eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام به همه 🌺 پارتهای جدید در حال آماده شدنه داستانها دارن پا میگیرن پارتهای جدید تا ساعت ۱۷:۳۰ در کانال قرار میگیرن🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت37 🔴رایان که از زور خشم سرخ شده بود یه قدم به طرف راشا برداشت.. راشا هم در حالی که قهق
🔴رایان اخماشو کشید تو هم و کلافه گفت اخه اینم نمیشه.. راشا:دیگه چرا؟.. نفس عمیقی کشید و گفت اخه بدبختیش اینجاست بابای این هانی خانم یکی از همونایی که چک من دستشه. می ترسم دست رد به سینه ی دځی جونش بزنم از اونورم باباش کار دستم بده. می فهمی که چی میگم؟ راشا با مشت زد به بازوی رایان و گفت :یعنی خاک اخه ایکیو دیگه چرا رفتی با دختره طرف رفیق شدی؟ رایان: اولا هنوز هیچی بینمون نیست در حد دوستی معمولیه دوما منه خر چه می دونستم هانی دختره شهسواريه.. بعدا از زبونه خودش شنیدم راشا نچ نچی کرد و گفت :هه.. عجب شانسی داری تو حالا می خوای چه گِلی به سرت بگیری؟ رایان گرفته گفت : نمی دونم.. واسه ی همین دو دلم.. راشا :اگر اینجوریه که تو میگی چاره ای نداری جز اینکه درخواستشو قبول کنی. حالا شاید شدی داماده شهسواری تهش عاقبت بخیر شدی دست منو هم گرفتی ، والا. همیشه ادم اولش بدشانسی میاره تهش می فهمی نه بابا. تا الان داشتی پله های خوشبختی رو طی می کردی و از بدبختی دور می شدی رایان: بر و بابا تو که خیلی دلت خوشه این حرفا کجا بود؟ من و چه به داماد شدن اونم چی؟..داماده شهسواری هه.. عمرا.. راشا:حالا شایدم شد.. با شیطنت ادامه داد :چیه؟ نکنه می خوای اول عاشق بشی بعد ازدواج کنی؟ رایان پوزخند زد و گفت :عشق کیلویی چند؟ تو این دوره و زمونه به اندازه ی یه سره سوزنم گیرت نمیاد..هه..عشق. راشا:حالا شاید هم هست ولی گیر ما نمیاد.. رایان از جا بلند شد و گفت همون بهتر که نیاد.. توی این هاگیر واگیر فقط عشق و عاشقی رو کم دارم. بی خیال من برم دیگه راشا هم از روی مبل بلند شد و گفت : یادت نره عصر باید بریم دفتر شیبانی.. رایان سوئیچ ماشینش رو برداشت و گفت نه یادمة.. ساعت پنج و نیمخونه م.فعلا.. از خونه بیرون رفت و در رو بست..راشا هم آماده شد.. امروز کلاس موسیقی دیرتر دایر می شد. از طرفی زودتر هم بر میگشت.. رادوین۲۷ ساله، لیسانس تربیت بدنی، یه مدت کوتاه تو دبیرستان پسرانه مربی تربیت بدنی بود. ولی از اون شغل استعفا داد.به دلایلی که یکی از انها دایر کردن باشگاه ورزشیش بود. یه باشگاه کوچک که رادوین علاقه ی خاصی به آن داشت در زمینه ی شنا ، بدنسازی و والیبال تبحره خاصی داشت.. چشمان آبی پوست گندمی، بینی متناسب قد بلند و چهار شانه شخصیتی گاه جدی و مغرور و گاهی هم شاد و شیطون " رایان هم جوانی قد بلند و چهار شانه و بسیار جذاب بود.ولی رادوین به خاطر ورزشکار بودنش چهار شانه تر به نظر می رسید و هیکل و عضله های ورزیده ش را جذاب و گیرا به رخ می کشید رایان ۲۵ ساله بود، چشمان قهوه ای تیره پوست گندمی مایل به برنزی قلمی و متناسب که به قول راشا از صدقه سر پدر و مادرشون هیچ کدوم صورت و بینی نا فورمی نداشتند.. تا مقطع فوق دیپلم در رشته ی کامپیوتر پیش رفته بود. ولی از آنجایی که پول را در ادامه دادن به درس و رشته ش نمی دید آن را رها کرد و به کار در بازار روی اورد مغازه ی نسبتا بزرگ موبایل فروشی به همراه لوازم جانبی آنها در کنارش قطعات کامپیوتر هم خرید و فروش می کرد... شخصیتی شوخ و در عین حال زرنگ همیشه راهی برای رهایی از مشکلاتش داشت. و راشا که برادر کوچک انها محسوب می شد ۲۳ ساله با چهره ای جذاب..موهای مشکی، چشمان قهوه ای که توی نور روشن به نظر می رسید ولی تو تاریکی و سایه تیره می شد.. لیسانس موسیقی در رشته ی نوازندگی گیتار، کارش فوق العاده بود. همینطور صدای خوبی داشت در یکی از اموزشگاه های موسیقی گیتار تدریس می کرد... ادامه دارد... https://eitaa.com/manifest/961 قسمت بعد
عکس مربوط به قسمت بالا☝️☝️
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت14 🔵 پس عینکش کو؟؟... مثله بچه های خنگ گفتم: عه... پارسا عینکت کو؟! با این حرفم اخ
🔵اونقدر سرفه کردم تا دیگه داشتم دار فانی رو بای بای میکردم که این پارسا همچین میزد تو کمرم که گفتم ستون فقراتم میاد تو حلقم وقتی بعد از چندتا سرفه تپل حالم جا اومد گفت: چت شد تو دختر؟! تک سرفه ای کردمو چیزی نگفتم...لیوان نوشابه رو برداشتمو سر کشیدم...ای وای....نوشابم تموم شد...دیگه هیچی ندارم با غذام کوفت کنم که... نگاهی به لیوان خالی انداختم....صدای پارسا بود - میخوای من برات نوشابه بیارم؟! نگاهی بهش انداختمو گفتم: - نه خیلی ممنون... میترسم عقده این چند سالو در بیاری و تو نوشابم سمی چیزی بریزی! اخمی کرد و گفت: من مثله تو انقدر مردم آزار نیستم......... اینو گفت و پاشد رفت! داشت میرفت که گفتم: - نارحت شدی؟!... خواستم ادامه بدم "هنوزم مثه بچگی هات لوس و بی مزه ای! ولی برگشت و گفت: نه الان میام... رفت...شونه ای بالا انداختم و مشغول غذا خوردنم شدم....یهو یکی اومد نشست کنارم...برگشتمو چشم تو چشم آرشام شدم....نگاه خونسردی بهم انداخت و خیلی شیک مشغول غذا خوردنش شد.......... وا... تو که اومدی هیچی نمیگی پاشو برو دیه! ******* هردمون سکوت کرده بودیم... آرشام غذاش که تموم شد از جاش بلند شد و گفت: - کی جشن تموم میشه؟! شونه ای بالا انداختم و گفتم: . به نظرت من شبیه مامان پارسا م؟! اخمی از روی فکر کردن کرد و گفت: نه...چرا این سوالو پرسیدی؟ - والا اینجور که تو پرسیدی. مگه من مامان پارسام که بدونم جشن کی تموم میشه... و لبخندی زدم... به سردی گفت: - بی مزه! اینو گفت و رفت... بی مزه خودتی... نگاهی به بشقاب خالیم انداختم..، نفهمیدم چی خوردم...هر ديقه هي یکی اومد جفتم نشست و بعدم یه چی بهش گفتم بش برخورد و رفت! نگاهم به مستخدم افتاد که با این گاری ها که توی رستورانا غذا حمل میکنن از این ور هال میرفت اون ور هال! بیچاره دلم واسش سوخت!... بشقاب به دست سمتش رفتمو بشقاب و لیوانمو توی ترالی حمل غذا گذاشتمو لبخند به لب گفتم: خسته نباشین... گل از گلش شکفت و گفت: - سلامت باشی خانوم... اینو گفت و ترالی رو هل داد و دوباره مشغول جمع آوری شد...هی خدا چه کنیم دیه.......دل رحمیم! نگاهم به پرمیس افتاد و کنارش نشستم... داشتیم حرف میزدم که صدای گوشیم بلند شد... گوشیم رو از توی کیفم در آوردم........ عه...آفتاب از کدوم طرف در اومده آق نوید به من اس داده؟! اس رو باز کردم: - نفس........بابا میگه باید برگردیم!... پاشو بیا تو حیاط دارن خدافظی میکنن......... گوشی رو با حرص بستم.....دوساعته دارن خدافظی میکنن اون وخ این الان به من گفته؟!.. بی تربیت!...میمردی زودتر میگفتی؟ روبه پر میس گفتم: آجی باید بریم...مانتوم تو اتاقته... چرا اینقدر زود؟! شونه ای بالا انداختمو گفتم: . چه بدونم... پاشو مانتومو بیار! سرشو تکون داد و گفت: - باشه .... *********** همه سوار ماشین شدیم...شب خوبی بود!... بعد از چندین سال پارسا رو دیدم...ولی... چرا وقتی دیدمش همچین شدم!؟ چرا چون چ چسبیده به را... تو هم بیکاریا نفس..... فقط چون خیلی تغییر کرده بود تعجب و اندکی متفکر شده بودم! آره خب... اینم حرفیه!... شونه ای بالا انداختم.... بی خیال دیه.... ***** بابا ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و همه پیاده شدیم....انقدر خسته بودم که نگووووو! کلیدام رو از توی کیفم در آوردم و در رو باز کردم......کنار در ایستادم تا همه برن داخل... آرشامو نوید خواستن برن داخل که پامو جلوی پای آرشام گرفتمو آرشامم خیلی شیک در اثر زیرپایی من شوت شد با پخش شدن آرشام روی زمین نوید با نگرانی گفت: . عه. پسر حواست کجاس؟! سریع خودشو جمع کرد و غرید - از خواهرت بپرس! از کنارشون رد شدمو خونسرد گفتم: - من در خونه رو برا مامان بابام باز کردم...چه خودتو پسر خاله فرض کردی!... نوید با خنده گفت: - پسرخاله چیه؟!... کلاه قرمزیه! آرشام با حرص نگاهی به نوید انداخت که نوید خنده شو خورد....همونجور که به سمت اتاقم میرفتم داد زدم: کلاه قرمزی هم نه...اون الاغه اسمش چی بود!؟...ها جیگر!...جیگرها اینو گفتمو برای جلوگیری از جنگ جهانی سوم پریدم تو اتاقما ایول نفس خانوم... خوب حالشو گرفتی...بعله پس چی فکر کردی آرشام جون!؟ سریع لباسام رو عوض کردم... تاپم رو پرت کردم روی چوب لباسی و شیرجه زدم روی تخت خیلی زود خوابم برد... چشمام رو باز کردم... به ساعت نگاهی کردم.....واه....ساعت 1 ظهره؟! چقده من خوابیدم!؟... روی جام نشستمو کش و قوصی به کمرم دادم...دهنمو اندازه غار علی صدر باز کردم و حالا هي خمیازه بکش! دستی به گردنمو کشیدم.... نگاهم به تاپم افتاد.....وایسا ببینم....این تاپو که من دیشب عوض کردم انداختمش رو چوب لباسی... پس چیشد که الان روی میزه!؟ https://eitaa.com/manifest/959 قسمت بعد
پارت جدید داریم در حال آماده سازی لجبازی الان قرعه ساعت ۲۳
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت15 🔵اونقدر سرفه کردم تا دیگه داشتم دار فانی رو بای بای میکردم که این پارسا همچین میزد
🔵از روی تخت بلند شدمو به سمت میزم رفتم... با دیدن تاپ شیک و مجلسی که خدای تومن پولشو داده بودم و الان به این سرنوشت دچار شده بود دلم میخواست جیغ بزنم! تاپ رو برداشتمو توی دستم گرفتم چرا انگار ترکش خورده؟! همون تاپی بود که دیشب پوشیده بودمش!...ولی انگار یه آدم بی شعور عقده ای با قیچی تیکه تیکه اش کرده بود...! با ناراحتی داد زدم: - ای خ دا!!! دیگه داشت گریه ام میگرفت..... آخه کدوم نفهمی زده همچین کاری کرده!؟ با تاپ خوجل من! نوید؟!..نه بابا نوید میدونه پا رو دم من بذاره مساوی با پا گذاشتن رو دم شیر مامان؟... بعیدم نیس... آخه مامان از این تاپم خوشش نمیومد و میگفت خیلی لختی و بازه..........ولی نه....اگه خوشش نیاد که دلیل نمیشه اینجوریش کنه!..نه بابا بابا؟!.....نفس خل شدی؟!...بابا چیکار به تاپ تو داره؟! یهو با حرص گفتم: - آرشام زنده به گورت میکنم! به جنازه تاپم خیره شدم...حیف بود...خیلی! آخه آرشام بی شعور برای چی اینکارو کرده؟!..شک ندارم کار خودشه! مطمئنم.. نفس عمیقی کشیدم تا حالم جا بیاد. موهام رو با یه کش بستمو از اتاق بیرون رفتم... مشکلی نیستش!... یه تاپ بوده دیه....منم میدونم چه بلایی سرش بیارم..والا....هیچ مشکلی نیست! همه خواب بودن!... خونه رو سکوتی زیبا گرفته بود...ای توف به این شانس! حالا که من دارم جرم میکنم باید همه خواب باشن تا خونه ساکت باشه؟!! بترکی آرشام.... دستگیره در اتاق آرشام رو توی دستم گرفتمو در رو به آرومی باز کردم... عه... کسی که تو اتاق نیس!.....ایول بهتر میتونم نقشه مو اجرا کنم! در کمدش رو باز کردم...اوهو ما گفتیم یه لباس مارک برای نقشه مون احتیاج داریم... لا مصب همه شون مارکن! خب بذار ببینم دیشب چی پوشیده بود؟ اصلا یادم نیست!...نگاهم به یه پیرهن کرم شکلاتی افتاد...نه کرم شکلاتی آثار جرم رو نشون نمیده!.. یه چیز سفید!...دوباره مشغول گشتن شدم که نگاهم به یه پیرهن سفید افتاد... خوده خودشه....همونی که من میخواستم لامذهب مارکشم ورساچ بود!... مشکلی نیست الان بلایی سرش میارم تا از ساخته شدن خودش پشیمون بشه! کی از ساخته شدن خودش پشیمون بشه!؟ .... وا.. خب پیرهنه ديه! آهان متوجه شدم!... پیرهن به دست از اتاق آرشام بیرون اومدم که با یه چیز سخت برخورد کردم.. سرمو بالا آوردمو با دیدن آرشام فاتحه نقشه مو خوندم...اول نگاهی به من و بعدش نگاهی به پیرهنش انداخت و گفت: میشه بگی با لباس من چیکار داری دقیقا؟! سعی کردم لحنم مهربون باشه! خب... میخوام برات اتو بزنم! ابرو هاش با تعجب پرید بالا و گفت: - تو؟!...