eitaa logo
مانیفست - رمان
329 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_نود_ودو ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁اشکام سرازیر شد .
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 ساشا_ خفه شو خفه شو ..من خودم دیدمت ..خودم دیدمت که باهاش بودی _ صبر کن ..ساشا ولی ساشا از آشپزخونه خارج شده بود و پشت بندش صدای محکم در خونه . اشکام رو صورتم شروع به باریدن کردن ..یه لحظه به خودم اومدم و سریع به سمت مانتو و شالم رفتم با دست برشون داشتم و دوئیدم سمت در ..همونطورم لباسامو میپوشیدم .. از در خارج شدم و سریع با آسانسور به طبقه ی اول رفتم و با دو از ساختمون خارج شدم ..به صدا های نگهبان هم توجهی نکردم .. ساشا و دیدم که سوار ماشینش شد و با یه تیک آف دور شد ..با سرعت به سمت ماشین دوئیدم و صداش کردم ولی هنوز صدایی ازم در نیومده بود که با برخورد جسم سختی به تنم و پشت بندش پرت شدنم به هوا همه چی از دیدم تار شد .. لحظه ی آخر صدای داد یه نفر و شنیدم که داشت صدام میزد .. _ رزززاااااااا امیر بود ..همینو فهمیدم و همه چی سیاه شد ... ____________ چشمامو محکم رو هم فشار دادم ...درد سرم به جایی رسیده بود که از تحمل خارج شده بود .از طرفی هم حالت تهوع و سرگیجه امونمو بریده بود .. به یاد آوردن گذشته هم نور علانور بود که بیشتر باعث خرابیه حالم میشد ..مونده بودم چیکار کنم ..ساشا هم که خونه نبود ..اونطوری که اون بیرون زد معلوم نبود کجا رفته و تا چه مدتی ممکنه غیبش بزنه ..ترس برم داشته بود اگه حالم به هم بخوره ..اگه اتفاقی برام بیوفته ممکنه چی پیش بیاد ... با کلی سرگیجه سعی کردم از رو زمین بلند شم ..به زحمت خودمو به پهلو کردم ..یه دقیقه چشمامو بستم تا یه کمی از سرگیجه ای که داشتم کمتر بشه ..ولی نشد که نشد .. باید تحمل میکردم .حداقل اگه میشد از ویلاهای بغلی کمک میگرفتم ..با کلی سختی و مکافات از رو زمین بلند شدم ..فقط بلند شدنم 1 مین طول کشید ..وقتی که ایستادم یهو سرم گیج رفت و دوباره نزدیک بود بخورم زمین که دستمو گرفتم به دیوار یه دقیقه صبر کردم و بعد کشون کشون رفتم سمت در ..از در که خارج شدم با دیدن اون همه پله ی مارپیچ عذا گرفتم ...نمیتونستم با این وضع تنهایی اون پله ها رو برم پائین ..ممکن بود بیوفتم و دیگه تموم .. نباید ریسک میکردم ..تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که برم تو اتاق ساشا تا ببینم اومده یا نه ..پس با هزار زور و زحمت و کمک دیوار رسیدم به اتاقش ..حال در زدن نبود .. با اون چیزایی هم که یادم اومده بود دیگه عمرا بهش محل میدادم ..باید ادب میشد ..اون بیجا قضاوت کرد ..خیلی بی دلیل بهم شک کرد و منو متهم به کاری که نکرده بودم کرد ..این برام بیشتر از هر چیزی درد داشت ..من اونو اتنخاب کرده بودم چون بزرگتر از من بود و صد البته پخته تر .. ولی بدتر از یه بچه ی 1 ساله رفتار کرد ..این بود که منو آتیش میزد ..وگرنه من هنوزم همون رز سابق بودم ..هنوزم دوسش داشتم ولی این تنبیه براش واجب بود .. دستمو گرفتم به دستگیره ی در و در اتاقو باز کردم ..نگاه نکردم ببینم کسی هست یا نه همونطور رفتم داخل و به سمت تخت حرکت کردم ..نیاز شدیدی داشتم که یه جایی بشینم یا دراز بکشم ..همین چند قدم راهی که اومده بودم هم به سختی بود ..
۱۱ آبان ۱۳۹۷