردم .خودمو بهش نزدیکتر کردم .باعث شد که لبخند بزنه ... نمیدونم چرا تو این موقعیت خندم گرفته بود . خندم گرفته بود از این همه اتفاق یهویی ..از اینکه اعتراف عشق ساشا رو باید تو گنیس ثبت کنن و همین باعث شد بخندم ..که صدای ساشا بلند شد ساشا _ هیشش آروم باش دختر آروم .... به خودم که اومدم دیدم که دستم رو لبامه ..یه لبخند پر درد نشست رو لبم ..آره اون روز بهترین روز زندگیم بود ..اعتراف آرتان ..همه چی داشت یادم میومد کل صحنه های معاشقمون ..همه پنهان کاریامون ..همه چیزا داشت یادم میومد .. الان که مییبینم متوجه میشم که آره عاشقشم ..هنوزم عاشقشم با اینکه اون همه بلا سرم آورد ..هنوزم دوسش دارم و میپرستمش ..از حس اون مطمئنم چون خودشو همه جوره بهم ثابت کرده بود ..ولی دلیل یهویی به هم زدنشو نفهمیدم هیچ وقت .. خاطره ها یکی یکی از جلوی چشام رد میشدند ..انگار یه فیلم که تند تند ردش کنی ، بعد از اون اتفاق بعد از اعتراف جالبی که داشتیم ، یکی تمام خوشگذرونیامون به یادم میومد ..پارک رفتنا ، کافی شاپ رفتنا ، خرید کردنامون ، کل کل کردنامون ، اذیت کردنای من ، اخمای ساشا ، اختلافای کوچیک ، ناز کردنام ، ناز کشیدناش ، غیرت بازیاش ، گیر دادناش ، همه و همه مثل یه فیلم از جلوی چشام رد میشد ..اما یه قسمت ، یه قسمت و هر کاری کردم نتونستم ازش بگذرم ،همون روزای آخری که باعث جدایی بین ما شد ؟ همون اشتباهی که ساشا در مورد من کرد ، منو به چیزی متهم کرد که حتی به فکر کردن در موردشم من میترسیدم .. یادم افتاد به اون دو هفته ی آخری که با هم بودیم و اون اتفاقات ..سرم به دوران افتاده بود ..همه چی داشت دور سرم میگشت و پرنگترینشون همون اتفاقات بودن .. دست خودم نبود انگار یه چیزی منو وادار به فکر کردن میکرد ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسره سرطان داشت ولی نامزدش میخواست به پاش بمونه و .... @Manifest
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هشتاد_وهشت ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁دستمو گرفت و ک
لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 برای یکی از کنفرانسهای مهم علمی ساشا باید یه ماه دیگه میرفت آلمان ، از همون اولاش دلم میگرفت وقتی فکر میکردم که چی قراره پیش بیاد تو اون مدت .. کلی شبا گریه میکردم و روزامو تا شب با ساشا بودم .هنوز جرعت نکرده بودم که به خونوادم چیزی بگم مخصوصا که جدیدا بحث جدیدی پیش اومده بود و باعث اضتراب من میشد ..این روزا از زبون مادرم میشنیدم که خیلی در مورد امیر حرف میزد ..شک نداشتم که میخوان کاری کنن .. اون موقع ها درگیر بودم .اینکه هر طوری شده بابا رو رازی کنم تا بهم اجازه بده برم آلمان ،نمیتونستم حتی یه شبم به این فکر کنم که ساشا ازم دور باشه .. 11 سالم بود و مشکلی نداشتم ..ولی پدرم نمیزاشت ..میگفت بچه ای برای دو هفته تنها اونجا چیکار میکنی و کلی حرفای دیگه .. به اون روزا که فکر میکنم خندم میگیره ..یادم میاد کلی گریه کردم .