تو؟!... برای من؟! لبخند دندون نمایی زدمو گفتم: - اوهوم! - پس یه ديقه وایسا... اینو گفت و پرید تو اتاق....ای بابا...وقتمو داره میگیره!..بذار برم به تلافیم برسم یه وقت دیدی با کتک کاری بات تلافی کردماII! از من گفتن بود....عصاب مصاب ندارم.همین جور داشتم با خودم غرغر میکردم که یهو چند دست لباس موچوله و فوق العاده چروک جلوم قرار گرفت و آرشام گفت: نفس... پس بی زحمت حالا که مهربون شدی و من دلیل مهربونی تو نمیدونم اینارم برام اتو کن! الان داره به من دستور میده یا داره منو برای موفق کردن در نقشه ام کمک میکنه؟!...کدوم دقیق؟! گفتم: - باشه...ولی تو نمیترسی؟! - از چی؟! - از اینکه من بزنم بلایی سر.. پرید وسط حرفمو با ذوق گفت: حالا تو یه بار مهربون شدی دلیل نداره بزنی لباسای منو خراب کنی! دلیل داره!... کی گفته نداره!... به همون دلیلی که تو زدی تاپ منو ناقص کردی بی تربیت! با اینکه خیلی تعجب کرده بودم ولی لباسارو از آرشام گرفتم...نمیدونم چرا احساس میکنم لباسا برام آشنان!! عه... توهم زدی نفس؟!... خب شاید تو تن خود آرشام دیدیشون نه بابا...برام آشنان یه جا دیدمشون....ول کن مهم نیست فعلا اجرای نقشه از همه چیز مهم تره سرمو تکون دادمو گفتم: - باشه... لباس به دست به سمت اتاقم رفتم خب خب...به آشی برات بپخم!... میز اتو رو گذاشتمو نشستم رو زمین... چون کارم خیلی مهم و سخته باید بشینم که کمرم درد نگیره! اول اون لباس مارک خوجله شو گذاشتم رو میز اتو و اتو رو به برق زدم دستمو زیر چونه ام گذاشتم و به اتو خیره شدم وقت خوب مطمئن شدم اتو داغه برش داشتمو هیلی شیک گذاشتمش روی پیرهن! دوباره دستمو زیر چونه ام گذاشتمو به لباس چشم دوختم...اه بسوز دیه... چقد لفتش میدی!... بین الان میگرمت رو اجاق گاز ها! عصاب ندارم! همین جور داشتم پیرهن بیچاره رو تهدید میکردم که یهو.... بوی سوختنی بلند شد! سریع اتو رو از روی پیرهن برداشتم... اوه اوه اینکه کتلت شد!...لبخند پهنی زدم انتقامتو گرفتم تاپ خوجلم! نگاهم رو به بقیه پیرهنا دوختم..... شما هم باید به این سرنوشت دچار شین همه لباسا یا بهتر بگم کتلت هارو طوری تا کردم تا سوختگی هاشون مشخص نشه! لباسا، نه کتلت هارو برداشتمو از اتاق بیرون رفتم داشتم رد میشدم که eitaa.com/manifest/990 قسمت بعد
پارت آماده شد زودتر😂
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت38 🔴رایان اخماشو کشید تو هم و کلافه گفت اخه اینم نمیشه.. راشا:دیگه چرا؟.. نفس عمیقی ک
🔴رادوین در حال زدن وزنه ی ازاد بود. با قدرت دمبل های سنگین را بلند می کرد.. یکی دم در کارت داره. رادوین دمبل ها را زمین گذاشت و ایستاد. با حوله عرقش را خشک کرد درحالی که سر بطری آب را باز می کرد گفت :کیه؟ سیامک: نمی دونم.. یه دختره ست..میگه با تو کار داره. رادوین سرش رو تکون داد، چند قلوب از آب داخل بطری را خورد. به صورتش اب زدبا حوله ی تمیزی صورتش را خشک کرد.. گرمکنش را پوشید و کلاهش رو روی سر انداخت. از در خارج شد.. کسی آنجا نبود..از پله ها بالا رفت..روی آخرین پله بود که دلناز را دید..با آرایشی زننده .. رادوین آن یک پله را هم بالا آمد و رو به روی دلناز ایستاد. با اخم غلیظی نگاهش کرد. لب باز کرد حرفی بزند که دلناز پیش قدم شد.. دلناز:سلام رادوین جون خوبی؟ رادوین توپید چی می خوای ا.، تو که باز اینجا پیدات شد. مگه نگفته بودم که دیگه نمی خوام ببینمت؟. دلناز پوزخندی زد و از توی کیفش یه پاکت بیرون اورد. به طرف رادوین گرفت و گفت :اول دليل اومدنم روبپرس بعد داد و هوار راه بنداز..بیا بگیر ..اخر هفته ی دیگه عروسیمه.. خوشحال میشم تو هم بیای با بدجنسی به او نگاه کرد..ولی رادوین هیچ تغییری تو حالت صورت و رفتارش نداد. خیلی آروم کارت را پاره کرد و پرت کرد بیرون.. رادوین:خیلی خب.. کارتت رو دادی..حالا می تونی بری.. دلناز لبخند زد و گفت : باشه ،میرم این که حرص خوردن نداره.راستی شاید برات جالب باشه که بدونی داماد هم شروینه. روز خوش عزیزم.. با همون لبخند صورتش رو برگرداند و رفت.| رادوین با خشم دستشو مشت کرد و زیر لب غريد هرزه ی عوضی..واقعا با چه رویی پا شده اومده اینجا به من کارت عروسیشو میده؟.. كثافت فکر کرده برام مهمه..هه..برو به درک. لياقته تو رو همون امثاله شروین دارن.. بعد هم به سرعت از پله ها پایین رفت، حرصش گرفته بود. این کار دلناز را نوعی توهین به خود می دانست. البته حق هم داشت. دلناز با این کار می خواست غرور رادوین را خورد کند فکر می کرد رادوین هنوز هم به او دلبستگی دارد. در صورتی که رادوین از همان اول هم ذره ای علاقه به او نداشت.. همه ی حرصش از آن بود که دلناز قصد خورد کردنش را داشته و از این بابت عصبانی بود و این خشمش را سر دستگاه ها خالی می کرد و با شدت بیشتری وزنه ها را بلند می کرد.. رادوین ترمز کرد.هر سه نفر نگاهی به نمای ساختمان انداختند رایان:همينجاست؟ راشا نگاهی به گوشیش انداخت و گفت داره.. تو اس ام اس اقای شیبانی ادرس درست همینجاست.. هر سه پیاده شدند، نگاهشان به تابلویی که سر در ساختمان نصب شده بود افتاد. چندین تابلو کنار هم که هر کدام مختص به یکی از دفاتره موجود در ساختمان بود.بین اونها تابلوی دفتر آقای شیبانی هم قرار داشت. روی آن نوشته بود (دفتر وکالت امير شیبانی).. رادوین بظاهرا که خودشه.. بریم تو.. وارد ساختمان شدند.، راشا رو به پسرا گفت:بچه ها طبقه ی چهارمه رایان دگمه ی اسانسور را فشرده هه یه بهوووووو وارد دفتر شدند. منشی پشت میزش نشسته بود. با دیدن پسرا لبخند بر لب سلام کرد.. رادوین خشک و جدی گفت نمی تونیم اقای شیبانی رو ببینیم؟ منشی با صدای نازک و ظریفی گفت:شدن که میشه ولی قبلا وقت گرفته بودید؟.. راشا خندید و گفت : مگه اومديم مطب دکتر که باید وقت بگیریم؟ . قبلا هماهنگ شده شما بگو بزرگوار اومده خود اقای شیبانی در جریان هستنه منشی چشماشو باریک کرد و با ناز گوشی رو برداشت.. الو..اقای شیبانی سه تا اقا اومدن میگن بزرگوار هستند و با شما کار دارن. بله.. باشه چشم.. گوشی رو گذاشت.از جا بلند شد و با دست به اتاق اشاره کرد.. با همون لبخند و صدای ظریف که کمی ناز هم چاشنیش شده بود گفت :بفرمایید.اقای شیبانی منتظرتون هستند.. هر سه بدون هیچ حرفی به طرف اتاق رفتند منشی روی صندلی نشست و نگاه پر از حسرتی به پسرا انداخت... https://eitaa.com/manifest/969 قسمت بعد
سلام به همه همراهان عزیز 🌺🌺 یه رمان دیگه براتون در نظر گرفتیم عالی در ژانر عاشقانه ، کاراگاهی و طنز(تیکه های ناب) که امروز معرفی میشه و برای یکی از رمان نویس های اعضای کانال خودمون هست و بعد اتمام قرار میگیره چون طولانی تره😐 قسمت های جدید به زودی 👇
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت39 🔴رادوین در حال زدن وزنه ی ازاد بود. با قدرت دمبل های سنگین را بلند می کرد.. یکی دم د
🔴دخترها هم داخل اتاق منتظر نشسته بودند. پسرا با دیدنشان لبخند شیطنت آمیزی بر لب نشاندند ولی خیلی زود لبخندشان محو شد.. بعد از سلام و احوال پرسی که از جانب پسرا گرم و از جانب دخترا سرد بود اقای شیبانی به اصل موضوع پرداخت اقای شیبانی با لبخند رو به 6 نفر گفت :اول از همه ازتون ممنونم که در خواستمو قبول کردید دستانش را روی میز گذاشت و انگشتانش را در هم گرده کرد: من تمامه اسناد و مدارکه مربوط به ویلا رو جمع آوری کردم و باید به اطلاعتون برسونم که دیگه کاری نمونده ها دفترخونه ی اسناد رسمی هم هماهنگ کردم. اگر مایل باشید همین فردا صبح میریم اونجا ، با امضای برگه های استاد شش دونگ به نامتون میشه و اینجوری خیال هر دو طرف هم راحت میشه تانیا تک سرفه ای کرد و گفت : من حرفی ندارم. فردا صبح چه ساعتی؟ اقای شیبانی راس ساعت ۱۱ در ضمن این رو هم باید بگم با توجه به اینکه این ویلا جزو ارثیه ی طرفین محسوب میشه من توی این مدت کارهای اداری و قانونیش رو انجام دادم. البته با توجه به اختیارات کاریم که در حوزه ی اختیاراتم بوده و اون هم وکالت اقای کیهانی ست. برای همین کار ورثه ی اقای کیهانی تماما انجام شده.. رو به پسرا ادامه داد : سه دونگه ويلا فردا میخواد به نام شما بشه.اینجا باید به من بگید که می خواید این سه دونگ به نام کدوم یک از شما اقایان بشه؟ هر سه نگاهی به هم انداختند. هیچ کدام جوابی نداشتند .. ولي رادوین جدی رو به اقای شیبانی گفت هر دونگ از ویلا به نام هر کدوم از ما زده بشه، اینجوری کاملا منصفانه ست..درسته؟ اقای شیبانی لبخند زد و سرش را تکان داد درسته.. شما هم درست همون تصمیمی رو گرفتید که دختران اقای کیهانی گرفتند.. پسرا با تعجب به دخترا نگاه کردند. آنها هم هر کدام ۱ دونگ به نامشان می شد. اقای شیبانی، البته من چون وكيل اقای کیهانی بودم کارهاشون به من محول شده بود و مشکل قانونی وجود نداشت. ولی با این حال چون از قصده شما اقایون خبر نداشتم شاید کارهای مربوط به شما یه روز عقب بیافته ولی من دوست و آشنا توی دفترخونه دارم.نهایتش فردا کارها رو انجام میدم..شما ۶ نفر لطفا پس فردا راس ساعت ۱۱ صبح دفترخونه باشید . موافقید؟... اینبار ترلان گفت : چاره ی دیگه ای نیست. فقط سریعتر کارا انجام بشه بهتره.چون ما مدتی رو می خوایم تو ویلا بگذرونیم و نهایت ۳ روز دیگه حرکت می کنیم.. اقای شیبانی اروم خندید و گفت : با این حساب معلومه که از ویلا خوشتون اومده درسته؟ تارا لبخند زد و گفت :اوه چه جورم. فوق العاده ست..ولی در ورودی ویلا قفل بود نتونستیم بریم داخل.. اقای شیبانی بله ، زمانی که ویلا به نامتون شد و تكليفه ارث و ورته ی پسران اقای بزرگوار مشخص شد کلید بهتون داده میشه رایان گفت : یعنی اگر بخوایم داخلشو ببینیم این اجازه رو نداریم؟ اقای شیبانی نه اجازه که دارید، منتها کلید زمانی بهتون داده میشه که ویلا تکلیفش مشخص بشه. می فهمید که چی میگم؟ رایان سرش رو تکون داد و گفت :بله. کاملا متوجه هستم اقای شیبانی رو به دخترا گفت :پس نهایت تا ۳ روز دیگه توی ویلا اقامت می کنید؟ تانیا: بله اقای شیبانی خوبه تا اون موقع تکلیفش مشخص شده.. ترلان : اینجوری بهتره..لااقل با خیال راحت میریم.. واقعا جای باصفایی بود.. اقای شیبانی با تکان دادن سر حرف ترلان را تایید کرده رو به پسرا گفت شما چطور؟ راشا با لبخند جواب داد :نه ما فعلا نمیریم. قرعه انداختیم به اسم خانما افتاد.. فعلا مجبوریم بی خیال بشیم..همیشه خانما مقدم ترن.. با این حرف به تارا نگاه کرد . تارا که کاملا متوجه منظور راشا شده بود پشت چشم نازک کرد و روشو برگردوند. اقای شیبانی :درک می کنم. به هر حال ویلا امكاناتش جداست ولی در اصل هیچ دیواری این دو ویلا رو از هم جدا نکرده و در این صورت اگر هر ۶ نفر بخواین تو ویلا باشید هیچ استقلالی ندارید و مطمئنا هیچ کدوم راحت نیستید.. تانیا سرشو تکون داد و گفت :درسته ما هم واسه ی همین مخالف بودیم.... https://eitaa.com/manifest/995 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت16 🔵از روی تخت بلند شدمو به سمت میزم رفتم... با دیدن تاپ شیک و مجلسی که خدای تومن پول
