مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت39 🔴رادوین در حال زدن وزنه ی ازاد بود. با قدرت دمبل های سنگین را بلند می کرد.. یکی دم د
🔴دخترها هم داخل اتاق منتظر نشسته بودند. پسرا با دیدنشان لبخند شیطنت آمیزی بر لب نشاندند ولی خیلی زود لبخندشان محو شد.. بعد از سلام و احوال پرسی که از جانب پسرا گرم و از جانب دخترا سرد بود اقای شیبانی به اصل موضوع پرداخت اقای شیبانی با لبخند رو به 6 نفر گفت :اول از همه ازتون ممنونم که در خواستمو قبول کردید دستانش را روی میز گذاشت و انگشتانش را در هم گرده کرد: من تمامه اسناد و مدارکه مربوط به ویلا رو جمع آوری کردم و باید به اطلاعتون برسونم که دیگه کاری نمونده ها دفترخونه ی اسناد رسمی هم هماهنگ کردم. اگر مایل باشید همین فردا صبح میریم اونجا ، با امضای برگه های استاد شش دونگ به نامتون میشه و اینجوری خیال هر دو طرف هم راحت میشه تانیا تک سرفه ای کرد و گفت : من حرفی ندارم. فردا صبح چه ساعتی؟ اقای شیبانی راس ساعت ۱۱ در ضمن این رو هم باید بگم با توجه به اینکه این ویلا جزو ارثیه ی طرفین محسوب میشه من توی این مدت کارهای اداری و قانونیش رو انجام دادم. البته با توجه به اختیارات کاریم که در حوزه ی اختیاراتم بوده و اون هم وکالت اقای کیهانی ست. برای همین کار ورثه ی اقای کیهانی تماما انجام شده.. رو به پسرا ادامه داد : سه دونگه ويلا فردا میخواد به نام شما بشه.اینجا باید به من بگید که می خواید این سه دونگ به نام کدوم یک از شما اقایان بشه؟ هر سه نگاهی به هم انداختند. هیچ کدام جوابی نداشتند .. ولي رادوین جدی رو به اقای شیبانی گفت هر دونگ از ویلا به نام هر کدوم از ما زده بشه، اینجوری کاملا منصفانه ست..درسته؟ اقای شیبانی لبخند زد و سرش را تکان داد درسته.. شما هم درست همون تصمیمی رو گرفتید که دختران اقای کیهانی گرفتند.. پسرا با تعجب به دخترا نگاه کردند. آنها هم هر کدام ۱ دونگ به نامشان می شد. اقای شیبانی، البته من چون وكيل اقای کیهانی بودم کارهاشون به من محول شده بود و مشکل قانونی وجود نداشت. ولی با این حال چون از قصده شما اقایون خبر نداشتم شاید کارهای مربوط به شما یه روز عقب بیافته ولی من دوست و آشنا توی دفترخونه دارم.نهایتش فردا کارها رو انجام میدم..شما ۶ نفر لطفا پس فردا راس ساعت ۱۱ صبح دفترخونه باشید . موافقید؟... اینبار ترلان گفت : چاره ی دیگه ای نیست. فقط سریعتر کارا انجام بشه بهتره.چون ما مدتی رو می خوایم تو ویلا بگذرونیم و نهایت ۳ روز دیگه حرکت می کنیم.. اقای شیبانی اروم خندید و گفت : با این حساب معلومه که از ویلا خوشتون اومده درسته؟ تارا لبخند زد و گفت :اوه چه جورم. فوق العاده ست..ولی در ورودی ویلا قفل بود نتونستیم بریم داخل.. اقای شیبانی بله ، زمانی که ویلا به نامتون شد و تكليفه ارث و ورته ی پسران اقای بزرگوار مشخص شد کلید بهتون داده میشه رایان گفت : یعنی اگر بخوایم داخلشو ببینیم این اجازه رو نداریم؟ اقای شیبانی نه اجازه که دارید، منتها کلید زمانی بهتون داده میشه که ویلا تکلیفش مشخص بشه. می فهمید که چی میگم؟ رایان سرش رو تکون داد و گفت :بله. کاملا متوجه هستم اقای شیبانی رو به دخترا گفت :پس نهایت تا ۳ روز دیگه توی ویلا اقامت می کنید؟ تانیا: بله اقای شیبانی خوبه تا اون موقع تکلیفش مشخص شده.. ترلان : اینجوری بهتره..لااقل با خیال راحت میریم.. واقعا جای باصفایی بود.. اقای شیبانی با تکان دادن سر حرف ترلان را تایید کرده رو به پسرا گفت شما چطور؟ راشا با لبخند جواب داد :نه ما فعلا نمیریم. قرعه انداختیم به اسم خانما افتاد.. فعلا مجبوریم بی خیال بشیم..همیشه خانما مقدم ترن.. با این حرف به تارا نگاه کرد . تارا که کاملا متوجه منظور راشا شده بود پشت چشم نازک کرد و روشو برگردوند. اقای شیبانی :درک می کنم. به هر حال ویلا امكاناتش جداست ولی در اصل هیچ دیواری این دو ویلا رو از هم جدا نکرده و در این صورت اگر هر ۶ نفر بخواین تو ویلا باشید هیچ استقلالی ندارید و مطمئنا هیچ کدوم راحت نیستید.. تانیا سرشو تکون داد و گفت :درسته ما هم واسه ی همین مخالف بودیم.... https://eitaa.com/manifest/995 قسمت بعد