کلی به پای معلمام افتادم کلی مامان و رازی کردم ، یادم نمیاد کاری نبود که نکرده باشم و در آخرم ساشا رو مجبور کردم با پدر حرف بزنه .. اصلا فکرشم نمیکردم که پدرم بعد از حدود دو هفته قبول کنه ..فکرشم نمیکردم که حرف ساشا برای بابا این همه برد داشته باشه ولی خیلی خوشحال شدم .. اشکام شروع کرد به ریختن ..هر چی به اون واقعه نزدیکتر میشدیم .احساس من بدتر و بدتر میشد .. یادم میاد با چه خوشحالی چمدونمو بستم و راهی آلمان شدم .با کسی که حتی فکرشم نمیکردم ..عشقم ..ساشا ..اونم خوشحال بود ولی هیچکدوممون از اتفاقات آینده با خبر نبودیم ..اشکام شدت گرفت و دوباره برگشتم به اون موقع هایی که آلمان بودم .. بعد از اینکه از هوا پیما خارج شدیم هر دو به سمت خونه ای که ساشا اینجا داشت رفتیم ..وقتی رسیدیم با خستگی خودمو پرت کردم رو مبلای تو خونه .. ساشا _ عزیزم بلند شو برو تو یکی از اتاقا .. کرمم گرفته بود .. _ نه تنهایی نمیرم .. یه جوری نگام کرد که نزدیک بود آب بشم .. ساشا _ پس میخوای چیکار کنی ..برو هر کدومو دوست داری انتخاب کن . ابروهامو تند تند انداختم بالا _ نه من شبا تنهایی میترس یهو با دستم محکم زدم رو دهنم ..وای من دارم چی میگم ..درسته کرمم گرفته بود ولی خب این چه حرفیه الان پسره فکر میکنه من بیحیام وای اومدم عذر خواهی کنم ولی قه قهه ی بلند ساشا مانع از رسیدن صدام بهش میشد .. ساشا _ جدی ؟؟ باشه .. با دو قدم بلند خودشو رسوند بهم ..خم شد سمتم و دستاشو گذاشت دو طرفم رو مبل سرشو بهم نزدیک کرد .. ساشا _ خانم یادت باشه خودت خواستی از خجالت سرخ شدم ..سرمو انداختم پائین ..اونم صاف ایستاد و دستمو گرفت اما تا خواست منو بلند کنه مانع شدم .ب. تعجب از صداش پیدا بود .. ساشا _ چی شده ؟ چرا نمیای پس ؟ با خجالت گوشه ی لبمو گاز گرفتم ..یکی نیست بگه آخه دختر وقتی جنمشو نداری چرا زر میزنی که بعد اینطری خجالت بکشی ؟ سرمو فرو کردم تو یقم .. با کلی جون کندن تونستم حرفمو بش بزنم .. _ آخه ...میدونی ..چیزه ...اممم... ببین ..ما ..یعنی ..یعنی ما با هم ..چیز نیستیم ..چیز .یعنی ..همون ..محرم
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هشتاد_ونه لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 برای یکی از کنفر
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 با گفتن آخرین کلمه یه نفس عمیق کشیدم ..ولی با صدای بلند خنده ی ساشا با تعجب بهش نگاه کردم .. با گفتن آخرین کلمه یه نفس عمیق کشیدم ..ولی با صدای بلند خنده ی ساشا با تعجب بهش نگاه کردم . این چرا همچین میخندید !! ساشا _ تو ..هههه تو مشکلت اینه ؟ سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم .. ساشا _ خب چه فرقی داره ما که هزار بار تا حالا همو بوسیدیم و بغل کردیم .. بعد دوباره صدای خندش بلند شد و منم سرمو زیر انداختم و گوشه ی لبمو گزیدم ..آروم جوابشو دادم _ خب ساشا ما اشتباه کردیم .. ساشا _ عزیزم برای من فرقی نداره چون همین فردا پس فردا میام خواستگاریت ولی اگه تو میخوای باشه این مشکل و حل میکنم . بعد سریع دستمو کشید و منو برد با خودش تو یه اتاق ..