🔵داشتم رد میشدم که مامان گفت: نفس.... برگشتمو گفتم: ۔ جونم؟! اخمی از روی فکر کردن کرد و گفت: - اینا....لباسای نوید نیستن؟! نگاهی به لباسا کردم و گفتم: . نه...لباسای آرشامن - اون وقت دست تو چیکار میکنه؟! لبخند دندون نمایی زدمو گفتم: - براش اتو کردم! | مامان با تعجب گفت: . چه مهربون!... پس بی زحمت لباسای خودتم به اتو بزن...مخصوصا اون شال هات.........انگار از تو دهن بز درومدن! داشت از کنار رد میشد که گفتم: - مامآن....اونا مدل شال هامن! مامان سرشو تکون داد و رفت...جدی جدی نکنه اینا لباسای نویدن!؟ نه بابا....لباسای نوید دسته آرشام چه کار میکنن؟!... به سمت در اتاق آرشام رفتمو تقه ای به در زدم...با صدای بفرمایید رفتم داخل یهو نوید و آرشام برگشتن و نگاهم کردن!...با لبخند عریضی گفتم: - اینم لباسات! نگاهم به چهره آرشام افتاد... بدجور جلوی خودشو گرفته بود نخنده! خفه نشی به وخ ننه... آخه... چون واسش لباساشو اتو کردم داره ذوق مرگ میشه...وقتی دیدی شون بیشتر ذوق میکنی! صدای نوید بود: - آرشام گفت تو لباسامو بردی اتو کنی... ولی من باورم نشد!... دستت درد نکنه خواهری! اینو گفت و از روی تخت پاشد و اومد نزدیکم..... لبخندم محو شد.... پس...پس اینا جدی جدی لباسای نویدن؟!... آب دهنمو قورت دادمو به نوید که با لبخند به لباسا خیره بود نگاه کردم... چه سکوتی... آرامش قبل طوفان.........الان نوید به مشت منو میزنه منم یه مشت آرشامو میزنم!! یهو احساس کردم دستام سبک شد...نوید لباساش رو از توی دستم برداشت... چشمام رو بستم تا قیافه نوید رو نبینم!... نمیدونم چقد گذشت که با داد نوید مو به تنم سیخ شد: - با لباسای من چیکار کردی نفس ؟! آب دهنمو قورت دادمو گفتم: خب..خب...اینا لباسای آرشام بودن! نگاهم به آرشام افتاد...... داشت میترکید از خنده!.....نوید با غیض گفت: - من لباسام رو صبح شستم بعدم گذاشتمشون روبند تو بالکن مشترک منو آرشام... نگاهی بهش انداختم و گفتم: - لباساتو تو ماشین انداختی با.. پرید وسط حرفمو با داد گفت: - په نه په شستم آستین و پاچه زدم بالا با دست و تشت شستم... وا... نفس اینم سواله تو همچین موقعیتی میپرسی؟!....نه خداییش سوال بود؟!..... وایسا ببینم...نگاهم به بالکن افتاد...اتاق آرشام و نوید جفت هم بود و به بالکن بزرگ برای هر دوتا اتاق بود. پس ینی آرشام میدونسته من میخوام لباساش رو کتلت کنم و واسه همینم رفته لباسای نوید رو برداشته بود؟!.. با عصبانیت به آرشام نگاه کردم و گفتم: خیلی........ خیلی... خنده شو خورد و گفت: . خیلی چی؟ جوابشو ندادمو روبه نوید که با صورت کش اومده به لباس هاش خیره بود، طوطی وار گفتم: - نوید... من نمیدونستم اینا لباسای توئه...این آرشام خیر ندیده اومد تاپ منو پاره پوره کرد منم خواستم باهاش تلافی کنم اومدم لباسش رو برداشتم که تو راه دیدم بعد... آرشام عين قاشق نشسته پرید وسط حرفمو رو به نوید که با چشمای گرد شده بهم خیره بود گفت: - بعدش من ازش پرسیدم لباس من دست تو چیکار میکنه؟گفت میخوام اتو کنم!...منم که میدونستم نفس فهمیده تاپش ترکش خورده و الانم میخواد با سر لباسای من بیاره رفتمو از توی بالکن لباسای تورو بهش دادم! ... تا دیگه از این فکرا به کله اش نزنه! و با پایان رسیدن اراجیفش لبخند دندون نمایی زد که دلم میخواست بزنم دندوناشو خورد کنم... صدای داد نوید بود - پس کار تو بود ها؟!..آخه شما ها میخواین بزنین تو سر و کله هم چرا منو قاطی میکنین!؟ آرشام با خونسردی گفت: ۱ چته تو؟!... چهار تا لباس کهنه بودن دیه!...اصن چقد میشه من حساب کنم... نقدم میدما... چک نمیدم! جمله آخر رو با طعنه گفت که نوید بیشتر عصبانی شد!...زیرلبی گفت: - ای خُ دا ا... فک و فامیله من دارم؟! یهو با داد رو به آرشام گفت: . آخه من چه هیزم تری... آرشام هم کلافه پرید وسط نطق نوید و گفت: اصلا اینا کادو کدومشون بوده؟!... فرناز؟... روبه منو نوید که با چشمای گرد شده بهش خیره بودیم ادامه داد: - فرناز نه....ها.... شادی؟!...کادو شادی هم نبود؟!...آهان... حتما کادو ملینا س! نوید زیر لب غريد: خفه شو.... و با چشم و ابرو به من اشاره کرد...ای ای ای چند تا چند تا آق نوید؟!... وقتی دیدم دیگه آرشام و نوید ساکت شدن و فقط واسه هم چشم و ابرو میان گفتم: خب.... حالا بزنید تو سر و کله هم به من ربطی نداره... اینو گفتمو به سمت در رفتم...یهو برگشتمو رو به آرشام گفتم: - راستی... ۲ هیچ به نفع تو!....ولی بشین و منتظر باش... و از اتاق بیرون رفتم...عه عه عه پسره پرو...باشه صبر کن و ببین یه بلایی سرت بیارم تا سر به بیابون بذاری؟ صبر کن... https://eitaa.com/manifest/996 قسمت بعد
پارتهای جدید در حال آماده سازی 👇👇👇
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت40 🔴دخترها هم داخل اتاق منتظر نشسته بودند. پسرا با دیدنشان لبخند شیطنت آمیزی بر لب نشا
🔴رادوین آروم خندید و با لحن خاصی که فقط پسرا ازش سر در می آوردند گفت : دقيقا حق با شماست خانم کیهانی به هیچ عنوان کار درستی نیست ما هم این رو قبول داریم دخترها به تک تک پسرا نگاهی انداختند. ولی اونها بدون اینکه تغییری در حالت صورتشان بدهند فقط لبخند می زدند و چیزی نمی گفتند ***** ووووووووووو بالاخره کارهای ویلا انجام شد و حالا هر ۶ نفر صاحب آنجا بودند. دخترا در تکاپوی بستن چمدان ها و جمع کردن لوازم مورد نیازشان بودند که زنگ در به صدا در آمد تارا این موقع روز کیه؟ ترلان به طرف ایفن رفت گفت: کیه؟.. باز کن دختر.. ترلان با چشمانی پر از تعجب به تانیا و تارا نگاه کرد. تانیا جلو اومد و گفت : کیه ترلان؟ ترلان سرشو تکون داد و توی گوشی گفت : بفرمایید تو عمه خانم دکمه ی در باز کن رو زد و گوشی رو گذاشت.. تارا با تعجب گفت این دیگه اینجا چکار می کنه؟!.. ترلان: من چه می دونم. فقط همینو کم داشتیم.. تانیا به طرف در رفت و گفت : من عصر می خواستم برم خونه ش و بهش بگم داریم میریم. اتفاقا اینجور بهتر شد که خودش اومد در رو باز کرد، عمه خانم عصا زنان به طرف ساختمان می آمد. تانيا به طرفش رفت و با لبخند سلام کرد عمه خانم سرد و خشک جواب داد. تانیا زیر بازویش را گرفت و کمکش کرد از پله ها بالا برود.. وارد ساختمان شدند، تارا و ترلان سلام کردند که عمه خانم با همان لحن سردش جوابشان را داد, تانیا کمک کرد روی مبل بنشیند.هر سه توی سالن نشستند تانیا با لبخند رو به عمه خانم گفت: به عجب عمه خانم. واقعا تعجب کردیم. همه خانم همراه با نیش کلاسش گفت اره خب بایدم تعجب کنید.مگه اینکه کارتون داشته باشم اونطرفا پیداتون بشه..وگرنه حتى زور تون میاد یه تلفن بزنید.. ترلان لبخند کمرنگی زد و گفت این حرفا کدومه عمه خانم. خب هر کدوم از ما مشغله ی خودشو داره..۱ ماه دیگه دانشگاهمون شروع میشه. فعلا تعطیلاتیم ولی داریم خودمونو آماده می کنیم.. خانم بزرگ با عصا به تارا اشاره کرد اینا درس و دانشگاه دارن تو چی؟ تو چه بهونه ای داری؟ تارا لبخندی به پهنای صورت زد.من که از اینا بیشتر سرم شلوغه. از صبح بیدار میشم باید غذای تک تکه حیوونامو بدم. نونو، پولکی افتاب،، سمند ، شکوفه.... عمه خانم دستشو اورد بالا با توپ و تشر گفت :بسه بسه، دختر تو خجالت نمی کشی با این سنت داری یه باغ وحش رو اداره می کنی؟ اینجا طويله ست یا خونه؟... من به سن تو بودم ۲ تا شکم زاییده بودم.همسنات تو خونه ی شوهراشون دارن بچه داری می کنن. اونوقت تو اینجا واسه خودت باغ وحش راه انداختی خجالتم نمیکشی؟.. تارا که به اوج عصبانیت رسیده بود با صورتی سرخ از خشم ولی لحنی اروم گفت :عمه خانم الان که تو عصر هجر زندگی نمی کنیم. دخترای به سن من عشق و حالشون رو خونه ی پدر ومادراشون می کنن نه اینکه برن خونه ی شوور کهنه بچه آب بکشن، کی خواست شوهر کنه شما هم یه چیزی می گیدا، در ضمن نگهداری از حیوونا طويله داری نیست من بهشون علاقه دارم عمه خانم نگاه بدی به او انداخت بهشون علاقه داری؟ دختر حیا کن این چه حرفیه می زنی؟ کدوم آدم عاقلی به حیوون علاقه مند میشه که تو شدی؟ تارا بلند خندید :عمه خانم منظور من اون علاقه نبود..به حس دیگه ست.. تانیا و ترلان با لبخند سرشون و پایین انداختند ..عمه خانم نگاهی به هر سه انداخت وخوشم باشه. نه می بینم که خیلی خوب تربیت شدید.. کارتون به جایی رسیده که به حرفای منی که بزرگتر تونم می خندید اره؟ تانیا سریع گفت نه عمه خانم سوتفاهم نشه.ما منظوری نداشتیم.فقط... عمه خانم: خیلی خب. نمی خواد ماست مالیش کنید. خیلی خوب فهمیدم منظورتون چیه. اصلا من واسه چیز دیگه ای اومدم اینجا.. رو به تانیا با اخم گفت :دختره ی چشم سفید واسه چی به روهان جواب رد دادی؟ تانیا با شنیدن اسم روهان ابروهایش را در هم کشید و گفت شما از کجا می دونید؟!.. عمه خانم از دیروز مادرش بهم زنگ زد و همه چیز و گفت ولی اینو هم گفت که روهان دست بردار نیست و هنوز هم میگه که تو رو می خواد... https://eitaa.com/manifest/1005 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت17 🔵داشتم رد میشدم که مامان گفت: نفس.... برگشتمو گفتم: ۔ جونم؟! اخمی از روی فکر کرد
🔵برگشتم توی اتاقم...بدجور عصبانی بودم!... ینی اگه میتونستم دلم میخواست آرشام رو تا میخوره بزنم... صدای گوشیم بلند شد. با دیدن عکس پرمیس که روی گوشیم افتاده بود جواب دادم: ها؟ - زهرمار...این چه طرز حرف زدنه مگه تو شعبون بی مخی؟! روی تخت دراز کشیدمو با بی حوصلگی گفتم: - پرپر ...... به خدا عصاب مصاب ندارما......... - حیف که کارم پیشت گیره وگرنه... پریدم وسط حرفشو گفتم: - باز چیشده تو کارت پیش من گیره؟! یهو تغییر صدا داد و با صدای کشداری گفت: - آجی نفسسسس... - باز چیشده؟! - میای بریم کلاس زبان؟! - نه بابا حال داری؟ - آفرین بیا دیه... . آخه به من چه تو میخوای بری کلاس؟! - میدونی... من به دختر خاله دارم خیلی منگله!...بعد من از دهنم پرید گفتم میخوام برم آموزشگاه زبان...اینم پیله شد که منم میخوام باهات بیام.........ولی بهش گفتم که تنها نیستمو با دوستم میرم! . خب به من چی؟!....میخواستی دروغ نگی! - آفرین بیا دیه...اونم الان رفته به مامانم گفته پرمیس با دوستش میخواد بره کلاس زبان؟ اونم از من پرسید مجبور شدم بگم آره با نفس میرم! دیدم دیگه بدجور داره میره رو مخم... داد زدم: د آخه تو نباید به اطلاع به من بدی بعد دروغ بگی؟ - چرا داد میزنی مگه میخوام ببرمت کجا؟!..... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - نمیدونم پرپر...بعدا بهت میزنگم.. - باشه...بازم با آرشام كل انداختی؟! با حرص گفتم: - بعله... به نظرت چی دیگه میتونه دلیل عصاب خوردی من باشه؟!....بای . خدافظ.. گوشی رو قطع کردم.... اینم وقت گیر آورده ها!... آخه من که نصف وقتم دانشگاس بقیه وقتمو هم برم کلاس که نمیتونم برای آرشام نقشه بریزم که! نمیدونم والا... الان انقده عصابم خورده نمیتونم تصمیم بگیرم! سه روز گذشت.... کاری به کار آرشام ندارم.........البته فعلا! به وقتش همچین حالشو میگیرم تا حالش جا بیاد! چی گفتم دقیقا؟ حالشو میگیرم تا حالش جا بیاد؟!.....هی...آرشام خدا خفت کنه که به خاطرت خل و چل شدم!... پوف خدا کمرم برید چرا یه ماشین نمی ایسته؟! تقصیر این پرمیسه دیه!.. اصلا چرا امروز نیومد دانشگاه که من اینجوری علاف شم.. نه بابا تقصیر پرمیس بیچاره نی.. تقصیر پدر منه که نمیذاره پشت ماشین بشینم!... گوشیم رو در آوردمو شماره نوید رو گرفتم... جواب نداد!.. بی تربیت وقتی خواهرت بهت زنگ میزنه جواب بده!... دوباره زنگ زدم....ها؟!..مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد؟! من اینجا روی ایستگاه تک و تنها کمر درد گرفتم از ایستادن اون وخت این برادر من گوشیش رو بی آنتن میذاره؟! داشتم با خودم غر میزدم که اس اومد. به به چه عجب... دیگه داشتم به این نتیجه میرسیدم اونی که نوید باش حرف میزنه و دستشه گوشی نیست، قوطی کبریته! اس رو باز کردم: - انقد غر نزن!... سرم شلوغه... خودت با واحد با مترو برو! آخه تو که انقد باهوشی باید تا الان خرگوش بودی!... نه جدا چرا نوید توی طفولیتش نرفت مدرسه تیزهوشان!... هم فهمید دارم غر میزنم هم اینکه هیچ قاطر یا الاغی نیست من باش برم خونه!.. عجبا! نفسمو پر صدا بیرون فرستام........آخه کی حوصله مترو یا واحد داره ای خدا من گشنمه... نگاهمو به ایستگاه انداختم...یه دختره نشسته بود و توی دستش یه کتاب بود و با عینک دودی داشت کتاب میخوند، جلل خالق! چاره ای نیست... مجبورم از همین بپرسم...جلو تر رفتمو گفتم: - ببخشید؟ سرشو بالا آورد و گفت: - بله؟ شما از کی اینجایین؟... آخرین سرویس کی میاد؟ - بله؟ دوباره نگاهشو به کتاب دوخت و گفت: ده دقیقه پیش یه سرویس اومد... فکر میکنم دیگه نداشته باشه تا یک ساعت دیگه! سعی کردم لبخند بزنم: خب... نمیدونید مسیرش کجا بود؟ گفت: . خير واه....این چه طرز ارتباط برقرار کردن با ملته؟!... یه لبخندی یه چیزی.. میمیری اون لبا روکش بدی؟!.. باور کن با لبخند یه شوهر گیرت میادا... دیگه مجبور نیستی با عینک دودی بشینی رمان عاشقانه بخونی! وا.. نفس از کجا میدونی رمان عاشقانه میخونه؟!... میدونم دیه میدونم بعد از این همه رمان خوندن میدونم آدم رمان خون چهره اش چه شکله! حالا اینو ول کن..... من تا یه ساعت دیگه عین هویج وایسم اینجا که چی؟!.. در ضمن الان پسرای دانشگاه یکی پس از دیگری میان منو میبینن برام حرف درمیارن!.. نفس پسرای دانشگاه چیکار به تو دارن؟! تو این ملت رو نمیشناسی...من میشناسم!... همونجور عین هویج ایستاده بودم که صدای اس گوشیم بلند شد...ای بابا چقد سرم من شلوغه چپ و راست بهم اس میدن!.. نگاه مغروری به دختره که غرق کتابش بود انداختمو با استایل رمز گوشیم رو باز کردم که... وایسا ببینم...اس از آرشام؟!........ eitaa.com/manifest/1003 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت18 🔵برگشتم توی اتاقم...بدجور عصبانی بودم!... ینی اگه میتونستم دلم میخواست آرشام رو ت