اتاق مدرن و خوبی بود با ترکیبی از رنگ خاکستری و مشکی و سفید .. دستمو کشید و رفت سمت لپ تاپش خودش نشست رو مبل تک نفره و لپ تاپ و هم باز کرد گذاشت جلوش منم کشید و مجبورم کرد بشینم کنارم .. با تعجب داشتم به کاراش نگاه میکردم آخرم طاقت نیاوردم . _ داری چیکار میکنی ؟ ساشا _ صبر کن .. _ بزار بلند شم . ساشا _ یه لحظه دندون رو جیگر بزار . چیزی نگفتم .بعد از مدتی شروع کرد به خوندن کلماتی عربی ...و این شد که من به مدت دو ماه صیغه ی ساشا شدم .وقتی کارش تموم شد در لپ تاپ و بست و منو بیشتر کشید سمت خودش ساشا _ حالا دیگه مشکلی نیست .بوس منو بده ببینم . چیزی نگفتم فقط خندیدیم ..با این که بدون اجازه ی پدرم بود .با اینکه اشتباه بود ، ولی من دوستش داشتم .. خودم بهش نزدیک کردم ..یه ثانت مونده بود تا فاصله تموم بشه _ دوست دارم ساشا ساشا _ عاشقتم عزیزم . و فاصله تموم شد .. اون شب با اینکه محرمش بودم ..با اینکه میتونست هر کاری انجام بده ولی کاری نکرد .فقط کنار هم بودیم ..هیچ کار خطایی ازش سر نزد ..معتقد بود که این کار بعد از ازدواج بهتره انگار میدونست قراره اتفاقاتی بیوفته .. یادمه تو اون یه هفته ای که اونجا بودیم یکی از بهترین روزای زندگیم بود ..روزایی که خیلی خوب بودند .. شدت درد سرم و سرگیجه ای که داشتم مدام داشت بیشتر میشد ..به سختی بلند شدم تا برم به طبقه ی پائین ولی هنوز دو قدم بر نداشته بودم که افتادم ..اگه با دست خودمو نمیگرفتم حتما با سر میخوردم زمین ..حالم اصلا خوب نبود ..سرگیجه و سردرد ..حالت تهوع .. و از همه مهمتر چیزایی داشت یادم میومد که شاید اگه تو بی خبری میموندم خیلی بهتر بود ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_نود ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 با گفتن آخرین کلمه یه
لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁همونطور به پشت رو زمین دراز کشیدم و چشامو بستم ..با تیری که یه دفعه سرم کشید باعث شد برای مدتی چشامو محکم رو هم فشار بدم . ولی هنوزم اون خاطرات لعنتی بودن که پشت سر هم تو مغزم رژه میرفتند .. کار ساشا خیلی زودتر از اونچه که فکرشو میکردم تموم شد و ما بعد از یک هفته برگشتیم ..کسی خبر نداشت چون همه فکر میکردن قراره دو هفته بمونیم ولی کارش زودتر تموم شد ما یه هفته زودتر اومدیم ..بنابراین کسی به استقبالمون نیومد .. ساشا منو رسوند دم خونه و بعد از خداحافظی بهم قول داد که دو روز دیگه میاد خواستگاریم .. با خوشحالی از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم .. خوب بود که کلید داشتم وگرنه شاید پشت در میموندم ..درو باز کردم و با سر و صدا به سمت خونه رفتم ..وارد که شدم با صدای بلند مامان و بابا رو صدا زدم ..هر دو تو آشپزخونه بودن ..چون صدای صحبتاشون از اونجا میومد ..نمیدونم چی به هم میگفتن که وقتی منو دیدن حرف شون و دیگه ادامه ندادن .. اتفاق خاصی نیوفتاد ..فقط کلی مامانو بابا منو چلوندن ...همون فرداش آقای آریا منش با پدرم حرف زد و قرار شد همون شب بیان برای خاستگاری باورم نمیشد که همه چی داره اینقدر زود پیش میره .فقط تنها چیزی که نگرانم میکرد فاصله ی سنیه زیادمون بود که تنها دلیل برای مخالفت پدر میتونست باشه ..که همون ترس هم بیدلیل نبود و آغاز مشکلات و جدای ما از همین موضوع شروع شد .. یه پوزخند نشسته بود گوشه ی لبم ..فردای همون روز ساشا با پدر و مادرش اومدن خواستگاری ولی در کمال تعجبم با مخالفت شدید پدرم رو به رو شدیم ..وقتی اونا رفتن کلی با سرزنش پدر ور به رو شدم ..اون شب کلی اشک ریختم برای این مردی که امروز منو به این روز انداخت و از ابراز علاقش به من میگفت پشیمونه .. بعد از خاستگاری خونواده ی خاله اینا اومدن خاستگاری که ایندفعه با مخالفت شدید من رو به رو شدن ..ولی مرغ بابا یه پا داشت و نمیشد کاری کرد ..همه به علاقه ی ما پی برده بودن ..خب اگه هر کس دیگه ای هم مثل من رفتار میکرد میفهمیدن .. ولی پدرم راضی نشد ..دو هفته لب به غذا نزدم ،خودمو حبث کردم ، گریه کردم ،التماس کردم ، هر کاری کردم نشد که نشد .. یادمه آخرین بار که پدرم منو تهدید کرد که اگه با امیر ازدواج نکنم و ساشا رو از زندگیم خارج نکنم دیگه اسمم و نمیاره .. اون روز چقدر بهم سخت گذشت ..چقدر بد بود اون روز ..از طرفی هم چند روز بود که شهاب بهم پیام میداد که میخواد منو ببینه ..مثل اینکه برگشته بودن و میخواست چیزی بهم بگه ولی من دل دماغ رو به رویی با اونا رو نداشتم .. دستمو گذاشتم رو چشمام و کمی بهشون فشار وارد کردم .. دوباره حجوم تصاویر به مغزم .. بعد از داد و بیدادای بابا گوشه ی اتاق نشسته بودم و تو خودم جمع شده بودم ..نمیدونستم باید چیکار کنم ..فکرم درگیر بود ..درگیر عشق ساشا ..درگیر اون پیامها ی مشکوک شهاب که چند روزی بود شروع شده بود ..درگیر امیر که حتی فکرشم نمیکردم بهم علاقه داشته باشه .. یهو مغزم جرقه زد ..آره خودشه بهتره با امیر حرف بزنم ..سریع به سمت گوشیم حمله کردم و یه پیام به امیر دادم ..برای یه ساعت دیگه تو کافی شاپ ..کافی شاپی نزدیک شرکت پدرم انتخاب کردم تا بعد از حرفام امیر و بفرستم اونجا ولی ای کاش نمیکردم .. تو این چند روز حسابی لاغر شده بودم ..و زیر چشمام گود افتاده بود ...حوصله ی رسیدگی به خودمو نداشتم ولی با فکر اینکه بعد از امیر برم خونه ی ساشا به خودم رسیدم ..کمی آرایش کردم و موهامو حالت دادم .. به آژانس زنگ زدم و از خونه زدم بیرون ..تو این مدت امیر چند بار بهم زنگ زده بود ولی هر بار من رد تماس زده بودم .. بعد از یه ساعت بلاخره رسیدم به کافی شاپ ..استرس و دلشوره داشتم ولی نمیدونستم واسه چی .. با ورودم به کافی شاپ سر چرخوندم تا امیر و پیدا کنم که پیداش کردم
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_نود_ویک لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁همونطور به پشت رو