🔵سریع اس رو باز کردم: س. دارم میام دنبالت... برو ایستگاه بایست تا بیام؟ واه خو تو که داری میای لااقل یه كم عطوفت به خرج بده!..این چه طرزشه؟!..مگه من دارم بات چت میکنم که به جای سلام میگی"س"؟ نه خداییش فک و فامیله من دارم؟!..وایسا ببینم. حالا این آرشام از کجا میدونه من اینجا موندم؟!. لابد نوید بهش رسونده!... خب بازم دستش درد نکنه! خب حالا که سرویسم داره میاد برم بشینم.... نشستم روی صندلی ایستگاه و منتظر موندم... نگاهی به دختره انداختم....خب بذار باهاش حرف بزنم حوصلم سر نره...اصلا من که میدونستم میام اینجا تک و تنها واسه چی کلاس آخری رو پیچوندم؟! تقصیر این پرمیسه دیه!.. وقتی اون نباشه که من تنهایی دانشگاه حال نمیده بم......والا... منم خیلی شیک و مجلسی کلاسو پیچوندم! تک سرفه ای کردم...بذار باهاش حرف بزنم ببینم چی چی میگه؟!...از بیکاری که بهتره؟!ها؟!...اصولا من آدم خاکی و صمیمی ام!... سعی کردم صدام پرشوق باشه - رمان میخونی؟! برای یک هزارم صدم ثانیه نگاهشو از اون نوشته های بعجوج مجوج گرفت و گفت: - نه خیر؟ عه... پس ینی ضایع شدم اساسی!... خب اشکال نداره... برای به بار نتونستم چهره یه آدم رمان خون رو خوب بشناسم! گفتم: - پس چی میخونی؟ بدون اینکه نگاهشو از کتاب بگیره گفت: - اسرار موفقیت آنتونی... پریدم وسط حرفشو گفتم: آنتی چی؟!.. آنتی عشق؟!.. نفس عصبی کشید و گفت: . نخیر ... کتاب اسرار موفقیت آنتونی رابینز ..! - آها...چه نوع کتابیه؟! به نیگا از اونا که انگار بی سواد مملکت رو دیدن بهم انداخت و گفت: - روانشناسی؟ خب تو که کتاب روانشناسی میخونی چرا انقدر روان پریشی؟!.. قبلا هم بهت گفتم یکم انعطاف و عطوفت بد نیست عزیزم.... به خاطر خودت میگم نترشی... وگرنه برا من که فرقی نداره والا!.. گفتم: - نویسنده اش کیه؟! دیگه رسما داشتم روی عصابش سورتمه میرفتم...اشکال نداره تمرین کن...فردا پس فردا مادر شوهرت بدتر عصبیت میکنه اینکه چیزی نیست!...با صدای عصبی گفت: آنتونی رابینز.. اینو که شنیدم گفتم: - والا مردم رو نیگا... خودشون معلوم نیست چیکار میکنن بعدم میان آثار موفقیت آمیز شون رو کتاب میکنن!.. خو لااقل میذاشتی یه بی کار دیگه میومد درموردت مینوشت! لبخند محوی زد و گفت: آثار موفقیت آمیز نه.....اسرار موفقیت... دستمو توی هوا تکون دادم و گفتم: حالا همون.. دیگه ساکت شد و چیزی نگفت...هندزفریم رو از توی کیفم در آوردمو گذاشتم تو گوشم... آهنگ "یادته "از سوگند رو گذاشتم.....خعلی قشنگ خونده بود لامصب! یه چندباری آهنگ تموم شد و دوباره پلی کردم که از دور چشمم به ماشین نوید افتاد... ماشین آرشام نزدیک تر شد...از جام بلند شدم.... ماشینش جلوی ایستگاه ایستاد... خواستم جلو بشینم که دیدم یه نفر نشسته!.. در عقب رو باز کردمو نشستم... گفتم: - سلام... ماشین رو حرکت داد و گفت: - سلام... مگه یه کلاس دیگه نداشتی؟! واه یا بسم الله......این آمار کلاسای منو از کجا داره؟!... حالا واسه چی جلو غريبه منو سیم جین میکنه؟! گفتم: نه خير ...... استادمون نیومده بود! اینو گفتمو با چشم و ابرو به پسره که جفتش نشسته بود اشاره کردم ینی دهنتو ببند جلوی غریبه آبرو داری کن با اشاره ای که کردم تازه فهمید شخص سومی هم وجود داره... یهو گفت: آهان معرفی میکنم امیر دوستم... شخص سوم یا همون امیر طی یک حرکت تکنیکی گردنشو عین مرغابی کج کرد و گفت: - سلام. خوشبختم!! بعدم دستشو اندازه دسته بیل دراز کرد!..که چی؟!... تو خوشبختی منکه خوشبخت نیستم....حالا دستتو اندازه دسته بیل دراز کردی که من بات دست بدم؟!... فکر کردی ما از اون خونواده هاشیم؟! خداییش اینا چه دوستایین آرشام باشون میگرده؟! نگاهم به آرشام افتاد... کل مردمک چشمش اومده بود گوشه چشمش داشت حركات دوست فرومایه اش رو دید میزدا..اخمی کردمو به سردی گفتم: - بهمچنین... ینی چی؟ ینی دستتو بکش تا شل و پلت نکردم... پسره تا دید بدجور خورده تو پرش دستشو کشید و مثل آدم نشست سر جاش! آهان حالا شد... نگاهم به آرشام افتاد.......چه لبخند ملیح میزنه واسم! هندزفریم رو از توی کیفم در آوردمو گذاشتم توی گوشم...از بیکاری که بهتره.... آهنگ "تو نمیتونی مثله من باشی "از تتلو رو پلی کردمو چشمام رو بستم خیلی خیلی خوابم میومد! ****** با ایستادن ماشین چشمام رو باز کردم. در ماشین رو باز کردمو روبه آرشام گفتم: ممنون داداشی زحمت کشیدی؟ با تموم شدن جمله م آرشام با چشمای گرد شده نگام کرد!.. حقم داشت! خب دیگه معلوم نیست در نبود من چیا به دوستش گفته! اینجوری الان جلو دوستش ضایع شده... عجب آدم خبیثی ام من! امیر هم با شک و چشمای تنگ شده داشت نیگامون میکرد! دیدی گفتم آرشام در نبود من غیبتمو کرده!... https://eitaa.com/manifest/1007 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت41 🔴رادوین آروم خندید و با لحن خاصی که فقط پسرا ازش سر در می آوردند گفت : دقيقا حق با
🔴ترلان دخالت کرد خیلی بیخود کرده که تانیا رو می خواد، تانیا هیچ علاقه ای بهش نداره. پسره عجب روبی داره ها.. تارا هم دخالت کرد و گفت اره واقعا تهدید می کنه تازه بعدش هم پا میشه میاد خواستگاری.. عمه خانم با صدای بلند گفت : ساکت شید ببینم..شماها به چه حقی دخالت می کنید؟..مگه اون پسر چی کم داره.اقا، تحصیلکرده سرشناس و پولدار خانواده ی اسم و رسم دار.. پدرتون هم خیلی دوستش داشت. به کار خونه ی بزرگ داره که ۱۰۰ نفر زیر دستش میان و میرن تانیا با حرص گفت: پس اون همه کثافت کاری که تو زندگیش کرده چی؟ مهسا رو یادتون رفته؟ عمه خانم : نه یادم نرفته، دختره خودشو از قصد اویزونه روهان کرده بود..دخترای این دوره حیا رو خوردن ابرو رو انداختن جلو گربه، مشکل از دختره ست که با ناز و عشوه خودشو انداخته بود به روهان..وگرنه با پول دهنش بسته نمی شد ترلان :یعنی دختره اگر اویزون بود پسره هم باید هر غلطی دلش خواست بکنه؟ عمه خانم: مرد، تا حدی می تونه خودشو نگه داره.زن انقدر تو ناز و عشوه ماهره که صد تا مرد و رو به انگشتش می تونه بچرخونه دلیلی نداره بگید روهان ادم بدیه و لیاقت تانیا رو نداره. تانیا پوزخند زد: واقعا استدلال جالبی دارید ولی قانع کننده نبود عمه خانم از بس قُدی دختر. اون پسر همه جوره خاطر تو می خواد دیگه ناز کردنت چیه؟ تانیا با صدای نسبتا بلندی گفت :عمه خانم من احترام شما رو دارم. بزرگترم هستید درست.. پدرم ما رو به شما سپرده بازم درست، ولی خودم اختیار کارا و تصمیماتم رو دارم..میگم به روهان علاقه ای ندارم و به هیچ وجه هم نمی خوام باهاش ازدواج کنم و اینو بدونید روی حرفم می ایستم عمه خانم با عصبانیت عصاش رو به زمین زد :ساکت شو دختر به چه جراتی تو روی من وایمیستی؟ تانيا : گفتم که من همه جوره احترامتون رو نگه می دارم..ولی بذارید خودم برای اینده م تصمیم بگیرم.. عمه خانم: انقدر بی صاحاب نشدی که بذارم همچین بازی با زندگیت بکنی رو به ترلان گفت: تانیا با روهان ازدواج می کنه. تو هم با فرامرز پسر شیبانی ترلان معترضانه گفت وا عمه خانم این چه حرفيه؟، تانیا می تونه واسه خودش تصمیم بگیره ولی من باید بهتون بگم نه از ریخت فرامرز خوشم میاد نه از صداش نه از کاراش نه از خودش و شخصیت شل و ولش از هیچی این ادم خوشم نمیاد برعکس تا سر حد مرگ ازش بیزارم عمه خانم صداشو برد بالاتر خیلی پررو شدی ترلان. مگه فرامرز چی کم داره؟.. سر به زیر و نجيب.. تارا خنديد داره از بس سر به زیره که وقتی داره تو خیابون راه میره هزار بار با تیر چراغ برق و سطل اشغالای کنار خیابون تصادف می کنه. یه بار هم با کله شیرجه زده بود تو جوب از پس این بشر سر به زیره ماشاالله تاتیا و ترلان خندیدند ولی عمه خانم از خشم سرخ شده بود.. عمه خانم شماها لیاقت همچین پسرایی رو ندارید..روهان اون همه متشخص و اقا فرامرز هم با اون همه نجابت و سر سنگینی..واقعا که باید از خداتون هم باشه تانيا جدی گفت بیا از خدامون نیست عمه خانم که اونا رو به همسری انتخاب کنیم.ولی از خدامونه یه ذره.. فقط یه ذره به ما که برادرزاده هاتون هستیم اهمیت بدید و برای اینده مون نگران باشید.. عمه خانم ؛ چطور چنین حرفی رو می زنی؟ من اگر برای اینده تون نگران نبودم نمی گفتم با روهان و فرامرز ازدواج کنید. می گفتم صبر کنید بترشید اخرش سبزی فروش سر کوچه هم رغبت نمی کنه نگاتون کنه چه برسه بیاد خواستگاری ترلان :به هر حال ما فعلا قصد ازدواج نداریم. اگر هم داشته باشیم با این دوتا موجوده ناشناخته نداریم.. عمه خانم با حرص از جا بلند شد و ایستاد. در حالی که به عصاش تکیه کرده بود مثل همیشه خشک و جدی رو به دخترا گفت این حرفامو باهاتون زدم. به مادر روهان هم گفتم که تانيا فکراشو می کنه بهتره بیشتر روی سرنوشت و اینده ت فکر کنی تانیا با اخم جواب داد :لطفا هیچ قولی بهشون ندید عمه خانم..روهان بالا بره پایین بیاد من در جواب درخواستش فقط میگم نه پس بهتره انقدر خودشو خسته نکنه و به این امید نداشته باشه که یه روز نظرم عوض میشه.در ضمن ما فردا حرکت می کنیم و مدتی رو تو ویلای بهشت می مونیم. هم حال و هوامون عوض میشه هم اینکه یه مدت از این همه فکر و مشغله دور می مونیم،، عمه خانم مستقیم زل زد بهش و گفت :ویلای بهشت دیگه کجاست؟ تارا:همون ویلایی که بابا در موردش تو وصیت نامه گفته بود..ما اسمشو گذاشتیم بهشت.. عمه خانم سرشو تکون داد :پسرای بزرگوار چی؟ موافقن؟ نکنه اونا هم می خوان بیان؟ ترلان گفت : نه اونا نمیان..بهشون هم گفتیم.. فقط ما سه تا توی ویلا می مونیم.. عمه خانم خوبه اتفاقا میرید اونجا یه مدت فکر تون رو ازاد می کنید شاید سرتون به سنگ خورد فهمیدید روهان و فرامرز بهترین مورد برای ازدواج با شماها هستن رفتید اونجا بیشتر در موردشون فکر کنید، تانیا برای اینکه به بحث خاتمه دهد سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد eitaa.com/manifest/1006 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت42 🔴ترلان دخالت کرد خیلی بیخود کرده که تانیا رو می خواد، تانیا هیچ علاقه ای بهش نداره.
🔴عمه خانم چند وقت می مونید راستی نعمت رو هم با خودتون ببرید خوبیت نداره سه تا دختر تنها تو ویلا بمونند.. ترلان گفت : شاید ۱ یا ۲ ماه، بستگی دارد. در مورد نعمت هم باشه ببینیم چی میشه عمه خانم نگاهی به هر سه انداخت و به طرف در رفت.. هر سه به دنبالش رفتند.. تانیا: ناهار پیشمون می موندید. چه عجله ایه.. عمه خانم ناهار نمی خوام.. به اندازه ی کافی ازم پذیرایی کردید.. ترلان: از ما ناراحت نباشید عمه خانم. خب به ما هم حق بدید دیگه.. عمه خانم :چه حقى؟..اینکه بذارم با اینده تون بازی کنید؟.. عمه خانم پشتش به دخترا بود، تانیا با چشم به ترلان و تارا اشاره کرد که دیگر چیزی نگویند.، عمه خانم را تا پشت در باغ همراهی کردند. راننده در ماشین رو برایش باز کرد. عمه خانم نشست.. از پنجره ی ماشین رو به دخترا گفت حواستون باشه چی بهتون گفتم.. خواستید برید نعمت رو حتما با خودتون ببرید.زود هم بر گردید، روی موضوع روهان و فرامرز هم فکراتونو بکنید. وقتی برگشتید با خانواده هاشون حرف می زنم.. تانیا و ترلان مجبور شدند به نشانه ی تایید حرف های عمه خانم سرشان را تکان دهند اینبار تانیا گفت :باشه عمه خانم. شما هم مواظب خودتون باشید.. عمه خانم پاسخی نداد و به راننده اشاره کرد حرکت کند بعد از اینکه ماشین از پیچ کوچه گذشت هر سه نفس هاشون رو دادند بیرون و تارا گفت : با توپه پر اومده بودا... ترلان خندید اره می خواست مجبورمون که همین الان شناسنامه هامون رو بگیریم دستمون و بریم محضر عقد کنیم.. تانیا: ببریم تو..همینجوری سیخ وایسادیم وسط کوچه..کلی کار داریم.. هر سه رفتند تو ****************** تانیا در نرده ای رو با کلید باز کرد.ماشین را داخل بردند و پیاده شدند.هر کدام چمدان خودش را از ماشین بیرون اورد. تانیا کش و قوسی به بدنش داد و نگاهی به اطراف انداخت. ترلان نفس عمیق کشید.. تارا لبخند بر لب به اطرافش نگاه می کرد تارا: عجب جای باحالیه. اصلا نمیشه ازش چشم برداشت ترلان چمدونشو کشید و گفت بیرونشو که قبلا زیارت کردیم، بریم توشو هم رویت کنیم تانیا و تارا هم دنبال ترلان چمدان هایشان را کشیدند و به طرف ویلا رفتند.. تانیا: مطمئنم داخلش صد برابر خوشگل تر از بیرونشه کلید رو تو قفل چرخاند. درش باز شد قدم به داخل گذاشتند.. تارا دستشو جلوی صورتش تکون داد و گفت : یه کم دم داره نه؟ تانیا پنجره ها رو باز کرد اره.. معلوم نیست چند وقته درش باز نشده..هوای داخلش گرفته ست ترلان ملافه های روی مبل و صندلی ها رو برداشت : عجب خاکی هم رو اثاثیه نشسته. په خونه تکونی توپ افتادیم بچه ها.. تارا دو تا سوت زد و گفت : کار دو سوته ابجی..می کنیمش عينهو دسته ی گل بعد از زدن این حرف گوشه ی شالش را جلوی دهانش بست و دستانش رو به هم زد:بسم الله ما که رفتیم اهل کاراش بیان جلو شروع کرد صندلی ها رو جابه جا کردن تانیا و ترلان هم به کمکش رفتند و خونه در عرض ۳ ساعت تمیز و مرتب نمای داخلش از رو به رو به سالن نسبتا بزرگ پر از میز و صندلی و مبل هایی با طرح و رنگ های متنوع بود. سمت راست ۳ تا در و سمت چپ ۱ در قرار داشت..اشپزخانه ش اپن بود که درست گوشه ی سمت چپ سالن قرار داشت. دری هم که سمت چپ بود در حمام و دستشویی بود که حمام از طریق یه در صاف و کاملا شیشه ای مجزا شده بود.. داخل حمام وان و سرویس بهداشتی قرار داشت. دستشویی هم فرنگی بود و هم ایرانی داخل اشپزخانه همه جور وسایل مورد نیازی دیده می شد، ترلان يخچال را تمیز کرد و به برق زد تارا باید امروز بریم خرید پرش کنیم. تانیا روی میز غذا خوری دستمال می کشید در همون حال گفت: اره واسه خونه هم چند تا خرت و پرت لازم داریم. همه رو امروز می خریم. https://eitaa.com/manifest/1015 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت19 🔵سریع اس رو باز کردم: س. دارم میام دنبالت... برو ایستگاه بایست تا بیام؟ واه خو تو
🔵آرشام انقدر تعجب کرده بود که تنها گفت: . خواهش.... - نمیای خونه؟... من بودم که این رو پرسیدم... گفت: . نه دوسه جا با امیر کار داریم.. از ماشین پیاده شدمو رو به امیر تعارف خشکه زدم: - بفرمایین... نگاهشو گرفت و گفت: - ممنون.....بفرمایین... واه... معلومه که میفرمایم!...خونه خودمه این به من میگه بفرمایین!....میگم اگه میخوای ادامه تحصیل بدی به وخت فکر نکنی ما اینجا پانسیون داریما!... گفتم در جریان باشی! در عوض تمام این غرغرام فقط سرمو تکون دادمو از توی کیفم کلیدام رو در آوردم.. به سمت در خونه حرکت کردمو کلید رو توی در چوخوندم... آخیش پیش به سوی خواب و نهارا ***** ******** کلید رو توی در چوخوندم... وارد خونه که شدم کفش هام رو با صندل هام عوض کردم... به به چه بوی غذایی! با صدای بلندی گفتم: - سلام....... خوشگل خوشگلا گرسنه ی گرسنه ها اومد!! عجب آدم پروای هستم منا.. رفتم توی هالبابا و نوید داشتن باهم حرف میزدن و جواب سلامم رو دادن ...اینکه نویده!...اینجا چیکار میکنه؟!... مگه نگفت کار داره؟! با عصبانیت روبه نوید گفتم: . تو اینجا چیکار میکنی؟!...مگه نگفتی کار داری؟1 نوید که میدونست عصبانیتم از کجا آب میخوره گفت: به خوبی خواهری؟!خسته نباشی!..بیا برات پرتقال پوست بگیرم؟ و با گفتن این حرف از توی ظرف میوه روی میز به پرتقال برداشت که مثلا برام پوست بگیره!... گفتم: - من دوساعت سر ایستگاه منتظر موندم...اون وخت تو اینجا نشستی داری در مورد تحریم و وام و بانک و کوفت و زهرمار حرف میزنی؟؟ نوید با چشم و ابرو اشاره ای به بابا کرد و گفت: - تو از کجا میدونی منو بابا در مورد تحریم و وام و ... پریدم وسط حرفشو گفتم: . میشناسمتون دیه..چرا گوشیت رو بی آنتن گذاشتی؟! بابا که تا این موقع ساکت بود گفت: - بابا تو هم کوتاه بیا دیگه... داداشت نیومد آرشام بدبخت که اومد!...ازش تشکر که کردی؟! ینی با این جمله بابا کارد میزدی خونم در نمیومد... گفتم: - برا چی تشکر کنم؟!..ماشین که ماشین نوید بود.... بنزینم بنزین ماشین نوید بود... تنها کاری که این آقا کرد این بود فقط فرمون رو جابه جا کرد و دنده رو چرخوند... بابا با اخم گفت: نفس؟! خواستم یه چیزی بگم که نوید با خنده گفت: . خانم راننده...اونی که جابه جا میکنن دنده اس و اونی که میچرخونن فرمون!... واسه همینه که بابا ماشین دستت نمیده!! اینو گفت و حالا نخند کی بخند! خب چه فرقی میکنه؟!... مهم اینه که هردوشون باعث حرکت ماشین میشن... واللا! به سمت اتاقم به راه افتادم.....یه بار نشد این خونواده من طرفداری آرشام رو نکنن. فک و فامیله من دارم؟! ****** لباس هام رو عوض کردم گوشیم رو در آوردمو شماره پر میس رو گرفتم...جواب داد: - بله؟ - سلام...چطوری خوبی؟!.. یهو یادم اومد امروز به خاطر نیومدن پر میس کلی علاف شدم گفتم: - تو واسه چی امروز نیومدی ها؟! با صدای دلخوری گفت: چون بات قهلم!... تو اصن منو دوس ندالی! انقده از این جور حرف زدنا بدم میاد که حدی نداره!... گفتم: - پری میزنم پرپر شی مثه آدم حرف بزن! مگه من بی اف تم میخوای خودتو لوس کنی تا برات شارژ بفرستم!؟ این بار خندید و گفت: - باریکلا... تجربه هم داری نفس خانوم! روی صندلی میز تحریرم نشستمو همونجور که از روی میز پوست تخمه های دو هفته پیشم رو جمع میکردم گفتم: طفره نرو چرا امروز نیومدی؟ دیشب جشن تولد یکی از فامیلام بود... صبح که بیدار شدم اصن حال نداشتم و خواب بودم...بعدشم موهام به خاطر تافت عین چوب خشک شده بودن چشمام شبیه پاندا! خندیدمو گفتم: - عجب قدرت تشبیه ای تو داری دخترا.. ولی به خاطر توئه منگل کلاس آخری رو پیچوندم!...اصن بدون تو حوصله نداشتم پری خری! - تو که منو دوست داری چرا اذیتم میکنی؟! - ببین محبت بهت نیومده ها!...من چیکار تو دارم؟ - بابا...من از دست دختر خالم کلافه شدم...دیشب تو تولد كله منو خورد از بس گفت کلاس زبانت چیشد؟ . خب اون به تو چیکار داره؟! آخه شوهر خالم از اون آدمای تعصبيه!... گیر داده بهش که حق نداره خودش تنها بره کلاس زبان...این وسط پای من گیر کرده! خیلی خب باشه بابا میام باهات!.. - میای؟! . آره میام....ولی اگه فکر کردی میام توی کلاس اون داداشت که بهش پول بدم کور خونديا!... من یا کلاس نمیرم یا حالا که میرم کلاس با استاد آشنا به صورت رایگان میرم! - نه بابا.....اصلا پارسا هنوز کارش درست نشده واسه تدریس... . بهر حال خوب دیه کاری باری؟ - سلامتی... سلام برسون... - بهمچنین بای... و گوشی رو قطع کردم... نمیدونم چرا راضی شدم با پرمیس برم کلاس زبان... شاید به خاطر این بود که به اصرار هاش خاتمه بدم... چون واقعا داشت میرفت رو مخم! https://eitaa.com/manifest/1016 قسمت بعد
🌺🌺سلام ظهر بخیر رمانها در حال آماده سازی هستند و در ساعت ۱۶ ارسال میشوند
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت43 🔴عمه خانم چند وقت می مونید راستی نعمت رو هم با خودتون ببرید خوبیت نداره سه تا دختر ت
🔴ترلان تو یه لیست از چیزایی که لازم داریم تهیه کن تا بعد به مشکل نخوریم ترلان سرش رو تکون داد و تانيا بسته ی ساندویچ ها را روی میز گذاشت و گفت :خوبه ساندویچ نون و پنیر و خرما با خودم اوردم، و گرنه ناهار هم نداشتیم بخوریم تارا :دمت گرم ولی امروز رفتیم بیرون ادرس و شماره تلفن چند تا رستوران و پیتزایی رو بگیر. به دردمون می خوره. تانیا:باشه.همین کارو می کنم. ترلان: بچه ها به نظرتون یه در دیگه پشت در نرده ایه بذاریم بهتر نیست؟ تانیا با تعجب گفت چطور؟! ترلان: اخه اگر بخوایم تو باغ آزادانه بیایم و بریم نمیشه من صبح ها نمی تونم لباس بسته تنم کنم بعد برم نرمش تو تاپ شلوارک ورزشی راحت ترم تارا هومی کرد و گفت :اره راست میگه باید یه فکری واسه ش بکنیم. تانیا سرشو تکون داد و گفت : باشه امروز رفتیم بیرون ترتيبشو میدم.میگم فردا یکی بیاد درو کار بذاره. ساندویچ هایشان را خوردند، از قبل اتاق هایشان را مشخص کرده بودند. بعد از خوردن غذا هر کدام با خستگی به اتاقهایشان رفتند و خوابیدند. ************** ساعت دوازده شب بود، رادوین و رایان و راشا هر سه جلوی ویلا ایستاده بودند.هر سه با چشمانی پر از تعجب به در ویلا نگاه می کردند. رایان با شک گفت: بچه ها اون سری این در اینجا بود؟ رادوین دستی به در کشید و گفت : نه بابا من یادمه اینجا نبود.یه در نرده ای بود. راشا هم جلو اومد و در حالی که به اطراف ویلا نگاه می کرد گفت حتما دخترا اینو گذاشتن ما نتونیم بریم تو ترسیدن شبونه قصد کنیم بیایم ویلا رادوین پوزخند زد و گفت :اره راست میگی چون ما هم کلید ویلا رو داریم. راشا با لبخند به دیوار اشاره کرد و گفت : یه پسر خوب وقتی دید در باز نمیشه چکار می کنه؟ رادوین و رایان لبخند بر لب گفتند : از دیوار میره بالا راشا تو هوا بشکن زد و گفت بابا ایول یکی صد امتیاز از دادش راشا دریافت کردید حالا بیاید قلاب بگیرید من برم بالا درو باز کنم رایان :من میرم.شماها قلاب بگیرین. راشا :فکرش از من بود پس من میرم رادوین خیلی خب شماها هم وقت گیر اوردید؟راشا تو برو. رادوین قلاب گرفت راشا هم رفت بالا با یک حرکت دستاشو به لبه ی دیوار گرفت و خودش رو بالا کشید . رادوین رفت کنار، راشا رو دیوار نشست. نگاهی به باغ انداخت و اروم گفت کسی تو باغ نیست. چراغا هم خاموشه. حتما لالا کردن. رایان با حرص گفت برو درو باز کن واسه من امار میدی؟ معلومه این موقع شب همه خوابن. زود باش تا یکی نیومده. راشا اروم پرید پایین و در رو باز کرد. رادوین و رایان هم وارد شدند و در رو بستند. آهسته آهسته به طرف ویلای خودشان می رفتند که چراغ ویلای دخترا روشن شد هول شده بودند دنبال مکانی می گشتند تا مخفی شونده رایان سریع پشت بوته های گل پرید و سرش را خم کرد. رادوین و راشا هم پشت سرش دویدند و درست پشت رایان مخفی شدند در ویلا باز شد، تارا یه شال رو شونه ش انداخته بود .تو بالکن ایستاد و اطراف رو نگاه کرد. نفس عمیقی کشید بوی عطر گل یاس مشامش را پر کرده بود‌. همان موقع صدا خش خشی از پشت بوته ها شنید.نگاهش را به سمت چپ چرخاند. چیزی ندید.ولی صدای خش خش دوباره به گوشش خورد. لبانش را تر کرد و گفت :کی اونجاست؟ پسرا نگاهی به هم انداختند. صدای پای تارا را شنیدند که به آن طرف می امد. رایان پچ پچ کتان گفت:حالا چه غلطی کنیم؟ داره میاد اینطرف. رادوین:متوجه ما نمیشه، نترسید. فقط تکون نخورید ولی تارا مستقیم به همان سمت می رفت. یه دفعه راشا با صدای نسبتا بلندی گفت ميوميومیو رایان و رادوین لبخند زدند.، رایان اروم گفت ایول.. ادامه بده راشا چند بار دیگر پشت سر هم صدای گربه را تقلید کرده تارا با ذوق گفت :ای جوووووووون.. قربونت برم چه صدای نازی داری تو چشماشون گشاد شد. راشا با ذوق خیلی خیلی آروم گفت :با من بودا میگه قربونت برم جونه من صدا رو حال کردید،دختر کشه لامصب. رایان پوزخند زد و اهسته گفت :اره تو میو میو کردن حریف نداری. فقط دیگه ادامه نده تا فکر کنه گربه رفته. رادوین: وگرنه میاد و تا پیداش نکنه ول کن نیست. تارا دوباره گفت : پیشی، پیش خوشگله، رفتی؟ راشا با لبخند اروم گفت ببین ندیده می دونه من خوشگلم. رایان :احمق جون با گربه ست نه با تو راشا: خب اون فکر می کنه من گربه ام ولی خودم که می دونم نیستم.اون فکر می کنه مهم نیست چون منو ندیده همین که خودم می دونم مهمه چون خودم از خودم مطمئنم. رادوین خندید و اروم گفت :جونه رادوین خودت فهمیدی چی گفتی؟ راشا هم اهسته خندید : قسم می خورم . رایان :همون قسم خوردی فهمیدم رادوین : بچه ها دیگه چیزی نگید تا دختره متوجه ما نشده بره. راشا:ما که داریم اروم حرف می زنیم. از پشه هم ارومتر رادوین:در هر صورت باید مراقب باشیم. هر سه سکوت کردند، صدای قدم های تارا را شنیدند که دورتر می شد.هر سه از پشت بوته ها به اون سمت نگاه کردند... ادامه دارد... https://eitaa.com/manifest/1020 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت20 🔵آرشام انقدر تعجب کرده بود که تنها گفت: . خواهش.... - نمیای خونه؟... من بودم که ا