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁اشکام سرازیر شد ..اون روز بدترین اتفاق زندگیم برام افتاد ..وقتی رفتم رو به روی امیر نشستم استرسم بیشتر شده بود .. یادمه با کلی خجالت و جون کندن بهش فهموندم که بهش علاقه ای ندارم و به ساشا علاقه دارم ولی امیر عصبی شده بود .نمیدونم چرا اون موقع کسی منو درک نمیکرد ..چرا کسی نمیفهمید که من ساشا رو دوست دارم و فقط اونو میخوام .. اشکام با شدت بیشتری میریختن ، دستمو گذاشتم رو دست امیر ..دستای بزرگ و مردونشو گرفتم تو دستم ..امیر عصبی بود و هی زیر لب فحش میداد ..حق داشت ولی خب من چیکار میتونستم بکنم ؟؟ اگه اون منو دوست داشت خب منم ساشا رو ..چرا نمیفهمیدن اینو ..اروم و با خواهش گفتم _ امیر .من معذرت میخوام میدونم که بهت بد کردم ولی تو به خاطر همین کسی که بهت بد کرده از این ازدواج بگذر ..تو دلت میخواد که من جسمم با تو باشه ولی روحم با یکی دیگه اینو میخوای .. یه لبخند رو لبم نشوندم ولی اشکام داشت میریخت رو گونم ..امیر سریع دستشو از تو دستم کشید با یکی از دستاش هر دودستمو گرفت و خم شد سمتم تا اشکامو پاک کنه .. لبخندم پر رنگتر شد حتی تو اوج عصبانیت هم مهربون بود ..اما ... تو یه لحظه خشکم زد ...نه الان چی فکر میکنه !!نه ..سریع دستمو از تو دست امیر کشیدم و امیری که داشت حرف میزد و تو همون حالت ول کردم ..حتی نفهمیدم چی داشت میگفت ..باید میرفتم دنبالش .. مرور این خاطرات برام سخت بود ..سرگیجم همراه سردرد داشت اذیتم میکرد ..هههه با چه عجله ای اون روز رفتم دنبال ساشا تا از دلش در بیارم ..یادمه سریع تاکسی گرفتم و رفتم دنبالش .جلوی خونش که پیاده شدم اونم از ماشینش پیاده شده بود انگار میدونست که میام دنبالش ..وقتی منو دید با عصبانیت وارد خونه شد ولی درخونه رو باز گذاشت .. یادمه با کلی اضتراب وارد خونش شدم ..تو اتاقش بود ..مانتو و شالمو در آوردم و رفتم اونجا ولی نیومد وارد آشپزخونه شدم تا یه لیوان آب بخورم ولی با صدای قدمای پاش برگشتم سمتش ساشا با عصبانیت اومد سمتم و لیوان آبو ازم گرفت و پرتش کرد سمت دیوار با ترس به خورده شیشه های جمع شده تو اون قسمت آشپزخونه نگاه کردم ..با ترس یه قدم برداشتم سمتش ساشا _ جلو نیا رز وگرنه ... حرفشو خورد و دستشو کشید تو موهاش .. یهو برگشت سمتم و با دو قدم بلند خودشو رسوند بهم یقه ی لباسمو گرفت و منو از زمین بلند کرد ..از لای دندوناش غرید ساشا _ این بود جواب اون همه عاشقی ؟ که بری تو رستوران و با یکی دیگه لاس بزنی ؟؟ ترسیده بودم اشکامم داشت میریخت .. _ ساشا ..داری اشتباه میکنی ... نذاشت ادامه بدم یهو ولم کرد که افتادم و داد زد ساشا_ که اینطور ، یعنی میخوای بگی اون تو نبودی ؟ _ چی داری میگی ؟ منظورت چیه ؟ ساشا _ تو به من خیانت کردی ..تو ..همین تویی که خودتو عاشق و سینه چاک میدونستی اشکم داشت سرازیر میشد داشت در مورد من اشتباه میکرد ..آخه من کی به ساشا خیانت کردم ..نباید ساکت میموندم باید از خودم دفاع میکردم .. _ حرف دهنتو بفهم ..من کی به تو خیانت کردم ؟ اینه جواب اون همه عشقی که به پات ریختم.
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_نود_ودو ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁اشکام سرازیر شد .