🔵سه روز گذشت....امروز قراره با پرمیس بریم و کلاس ثبت نام کنیم....خودم زیاد علاقه ای ندارم... چون وقتشو ندارم!...ولی مگه این پرمیس میذاره؟!....آخر حرفشو به کرسی میشونه! با غرغر عینک دودیم رو از توی کیفم در آوردم و گفتم: - ای بمیری پری..... میمیردی یه روز که هوا آفتابی نباشه برنامه میذاشتی؟!.....چشمام کور شد! آفتاب گیر ماشین رو پایین دادم ولی بازم آفتاب درست جلو چشمم بود!... دیگه داشتم کلافه میشدم گفتم: - بترکی با این آفتاب گیر ماشینت مثل خودت ناقصه! اینبار پرمیس هم عصبانی شد و گفت: حیف که کارم پیشت گیره!...به من چه تو کوتوله ای! - من کوتوله ام؟!... چه ربطی داشت؟! پر میس همونجور که به ماشین های جلوش زیرلبی فوش میداد گفت: کوتوله ای که کله ات جلوی آفتاب گیر نمیمونه! خیلی رو قدم حساس بودم!... مخصوصا که این روزا قد دیلاق آرشام رو میدیدم و بیشتر حسودیم میشد!... دستمو بالا آوردمو شق زدم پس کله پر میس و گفتم: - ببین عصبیم نکن وگرنه تو این ترافیک ولت میکنم و میرم تو میمونی و اون دختر خاله اسکل تر از خودت! پر میس که میدونست اگه تهدید کنم عملیش میکنم گفت: - اصلا شما رشیدیا نفسی بهت گفتم به تیر چراغ برق میگی زکی؟! لبخند دندون نمایی زدمو گفتم: خودم میدونم!! پر میس دنده رو جابه جا کرد و زیرلب گفت: . اعتماد به سقف! سریع گارد گرفتمو گفتم: چی گفتی؟! نگاهی بهم انداخت و گفت: - هیچی! ****** جلوی زبانکده ایستاد.....نگاهی به تابلوش کردم: - زبانکده پر تو... با هم از ماشین پیاده شدیم...به سمت زبانکده رفتیم...اوه اوه چقدرم شلوغ بود... روبه پر میس گفتم: - اینجا که حلیم فروشیه نه زبانکده! پرمیس ریز خندید و گفت: . نه احتمالا نونوایی! با هم به سمت پیشخون منشی رفتیم... منشی بدبخت دیگه هنگ کرده بود!.. فرم به این میداد به فرم از اون میگرفت! با هزار بدبختی دوتا فرم گیر آوردیم و رفتیم تا پرشون کنیم... به قسمت فرم بود نوشته بود "سطح "گفتم: - پری....من تو چه سطحیم؟! همونجور که تند تند داشت مینوشت گفت: - بزن حرفه ای با چشمای گرد شده گفتم: - غلط کردیا.... من دوره دبیرستانم یه ترم بیشتر نرفتم بعدشم ولش کردم!... پیشونی شو خاروند و گفت: خب بزن مبتدی! با غیض گفتم: - عه... بزنم مبتدی که یادم بدن؟! خندید و گفت: - راست میگیا. خب بزن متوسط... . خودت چی زدی؟! - متوسط... همونجور که مینوشتم متوسط گفتم: خب از همون اول میگفتی! پر میسم شونه ای بالا انداخت و گفت: - به من چه!... مثله همیشه که سر کلاس سرت تو برگه امتحانه منه یه نیگا میکردی؟ eitaa.com/manifest/1021 👈ق بعدی
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت44 🔴ترلان تو یه لیست از چیزایی که لازم داریم تهیه کن تا بعد به مشکل نخوریم ترلان سرش رو
🔴تارا به طرف ويلا می رفت. نگاهی به اطراف انداخت که پسرا سراشون رو دزدیدند بعد از اون هم صدای در ویلارو شنیدند.. هر سه نفس هاشون رو بیرون دادند و ایستادند.. اینبار آهسته تر از قبل به طرف ویلا رفتند و بعد از اینکه رادوین در را باز کرد وارد شدند.. دخترا لباس ورزشیشون رو پوشیده بودند می خواستند تو باغ نرمش کنند تارا : میگم خوب شد نعمت رو با خودمون نیاوردیما.. می خواستیم یه مدت دور و برمون شلوغ نباشه اونوقت عمه خانم می گفت نعمت رو هم ببرید.. تانیا زیپ لباسشو بست و گفت :اره خونه رو هم نمی شد به امان خدا ول کرد.. تارا لباشو جمع کرد:دیشب بد خواب شده بودم..جام عوض شده بود خوابم نمی برد..رفتم تو بالکن ..وای بچه ها عجب هوایی بود. پاک..مطبوع.. حال کردم خداییش.. ترلان: پس رفتی شب گردی..من که سرم به بالشتم نرسیده خوابم برد. تانیا :منم همینطور..خیلی خسته بودم..از بس دیروز راه رفته بودم پاهام ناله می کرد... تارا با لبخند گفت :اوخی..دلم برای این همه ناله كباب شد.. تانیا با لبخند به بازوش زد و گفت:شیطون.. تانیا گرمکن و شلوار ورزشی سفید به تن داشت..ترلان تاپ و شلوارک ابی با کلاه لبه دار به رنگ آبی تیره..تارا هم تیشرت آستین بلند چسبون ورزشی به رنگ نارنجی کمرنگ با شلوار هم رنگش.. یه سوت هم به گردنش اویزان بود.. تانیا و تارا هم کلاهشان را روی سر گذاشتند. تانیا رفت از تو یخچال بطری هاشون را بیاورد. تارا پشت پنجره رفت و نگاهی به باغ انداخت.. چشمانش گرد شد..با دهانی باز به پسرا نگاه می کرد که هر سه توی باغ می دویدند. چشمانش را بست و باز کرد..نه خودشان بودند بهت زده گفت :بچه ها بیاید ببینید بیرون چه خبرررررره.. ترلان سریع کنارش ایستاد : ببینم مگه چی شده؟!.. با دیدن پسرا تعجب کرد :اینا اینجا چکار می کنن؟!.. تانیا کنارشان ایستاد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد..با تعجب گفت : مگه کلید داشتن؟!..در رو که عوض کرده بودیم.. چطور اومدن تو؟!.. ترلان پوزخند زد :هه..نگاشون کن چه ریلکس دارن واسه خودشون ورزش می کنن.. تانیا کلاهش رو مرتب کرد :بریم ببینیم اینجا چی می خوان؟.. نگاهی به ترلان انداخت : برو لباستو عوض کن بیا.. . ترلان سرش را تکان داد ..اینبار گرمکن همراه با شلوار طوسی رنگی به تن کرد... هر سه از ویلا خارج شدند و روی بالکن ایستادند.. رادوین سوت می زد پسرا هم تو به خط ایستاده بودند و ورزش می کردند.. تانیا از همان جا داد زد : آهای..اونجا چه خبره؟ پسرا برگشتند و با دیدن دخترا لبخند خاصی روی لباشون نشست..دخترا از پله ها پایین آمدند و رو به روی پسرا ایستادند .. ترلان :با اجازه ی کی وارد ویلا شدین؟.. رادوین پوزخند زد و گفت :با اجازه ی خودمون.. تانیا :خیلی بیجا کردید..مگه قرار نشد تا ما تو ویلا هستیم اینورا پیداتون نشه؟ رایان ابروشو انداخت بالا و گفت :بله قرعه انداختیم که به اسم شما افتاد.ولی اون قرار رو زمانی گذاشتیم که ویلا به ناممون نشده بود..نه الان که هر کدوممون ۱ دونگ به نامشه.. تارا :چه ربطی داره؟.. حرف زدید مرد باشید سر حرفتون وایسید.. راشا با همان لبخند گفت : تو مردیمون که شک نکن شنیدی رایان چی گفت؟..اون موقع که اون حرفو زدیم ویلا رو هوا بود و ما هیچ تکلیفی نداشتیم..ولی الان ویلا سه دونگش ماله ماست و هر وقت که بخوایم می تونیم بیایم توش حرفیه؟.. تانیا با حرص گفت : بهتره هر چه زودتر از اینجا برید وگرنه زنگ می زنم پلیس بیاد و محترمانه بیرونتون کنه.با وجود شما ما اینجا ازاد نیستیم. رادوین خشک و جدی گفت :ما رو از پلیس نترسون خانم. پلیس هم بیاد مدرک نشونش می دیدم که این ویلا سه دونگش ماله ماست..بازم دستتون به جایی بند نیست که بخواید ما رو بیرون کنید..ما تو ویلای خودمون هستیم کاری هم به شما نداریم.. ترلان با پوزخند گفت :نه تورو خدا یه کاری هم داشته باشید.. تعارف نداریم که..حالا چی می شد ۲ ماه دیرتر می اومدین تو ویلاتون؟ اینبار رایان گفت : چرا شما ۲ ماه دیگه نمیاید؟ تارا گفت :چون ما زودتر اومدیم راشا :صف نونوایی نیست خانم.. زود اومدی که اومدی..اصل اینه که ما هم اومدیم و می خوایم بمونیم.. قصد رفتنم نداریم. ترلان دست به سینه گفت : یعنی هیچ راهی نداره دیگه نه؟.. رایان ابروشو انداخت بالا و گفت : نه ترلان :خیلی خب..حالا که می خواین بمونید اینو بدونید ما هم از اینجا تکون نمی خوریم..همین الان یه دیوار بین ویلاها می کشیم هر کی تو ویلای خودش.. مثل دوتا همسایه..چطوره؟.. پسرا نگاهی به هم انداختند.. رادوین گفت :اوکی.. خیلی هم خوبه... https://eitaa.com/manifest/1047 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت21 🔵سه روز گذشت....امروز قراره با پرمیس بریم و کلاس ثبت نام کنیم....خودم زیاد علاقه
🔵فرم به دست از روی صندلی ها بلند شدیم.... با هزار بدبختی خودمون رو به پیشخون منشی رسوندیم و فرم هارو به منشی دادیم ازش پرسیدم: - ببخشین...خودتون باهامون تماس میگیرین برای ثبت نام؟منشی که معلوم بود حسابی هنگ کرده و کم مونده سرشو بکوبونه به دیوار گفت: بله خودمون تماس میگیریم!.. با پرمیس از زبانکده بیرون رفتیم... سوار ماشینش شدیم.... تانشستم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - اینجا چقد شلوغ بود... حالا کی زنگ میزنن؟ پرمیس ماشین رو روشن کرد و گفت: - من چه بدونم؟!... یهو با لحن لوسی گفت: عجیجم میسی که باهام اومدی و ثبت نام کلدی عاجگتم عسیسم ببین دلش کتک میخواد!... دستمو بالا آوردم و دوباره زدم پس کله اشو گفتم: آخه این چه طرز حرف زدنه؟!...بابا انسان های اولیه قشنگ تر حرف میزدن! پرمیس با صدای دلخوری ولی با همون لحن گفت: - عخشم منو با انسان ها اولیه مقایس .. که با دیدن چشم غره ام ساکت شد و چیزی نگفت؟ ****** پرمیس جلوی خونه مون نگه داشت...از ماشین پیاده شدمو گفتم: خب دیه ما رفتیم...بای بای پرمیس لبخندی زد و گفت: - سلام برسون....بای دستمو براش تکون دادمو از ماشینش فاصله گرفتم... به سمت در رفتم و با کلیدام در رو باز کردم........ وارد حیاط که شدم با دیدن صحنه روبه روم دهنم یه متر باز موند!....... استغفر الله!... این دیگه کیه؟! ای ای آرشام موذی!...میذاشتی یه سال بگذره اون وخت دختر...خدایا توبه!... وا... واسه چی داداش چشم و گوش بسته منو قاطی نقشه های شیطانی خودت کردی! خدا ازت نگذره... دختره رو.. چه لاک خوش رنگی چه آرایشی داره! آرشام و نوید و به همراه دختره نشسته بودن روی میز و صندلی های سفید رنگ توی حیاط نشسته بودن حالا گل میگفتن گل میشکفتن چی؟!... چی گفتم؟! بی خیال! دختره پشت به من نشسته بود و چهره شو ندیدم!... تک سرفه ای کردم و جلو تر رفتم... گفتم: - سلام.. یهو با دیدن نگار دختر عمه ام دهنم از تعجب وا موند!...نگار جلو اومد و همونجور که باهم روبوسی میکردیم گفت: - وای نفس جون.....دلم برات یه ذره شده بود! تو گفتی و من خر هم باور کردم.... به صورت پر از آرایشش لبخند تصنعی زدمو گفتم: منم همین طور... خوشامدی... بفرما... و به سمت خونه به راه افتادم.... مامان و بابا نشسته بودن توی هال و داشتن حرف میزدن... بهشون سلام کردم و رفتم اتاقم.. عمه آزاده ام وقتی حدود ۳۰ سالش بود سرطان گرفت و خیلی زود فوت کرد! دوتا دختر داشت... یکی ۶ ساله و یکی ۳ ساله!.. شوهرش تنهایی بچه هاش رو بزرگ کرد و با اینکه دوباره ازدواج کرد ولی خودش به دوتا دخترش خیلی محبت میکرد واسه همینم دختراش خیلی لوس و افاده ای بودن و من از دوتا شون بدم میومد! نگار دختر دومی بود و ۲۰ سالش بود و نیلوفر هم ۲۳ سالش بود...هردو فوق العاده لوس!..اه اه ازشون بدم میاد!...دخترای آویزون! من نمیدونم این نگار چطور سر از اینجا در آورده!...دختره لوس و ننر **** به تیپم نگاه کردم.... آها..دختر ینی من!... تیپ ساده و شیک........نه که مثه اون نگار که اگه دست بذاری رو گونه اش دستت تا آرنج میره تو کرم پودر موهام رو ساده جمع کردم و شیشه ادكلنم رو روی خودم خالی کردمو از اتاق بیرون رفتم... داشتم میرفتم تو حیاط که مامان گفت: - نفس به سمت مامان بر گشتم که دیدم یه سینی دستشه و چهار تا فنجون چایی و به ظرف شیرنی داخلشه...نگو که من باید پذیرایی کنم!!!داشتم به پذیرایی کردن فکر میکردم که مامان گفت: - اینارو ببر پذیرایی کن... بینی مو جمع کردمو با تعجب و اندکی ناراحتی گفتم: - من پذیرایی کنم؟!. مامان اخمی کرد و گفت: چرا قیافه تو اینجوری میکنی؟!..ببر اینارو غرغرم نکن! و سینی رو بهم داد و به سمت آشپزخونه رفت... چاره ای نداریم دیه... چه کنیم؟! سینی به دست به سمت حیاط رفتم... صدای خنده و شوخی سه کله پوک میومد!... چه اسم باحالی! با پام در رو باز کردم و رفتم توی حیاط...نگار با دیدنم با عشوه گفت: عه...چرا زحمت کشیدی نفسی؟! اومدم بگم خواهش میکنم که نوید ادای نگار رو در آورد و با لوس بازی گفت: - راست میگه... چرا زحمت میکشی عدسی اینو گفت و با آرشام خندیدن!...از اینکه ادای نگارو در آورده خوشم اومد ولی از اینکه اسممو مسخره کرده بود لجم گرفت و با غیض گفتم: - نوید..دیشب تو اب نمک خوابیدی؟ eitaa.com/manifest/1022👈ق بعدی
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت22 🔵فرم به دست از روی صندلی ها بلند شدیم.... با هزار بدبختی خودمون رو به پیشخون منشی
🔵نوید خواست چیزی بگه که آرشام بهش علامت داد خفه شه!... فهمید بدجور لجم گرفته!... بی تربیت!..به من میگه عدس! چایی هارو تعارف کردمو نشستم روی صندلی....نگار همونجور که داشت با هیجان یکی از خاطرات دانشگاهشو تعریف میکرد چاییش رو به لبش نزدیک کرد... قیافه شو از زیر نظرم گذروندم....اگه انقدر آرایش نمیکرد شاید خوشگل بود!.....والا اینا که ابرو نبودن... شبیه این سربازای قوم مغول و سامورایی هستن اون شکلی ابرو هاش یه بند انگشت بود! چشماشم که من هروقت دیدم یه رنگ بود از این لنزای مسخره ای هم میذاشت آدم حالش بهم میخورد لباشم که دیه بدتر همچین پروتز کرده انگار لباشو زنبور نیش زده بود!! نگار گفت: - نفس جون دلت برام تنگ شده بود؟! تکونی خوردمو نگاه خیره مو گرفتم...چی؟!..من؟! دلتنگی؟! برای نگار؟!....بلا به دور!گفتم: نه!...چطور؟! قری به گردنش داد و گفت:آخه دیدم بهم خیره شده بودی؟ - آرشامی... تهران خوش میگذره؟! بی تربیت!... خودشو مشغول حرف زدن با آرشام نشون داد تا نتونم جوابش بدم...اه اه آرشامی....نفسی! کلا این عادت داره همه اسم هارو اینجوری صدا بزنه!..عق! صدای آرشام از فکر خارجم کرد: آره مگه میشه با نفس زندگی کرد و بد بود؟! داشتم چایی میخوردم که با این حرفش تموم چاییم پرید تو گلوم....نوید نامردی نکرد و گرومپ گرومپ میزد تو کمرم! وقتی خب حالم جا اومد به آرشام نگاه کردم که با یه لبخند ملیح و چشمای نگران نگام میکرد نگاهم به نگار افتاد.همچین قرمز شده بود که خون میزدی کاردش در نمیومد! ای بمیرم من با این ضرب المثل گفتنم...ینی معلم ادبیات دوره دبیرستانم رسما باید بره خودکشی تک سرفه ای کردمو گفتم: مثل اینکه بلاهایی که سرت آوردم بهت ساخته ها... آرشام یه لبخند ملیح دیگه زد و گفت: خب دیگه...هرکی خوبی رو به به چیز تشبیه میکنه!... نوید بود که دستش رو مشت کرد و به حالت میکروفن جلوی دهن آرشام گرفت و با مسخره بازی گفت: - آقای استاد... شما خوبی رو به چی تشبیه میکنید؟! منتظر بودم ببینم چی میگه..ارشام خیلی خونسرد گفت: - کل کل و حرص دادن نفس پنی زندگی!!! تا اینو گفت نگار قهقه ای زد و گفت: - وای آرشامی!... واقعا اینجا خیلی اذیت میشی؟!... بمیرم الهی!... با عصبانیت به آرشام نگاه کردم که شونه بالا انداخت و مشغول خوردن چاییش شد حیف من که همه وقت مو برای نقشه کشیدن برای توئه بی.... "بی" رو ول کن! هنوز نتونستم به فحش آبدار براش پیدا کنم! ***** با صدای هیجان زده نگار از فکر بیرون اومدم: - بچه ها....نظرتون چیه بریم کوه؟ با تعجب گفتم: - کوه؟ نوید گفت: آره کوه......ببین کوه یه جایی.. پریدم وسط حرفشو گفتم: لازم نیست برای من معلم جغرافی بشی!... آرشام گفت: - بد فکری نیست پنجشنبه این هفته بریم؟! اینم میدونه من از بلندی و کوه میترسما... گفتم: نه بابا...چه خبره این هفته؟ پس فردا پنجشنبه اس...هفته دیگه خوبه... نگار با ناز اخمی کرد و گفت: - نه دیگه ما فردا میریم... پوفی کردمو گفتم: - باشه.... شما برید من پنجشنبه کار دارم سرم شلوغه! عجب مغز متفکری بودم من... فکر کنم دیگه قانع شدن... چه بهونه های بنی اسرائیلی هم من میارما!! آرشام لبخند عریضی زد و گفت: - از کوه و بلندی میترسی؟! ای خدا اینم خوب بلده فکر منو بخونه..... با اعتماد به نفس گفتم: - نه!...شونه ای بالا انداخت و گفت: - پس بیا!! ای آدم موذی!... گوریل انگوری موذی حرص درآر خواستم بازم بهونه بتراشم که نوید گفت: عه....به جای ساز مخالفت زدن و غرغر و بهونه آوردن بیا دیگه! بدون توجه به نوید به آرشام نگاه کردم...ای ای من که میدونم تو از پارسا بدت میاد گفتم: خب... پس میگم پر میس و پارسا هم بیان همونجور که پیش بینی میکردم آرشام اخماش رفت تو هم...لبخند پهنی زدمو گفتم: - اوکی؟! نگار گفت: - پر میس و پارسا کی آن؟! گفتم: - دوستامن اینبار آرشام گفت: - نه نگار...پر میس دوستشه و پارسا داداش دوستشه! همچین "داداش دوستشه "رو با تاکید گفت که چشمای نگار گرد شد! وقتی حرفش تموم شد برای عوض کردن بحث گفت: - بچه ها بریم توی خونه؟ همه موافقت کردیم و از جاهامون بلند شدیم دلیل رفتار های آرشام رو نمیدونستم! *** نگار برای شام موند و بعد به نیم ساعت پاشد که بره....موقعی که داشتیم خداحافظی میکردیم بغلم کرد و با لبخند تصنعی توی گوشم زمزمه کرد: - از آرشام فاصله بگیر. میدونی که روش خیلی حساسم و از توی بغلم بیرون اومد با بهت و تعجب بهش نگاه کردم که گفت: تعجب نکن...من خیلی وقته عاشق آرشامم سعی نکن حالا پیشتون زندگی میکنه براش دلبری کنی با چشمای گرد شده گفتم:چرا چرت میگی؟! نیشخندی زد و گفت: خودت بهتر منظورم رو میفهمی...ورفت..دلم میخواست بزنم لهش کنم! آخه این چرت و پرتا چی بود این میگفت؟!واقعا مردم دیوونن اعصابم خیلی خورد شده بود.من اصلا به آرشام به جز مسخره بازی و کل کل لجبازی فکر دیگه نمیکردم! eitaa.com/manifest/1044 👈ق بعد
با سلام خدمت همه اعضای جدید و قدیمی قسمت های جدید و در حال آماده شدن هست ساعت ۱۶ ارسال میشن🌺
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت23 🔵نوید خواست چیزی بگه که آرشام بهش علامت داد خفه شه!... فهمید بدجور لجم گرفته!...
🔵نگاهم به آرشام افتاد داشت با نوید صحبت میکرد کی من سایه اینو با تیر بزنم..نمیدونم چرا نگار همچین فکری در موردم کرده!واقعا نمیدونم! ****** با صدای ساعتم از خواب بیدار شدم...ای نگار جز جیگر بگیری ایشالا!.. یه روز تعطیل میخوام بخوابم!....نمیذارن آرامش داشته باشم! با خستگی از جام بلند شدم...بابا هوا هنوز گرگ و میشه!... آخه الان چه وقت کوه رفتنه؟!...اونم با نگار!...هنوز یادم نرفته...ولش کن بابا توی آینه نگاهم به موهام افتاد...یا پنج تن... احيانا من از تو جنگل فرار نکردم؟!.. برس رو برداشتم و موهای پیچ در پیچم رو برس کشیدم....... با کلیپس جمعشون کردم و از اتاق بیرون رفتم... خمیازه بلندی کشیدم... خواستم در دستشویی رو باز کنم که دیدم قفله .... زیر لب غر زدم: - ای خدا... شد من به بار برم دستشویی یکی از اعضای خانواده محترمه تشریف نداشته باشن؟!...من نمیدونم اینا قبل از خواب لواشک و قرقروت میخورن تا بیدار میشن میرن دستشویی؟! ضربه ای به در زدم... کسی جواب نداد...با حرص ضربه دیگه ای زدم.....بازم کسی چیزی نگفت!...لااقل به فحشی چیزی هم نداد!.. این بار با غیض گفتم: - الان در باز میکنما... بازم کسی جواب نداد!... خیلی عصبی شده بودم...کلید اتاقم رو در آوردم... شاید با این باز شد!... کلید رو توی قفل دستشویی چرخوندم..در باز شد! هیشکی تو دستشویی نبود!!!... یه آدم عقده ای در رو قفل کرده بود تا من اینجوری علاف شم!... بدجوری عصبانی شدم! ### صورتم رو با حوله خشک کردم....ای خدا اینم شد زندگی؟!...این از اون نگار اینم از این آرشام... شک ندارم خودش در رو قفل کرده... مطمئنم!. به سمت آشپزخونه رفتم....آرشام و نوید نشسته بودن و داشتن صبحونه میخوردن.... آرشام با دیدنم لبخند پهنی زد و گفت: - صبح بخیر... جوابشو ندادمو روبه نوید گفتم: - مامان و بابا کوشن؟ - ساعت 6 صبحه... گفتم: . خب که چی؟! شونه ای بالا انداخت و گفت: . گفتم در جریان باشی...ملت خوابن! بی مزه ای زیرلب زمزمه کردم...روی صندلی نشستم و همونجور که لقمه نون و پنیر میگرفتم گفتم: - مردم خیلی بی شعور شدن...اصلا به جو شعور توی وجودشون نیست!...میرن در دستشویی رو از بیرون قفل میکنن تا به بدبختی که داره میترکه پشت در بتر که! آرشام همونجور که چایی رو به لبش نزدیک میکرد گفت: . اصلا بد جامعه ای شده! نگاهم از آرشام گرفتمو مشغول صبحانه خوردنم شدم.....واقعا سنگ پای قزوین بود!... صبحانه م رو که خوردم از جام بلند شدم که آرشام گفت: - به تشکر کنی بد نیستا! نوید سرشو تکون داد و گفت: . آره دستت درد نکنه... تو نبودی ما گشنه میرفتیم کوه! | عجبا!... تو خونه زندگی خودم باید از این تشکر کنم...چه روزگاری شده ها!...گفتم: . چه کار کردی مگه؟...یه پنیر گذاشتی تو ظرف یه نون گذاشتی و یه چایی اونم با چایی ساز دم کردی!..دست رییس کارخونه پنیر و نونوا و مخترع چایی ساز درد نکنه!..چرا تو؟! | و لبخند عریضی زدم.....نوید لبشو گاز گرفت و با چشم و ابرو بهم فهموند که "خیلی بد حرف زدم "ولی آرشام با خونسردی گفت: . در پرو بودن تو که شکی نیست!. "برو بابا" ای گفتمو از آشپزخونه بیرون رفتم... عجب زندگی شده ها!... آدم تو خونه و زندگی خودشم باید منت بکشه! | رفتم توی اتاقم تا آماده بشم...داشتم شلوار لیم رو میپوشیدم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره پرمیس بی حوصله جواب دادم: - الو؟ بله پر میس؟ - ببخشین این تلفن نفس خانوم بی اعصاب پاچه گیره؟درسته؟! با غیض گفتم:| - زهرمار....... به قول خودت عصاب ندارم! خندید و گفت: - هان چیشده باز ؟!... آرشام؟ نشستم روی تخت و با عصبانیت گفتم: - بله... اصلا آرامش و آسایش رو از من گرفته...یه روز پنجشنبه اومدم بگیرم بخوابما!..... با خنده گفت: - کوفت... پس اگه اینجوریه منم باید به خون تو تشنه باشم که مجبورم کردی باهات بیام؟ - منت میذاری؟! خب نیا! - باشه نمیام...بای! سریع گفتم: - م ر ض....دختره بی جنبه...... - خب باشه بابا میام... حالا به جای اخم کردن و ناز کردن آماده شو که با پارسا داریم میام.... - باش.بای بای گوشی رو قطع کردم... یه مانتو گلبهی با به شال نارنجی پوشیدم... نگاهم به ژاکت بافتم افتاد....الان سرده اون بالا ها؟! نه بابا.....هنوز آبان نشده که...ولی بذار بیارم... نه بابا نمیخواد... عین این بچه سوسولا هرجا میرن یه ژاکت میبرن سردشون نشه! | بی خیال ژاکت شدم... کوله پشتیم رو برداشتم...خب خب خب وسایل مورد نیازم چین؟!... هندزفری و mp4 و کیف و پول و چندتا خرت و پرت دیگه هم گذاشتم و زیپ رو بستم....کوله رو روی دوشم گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم... امروز باید با این آرشام تلافی کنم...دیگه زیادی داره پرو میشه! قسمت بعدی eitaa.com/manifest/1049
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت45 🔴تارا به طرف ويلا می رفت. نگاهی به اطراف انداخت که پسرا سراشون رو دزدیدند بعد از اون