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 ساشا_ خفه شو خفه شو ..من خودم دیدمت ..خودم دیدمت که باهاش بودی _ صبر کن ..ساشا ولی ساشا از آشپزخونه خارج شده بود و پشت بندش صدای محکم در خونه . اشکام رو صورتم شروع به باریدن کردن ..یه لحظه به خودم اومدم و سریع به سمت مانتو و شالم رفتم با دست برشون داشتم و دوئیدم سمت در ..همونطورم لباسامو میپوشیدم .. از در خارج شدم و سریع با آسانسور به طبقه ی اول رفتم و با دو از ساختمون خارج شدم ..به صدا های نگهبان هم توجهی نکردم .. ساشا و دیدم که سوار ماشینش شد و با یه تیک آف دور شد ..با سرعت به سمت ماشین دوئیدم و صداش کردم ولی هنوز صدایی ازم در نیومده بود که با برخورد جسم سختی به تنم و پشت بندش پرت شدنم به هوا همه چی از دیدم تار شد .. لحظه ی آخر صدای داد یه نفر و شنیدم که داشت صدام میزد .. _ رزززاااااااا امیر بود ..همینو فهمیدم و همه چی سیاه شد ... ____________ چشمامو محکم رو هم فشار دادم ...درد سرم به جایی رسیده بود که از تحمل خارج شده بود .از طرفی هم حالت تهوع و سرگیجه امونمو بریده بود .. به یاد آوردن گذشته هم نور علانور بود که بیشتر باعث خرابیه حالم میشد ..مونده بودم چیکار کنم ..ساشا هم که خونه نبود ..اونطوری که اون بیرون زد معلوم نبود کجا رفته و تا چه مدتی ممکنه غیبش بزنه ..ترس برم داشته بود اگه حالم به هم بخوره ..اگه اتفاقی برام بیوفته ممکنه چی پیش بیاد ... با کلی سرگیجه سعی کردم از رو زمین بلند شم ..به زحمت خودمو به پهلو کردم ..یه دقیقه چشمامو بستم تا یه کمی از سرگیجه ای که داشتم کمتر بشه ..ولی نشد که نشد .. باید تحمل میکردم .حداقل اگه میشد از ویلاهای بغلی کمک میگرفتم ..با کلی سختی و مکافات از رو زمین بلند شدم ..فقط بلند شدنم 1 مین طول کشید ..وقتی که ایستادم یهو سرم گیج رفت و دوباره نزدیک بود بخورم زمین که دستمو گرفتم به دیوار یه دقیقه صبر کردم و بعد کشون کشون رفتم سمت در ..از در که خارج شدم با دیدن اون همه پله ی مارپیچ عذا گرفتم ...نمیتونستم با این وضع تنهایی اون پله ها رو برم پائین ..ممکن بود بیوفتم و دیگه تموم .. نباید ریسک میکردم ..تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که برم تو اتاق ساشا تا ببینم اومده یا نه ..پس با هزار زور و زحمت و کمک دیوار رسیدم به اتاقش ..حال در زدن نبود .. با اون چیزایی هم که یادم اومده بود دیگه عمرا بهش محل میدادم ..باید ادب میشد ..اون بیجا قضاوت کرد ..خیلی بی دلیل بهم شک کرد و منو متهم به کاری که نکرده بودم کرد ..این برام بیشتر از هر چیزی درد داشت ..من اونو اتنخاب کرده بودم چون بزرگتر از من بود و صد البته پخته تر .. ولی بدتر از یه بچه ی 1 ساله رفتار کرد ..این بود که منو آتیش میزد ..وگرنه من هنوزم همون رز سابق بودم ..هنوزم دوسش داشتم ولی این تنبیه براش واجب بود .. دستمو گرفتم به دستگیره ی در و در اتاقو باز کردم ..نگاه نکردم ببینم کسی هست یا نه همونطور رفتم داخل و به سمت تخت حرکت کردم ..نیاز شدیدی داشتم که یه جایی بشینم یا دراز بکشم ..همین چند قدم راهی که اومده بودم هم به سختی بود ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_نود_وسه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 ساشا_ خفه شو خفه
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 دستام میلرزید .اصلا کل بدنم رو ویبره بود و احساس میکردم که فشارمم پائین هست ..نه توان بلند شدن داشتم ..نه اینکه خودمو برسونم به یه بیمارستان یا جایی ..موبایلمم که ساشا شکونده بود و خود ویلا هم تلفن نداشت ..اینا بود که باعث اضتراب بیشتر و وحشت من میشد .. به تخت که رسیدم خودمو پرت کردم روش واسه مدتی چشمامو بستم ..یه جور خاصی سرم گیج میرفت و دلم پیچ میخورد انگار موقعی که سوار رنجر باشی و بره بالا ولی موقع پائین اومدن دل آدم پیچ میخوره اونطوری ..احساس میکردم از یه جایی دارم میوفتم .. سریع چشامو باز کردم ..یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سر خورد و اومد پائین ..واسه ضعفی که داشتم ... سرمو چرخوندم به امید دیدن ساشا ولی با دیدن اتاق خالی اه از نهادم بلند شد ..انگار سرنوشت من باید اینجا تموم بشه .. نا امید شده بودم ..بهتر بود که برم پائین ..اگه از پله ها میوفتادم بهتر بود تا اینکه اینجا رو تخت ساشا جون بدم ..شاید با خودم لج کرده بود ..نمیدونم .. به پهلوغلط زدم تا به کمک دستم از رو تخت بلند شم ... کم کم چشام داشت سیاهی میرفت ..جالب بود برام اگه قرار بود بمیرم خب چرا نمیمردم !! چرا اینقدر طول میکشید ؟؟ با کمک هر دو دستم خودمو بلند کردم ..وقتی خواستم سرمو بلند کنم چشمم به کنار بالش افتاد ..خوشحال شدم ولی نایی برای نشون دادن این خوشحالی نداشتم .. گوشی ساشا بود انگار جا گذاشته بودش ..بیشتر نتونستم وزنمو تحمل کنم و دوباره با صورت افتادم رو تشک ..دردم اومد ..خیلی ..با اینکه تشک نرمی بود ولی چون سر و صورت من کبود بود مسلما دردم میومد ..به سختی دستمو دراز کردم و گوشی رو گرفتم .. خدا خدا میکردم که گوشیش رمز نداشته باشه ..که خدا انگار صدامو شنید ..سریع رفتم تو قسمت تماسها و با آخرین شماره ای که تماس گرفته بود تماس گرفتم ..چشام درست نمیدید ..همه چی رو تار میدیدم .. چند بار بوق خورد ولی کسی جواب نداد ...ناامید دوباره دستم رفت رو دکمه ی سبز و تماس گرفتم ..دوباره بوق خورد ولی کسی برنداشت .. داشتم ناامید میشدم و خواستم گوشی و پرت کنم که با صدای بله ی آشنایی گوشی رو چسپوندم به گوشم ..اونقدر ضعیف شده بودم که حتی دستم انرژی نگه داشتن گوشی رو هم نداشت . صدا _ بله ؟ از اونور سر و صدا میومد انگار دو نفر داشتن بلند بلند با هم بحث میکردن ..ولی این صدا بی نهایت برام آشنا بود _ الو ساشا صدا _ من ساشا نیتسم ..ولی صبر کنید ..شما ؟ تا اومدم جوا بدم خودش اسممو صدا زد صدا _ رززززز خودتی ؟؟ چرا با گوشی ساشا زنگ زدی ؟ اصلا چرا صدات اینجوریه ؟ کجاییی ؟ با فریاد اونی که پشت خط بود سر و صداها هم خوابید انگار اونام کنجکاو بودن تا بفهمن چی شده .. با حالت زاری نالیدم _ کمک دارم می..میرمممم همین پشت بندش صدای بلند یا خدای طرف و دیگه چیزی نشنیدم ..انگار خدا منتظر بود تا بتونم به یکی خبر بدم و بعد جونمو بگیره ..