🔴رادوین: من امروز یا فردا جورش می کنم. دخترا موافقت کردند و برگشتن تو ویلا.. ******************* پسرا با خوشحالی دستاشون رو به هم زدن راشا :همینه بالاخره روشون کم شد. رایان با لبخند سرشو تکون داد و گفت :فکر کردن ویلا تمام و کمال متعلق به خودشونه. باور کنید اگر نمی اومدیم دیگه راهمونم نمی دادن.هنوز نیومده در ویلا رو عوض کردن دیگه چکارا می خواستن بکنن بماند. رادوین به طرف ویلا رفت :بی خیال فعلا که کشیدن کنار.باید به فکر دیوار باشیم. راشا و رایان هم دنبالش رفتند.. راشا :حالا دیوار و از کجا جور کنیم؟ رایان : من میگم توری بکشیم.هم کم خرجه هم بی دردسر .چطوره؟ رفتند داخل. رادوین گفت :اتفاقا منم تو فکر همین بودم. فعلا باید باشگاه برم.عصر که برگشتم در موردش حرف می زنیم. بساط صبحانه را آماده کردند و مشغول شدند. نمای داخلی ویلای پسرا هم کاملا شبیه به ویلای دخترا بود.. فقط طرح و رنگ و نوع وسایل با هم متفاوت بود. **************** دخترا با حرص رو صندلی اشپزخونه نشستند و تارا گفت : اینا دیگه چی از جونمون می خوان؟ ترلان :خیر سرمون گفتیم یه مدت واسه خودمون عشق و حال می کنیم تنها و راحت.حالا زد و سر خر از راه رسید.نه یکی نه دو تا سه تا!!! تانیا با حرص گفت :نشونشون میدم. فکر کردن چی؟هه با تهدید هم نمی کشن کناربهشون میگیم برید دو ماه دیگه بیاید میگن نه ويلا سه دونگش واسه ماست پس همینجا می مونیم شما برید. عجب رویی دارن تارا با خشم محکم زد رو میز که ترلان و تانیا از جا پریدن. بلند خندید :ببخشید جو گیر شدم. تانیا با خنده گفت :میگن ادمو برق بگیره جو نگیره حکایته توست. هر سه خندیدند. تارا نفسش رو بیرون داد و گفت:چی می شد تمامه ويلا واسه خودمون می شد؟اونوقت دیگه این همه مزاحم دور و برمون نبود. ترلان :من که میگم یه کاری کنیم سهمشون رو بفروشن.آی روشون کم میشه. تانیا گفت :نمیشه.مگه نمی بیند چطور سه دونگشونو به رخ می کشن؟فکر نکنم به این راحتیا بشه راضیشون کرد. تارا:حالا ما میگیم شاید قبول کردن تانیا :من که میگم قبول نمی کنن.اینایی که من دیدم جون به عزرائیل نمیدن چه برسه به خونه.هر سه خندیدند. بعد از صرف صبحانه رادوین سوار سمند سفید رنگش شد و از ویلا خارج شد. رایان و راشا داخل ویلا بودند. ******************* رایان در حالی که دکمه ی بلوزش را می بست از اتاقش بیرون آمد.راشا با تلویزیون ور می رفت. رایان نگاهی به او انداخت و گفت : چکار می کنی؟راشا:می خوام شبکه ها رو بیارم. سیم انتن بهش وصله ولی نمی دونم چرا کار نمی کنه. رایان : خیلی وقته کسی بهش دست نزده.حتما خراب شده.راستی تو مگه امروز کلاس نداری؟ راشا همونطور که کانال های تلویزیون رو امتحان می کرد گفت :نه امروز چهارشنبه است. می دونی که چهارشنبه ها کلاس ندارم. رایان :اره راست میگی.یادم نبود.خیلی خب من دارم میرم. فعلاخداحافظ. راشا فقط سرشو تکون داد.رایان از خونه خارج شد.ماشینش که یه إل ۹۰ نقره ای بود.ان طرف باغ پارک شده بود. سریع سوار شد و راه افتاد. راشا پوفی کرد و کنار نشست.شبکه ها همچنان برفکی بودند.هنوز با چم و خم اینجا اشنا نبود. از ویلا خارج شد.کسی توی باغ نبود. از پله ها پایین رفت. رویش را به طرف ویلا کرد و کمی عقب رفت.. نگاهی به پشت بام انداخت.روی پشت بام هر دو ويلا آردواز قهوه ای تیره کار شده بود و نمای زیبایی به ویلا بخشیده بود.چشمگیر و جذاب. کمی که عقب رفت انتن را دید. حالا دنبال راهی می گشت تا بتواند به روی پشت بام برود.نگاهی به اطراف انداخت. نردبان بلند چوبی درست کنار دیوار زیر درختان بود.لبخند زد و به طرفش رفت. نردبان را بلند کرد و به طرف ویلا رفت.ان را مماس با لبه ی پشت بام قرار داد. وقتی از محکم شدنش مطمئن شد از ان بالا رفت و به سختی روی سقف ایستاد. ولی به خاطر شیبدار بودنش نتوانست تعادلش را حفظ کند و سریع نشست و دستاش را به کناره های پشت بام گرفت.نفسش در سینه حبس شده بود آن را بیرون داد.سینه خیز به سمت انتن رفت.کمی نگاهش کرد و بعد از کلی بازرسی فهمید سیم انتن از همین قسمت انتهایی قطع شده است. فقط کافی بود سر دو پیچ را محکم به هم وصل کند. به خاطر شل شدنش باعث شده بود سیم از از داخل انتن خارج شود. کارش که تمام شد همانطور سینه خیز عقب عقب رفت .وقتی به لبه ی پشت بام رسید سرش را کج کرد تا نردبان را ببیند ولی اثری از آن نبود. با تعجب و چشمان گرد شده نگاهی به پایین انداخت.نربان افتاده بود. ولی مطمئن بود محکمش کرده است. پس چطور افتاده بود؟همین باعث تعجبش شده بود.زمزمه کرد : کسی اینجا نیست. eitaa.com/manifest/1048 ق بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت46 🔴رادوین: من امروز یا فردا جورش می کنم. دخترا موافقت کردند و برگشتن تو ویلا.. ******
🔴تارا :حوصله م حسابی سر رفته بود.خیر سرمون اومدیم اینجا تنها باشیم صفا کنیم این سه کله پوک افتادن بیخ ریشمون.شانس نداریم کلا. رفتم پشت پنجره ببینم بیرون چه خبره؟ويلا در امن و امانه یا نه. یکیشون جلوی ویلا ایستاده بود نگاه میکرد چهارچشمی زل زده بودم بهش ببینم می خواد چکار کنه. به اینور و اونورش نگاه کرد تا اینکه رفت اون پشت مشتا. یعنی می خواد چکار کنه؟ چند لحظه نگذشته بود که دیدم نردبون به دست بر گشت سر جاش.نردبون رو گذاشت لبه پشت بوم و رفت بالا. یه فکری به سرم زد .ناخوداگاه لبخند نشست رو لبام. نگاهی به ترلان و تانیا انداختم. تانیا که داشت کتاب می خوند. ترلان هم با موبایلش ور می رفت. موقعیت رو مناسب دیدم و جیم شدم بیرون. نردبون یه نمه سنگین بود ولی کی به این چیزاش کار داره؟به من میگن تارا!!!یه کم زور زدم و هلش دادم تا اینکه افتاد.با ذوق تو جام پریدم بالا. دستامو زدم به هم و انگار که دارم خاکشو می تکونم در همون حال به پشت بوم نگاه کردم و گفتم حالا می خوام ببینم چطوری می تونی بیای پایین کناری ایستادم تا ببینم چی میشه.مطمئنا صحنه ی فوق العاده تماشایی میشه. چند دقیقه گذشت که دیدم داره عقب عقب میاد.نگاهش که به جای نردبون افتاد تعجب کرد.هنوز متوجه من نشده بود. تا اینکه رفتم جلو و رو به روی بالکن ایستادم.اینبار متوجه من شد. ریلکس دستامو زده بودم زیر بغلم و خونسرد نگاش می کردم. با دیدن من انگار فهمید قضیه از چه قراره. تو اینجا چکار می کنی؟ طلبکارانه گفتم :اومدم هوا خوری.باید جواب پس بدم؟نه نمی خواد.حالا که اومدی نردبون رو بذار سر جاش. کدوم نردبون؟ به پایین اشاره کرد و گفت : مگه کور رنگی داری؟جلو پاتو یه نیگا بندازی می بینش بدون اینکه پایین رو نگاه کنم گفتم : فرض کن دیدمش. که چی؟با حرص گفت :که چی نداره بذارش می خوام بیام پایین. ابرومو انداختم بالا و گفتم : متاسفانه نمیشه.خیلی سنگینه زورم بهش نمی رسه لبخند نشست رو لباش. تعجب کردم.گفت :چطور وقتی داشتی مینداختیش زورت بهش رسید الان نمی رسه؟چاخان نکن بذارش سر جاش اخم کردم و گفتم :اولا مواظب باش چی میگی. دوما انداختنش راحت بود برداشتنش به اون راحتیا نیست.اگرم می شد اینکارو نمی کردم -خب مگه مرض داشتی که انداختیش؟ با این حرفش اتیشی شدم و گفتم :حالا که اینطور شد همون بالا بمون تا حالت جا بیاد.می خواستم کمکت کنم ولی.. پرید وسط حرفمو گفت :خیلی خب خانم چرا جوش میاری؟من غلط کردم خوب شد؟اون نردبون رو بذار دیگه نمی تونم این لبه رو نگه دارم.با بدجنسی گفتم نه کمه.در ضمن کی بود می گفت تو مردیمون شک نکن؟ خب جنابه مرد این عضله ها که فقط واسه خوشگلی نیست. مقاومت کن شاید یکی اومد کمکت. با صدای ناله مانندی گفت : بالاخره که میام پایین گارد گرفتم بیای که چی؟که هیچی. که درد بی دوا و در مون..که زهر هلاهل. که یکی نیست بگه اخه راشای بیشعور میذاشتی وقتی کسی تو خونه بود می اومدی انتن رو درست می کردی.د اخه از این ضعیفه ها که کاری بر نمیاد. هوی به ما میگی ضعیفه؟فعلا که با توآم.مگه ضعیفه نیستی؟. معلومه که نه.با شیطنت گفت : د نه د..اگر ضعیفه نبودی که می تونستی یه نردبون رو جابه جا کنی.دیدی حق با منه؟ حالا فهمیدم نقشه ش چیه. پوزخند زدم و گفتم :با این حرفا خر نمیشم جناب.همون بالا بمون تا عین ... چمن زیر پات سبز بشه اخرش شاید گل هم دادی یه دفعه به کلاغ قارقار کنان از بالای سرش رد شد و روی لباسش کار خرابی کرد. وای با دیدن این صحنه دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده.نگاش کردم صورتش با حالت چندش جمع شده بود و چپ چپ به لباسش نگاه می کرد.درست روی شونه ش لک شده بود. صداشو شنیدم که گفت :آه آه..همینو کم داشتم.ببین چه به روز لباسم اورد.ای تف به روت کلاغه بد صدا.خاک تو اون سرت.اخه ادب هم خوب چیزیه.هر جا که رسیدی خودتو خالی نکن شاید یه بدبخته بی نوایی مثل من این بالا گیر افتاده به ضعیفه ای هم اون پایین وایساده هر هر می خنده. تا الان داشتم به حرفاش می خندیدم ولی تا گفت ضعیفه یه سنگ ریزه از رو زمین برداشتم پرت کردم سمتشو گفتم :همون بهتر که اون بالا بمونی کلاغا رنگیت کنن.روز خوش جنابه مرد. مرد رو با حرص گفتم.بچه پررو عجب رویی داشت.ولی حقشه.آی قربونه اون کلاغه برم که به موقع سر رسید. بهتر از این نمی شد. با سرخوشی رفتم تو ویلا. https://eitaa.com/manifest/1078 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت24 🔵نگاهم به آرشام افتاد داشت با نوید صحبت میکرد کی من سایه اینو با تیر بزنم..نمیدونم
🔵تو ماشین هندزفری هام رو گذاشتم توی گوشم و با آهنگ گوش دادن خودم رو سرگرم کردم ****** نوید جلوی خونه عمه نگه داشت.... بوقی زد و بلافاصله نگار از خونه زد بیرون....یا پنج تن...این احيانا نمیخواد بره عروسی؟!.. آخه کی واسه کوه انقد آرایش میکنه دختره خل! نگار سوار ماشین شد و گفت: - سلامممممم... صبح بخیر... و خیلی ساده و معمولی با من دست داد...ولی اگه میذاشتنش میپرید بغل آرشام!...استغفرلله! دوساعت با هم احوال پرسی کردیم و حال عموی عمه پدر بزرگ خاله بابای نگار رو پرسیدیم که نوید بالاخره رضایت داد و پای چاق شده اش رو روی گاز گذاشت و حرکت کرد.. اه اه بدم میاد از این لوس بازیا... زیر چشمی به تیپ نگار نگاه کردم.....یه شلوار سفید تنگ با یه تونیک سبز کاهویی و شال سفید.. آرایشم که دیگه نگووووو....انگار میخواست بره عروسی مش قنبر نه کوه!والاIII! دوباره هندزفری هام رو توی گوشم گذاشتم که با نگار حرف نزنم...خیلی خوشم میاد ازش؟!..ای ****** رسیدیم به محل قرار با پرمیس اینا... همه از ماشین پیاده شدیم.... پر میس جلو اومد و گفت: - سلام صبح بخیر معرفی میکنی؟ لبخند تصنعی زدمو گفتم: - نگار جون پرمیس دوستم....پر میس جون نگار دختر عمه ام.. هردوشون باهم دست دادن و مشغول تعارفات معمولی شدن... نگاهم به پارسا افتاد.... داشت با نوید و ارشام حرف میزد...وای خدا...خوشگل تر از اون شبی که توی جشن دیدمش شده بود...ای بابا این تپش قلب از کجا پیداش شد؟!.. عجبا! اونقدر نگاهش کردم که متوجه نگاه خیره م شد و لبخند ملیح زدو با سر لب و دهن سلام و علیک کرد............. وووووووووی... موش بخورتت چه با ناز و ادا لبخند میزنی... ولی نه خداییش لبخندش اینقدر مسخره و دخترونه نبود دیه! مثل خودش جوابش رو دادم.. پرمیس گفت: - بچه ها...نظرتون چیه ما سه تا با ماشین ما بریم...اون سه تا هم با ماشین خودشون... نمیدونم چرا.... ولی دوست داشتم تو ماشین خودمون باشم... مطمئنا به خاطر آرشام نبود!... به خاطر نوید هم که صد در صد نبود! پس... نگو به خاطر پارساست نه بابا مگه عقلم معيوبه؟!.. با صدای پرمیس از فکر بیرون اومدم: - نگار موافقت کرد نفس..تو چی؟ تکونی خوردم و گفتم: .ها؟ .... آها! باش...بریم ***** با پرمیس و نگار سوار ماشین شدیم... پر میس پشت رل نشست و منم جلو نگار هم عقب نشست... یه ده دقیقه معطل شدیم تا اون سه تاحرفاشونو زدن و سوار ماشین شدن.. پر میس ماشین رو روشن کرد و پشت سر پسرا حرکت کردیم...هنوز یه دیقه بیشتر نگذشته بود که نگار از پرمیس پرسید - پرمیس جون شما چن سالته؟ پرمیسم از آینه نگاهی بهش انداخت و گفت: -همسن نفسم دیگه.... و این به معنای خاک تو سر خنگت کنن خودمون بود!!...نگار که از رو نمیرفت گفت: - این آقاهه که بات اومد دوستته؟؟؟ واه بلا به دور این امروز چش شده؟؟؟... منو پرمیس از این سوالش خندمون گرفت که نگار با صدای دلخوری گفت: - حرف خنده داری زدم؟؟ پرمیس خنده شو خورد و گفت: -نه گلم...پارسا برادرمه.... و نگاه معنا داری به من انداخت..مرض من دختر عمه م خنگه به من چشم و ابرو میای؟؟...منم براش پشت چشمی نازک کردم و گفتم: - پرمیس اهل این چیزا نیست.. پر میس بازم خندش گرفت که با صدای نگار خودشو جمع کردن - نمیدونم...ولی حس میکنم برادرت رو جایی دیدم..... منو پرمیس هردومون چشمامون شد اندازه بشقاب! !!........برگشتم و گفتم: - کجا؟؟؟ اخمی کرد و گفت: - خونه آقا شجاع!... از لحن تند نگار تعجبم گرفت... ولی چیزی نگفتمو برگشتم سر جام..... دختره پرو واسه من اخم میکنه!!! پرمیس که سکوت ماشین رو دید دستش رو به سمت پلیر برد و آهنگ شادی گذاشت... ***** تا رسیدن به مقصد هیشکی دیگه حرف نزد منم تو ذهنم واسه آرشام نقشه میکشیدم!!.. ولی نمیدونم چرا...فکرم خیلی مشغول بود و تمرکز حواس نداشتم!! اه اه اه انقده بدم میاد نیاز به فکر کردن داشته باشی ولی نتونی فکر کنی! چون تمرکز نداری؟ منم الان دقیق همین حس رو داشتم. با ایستادن ماشین از فکر بیرون اومدم... پر میس بود که گفت: - رسیدیم نگار عین بچه های دوساله که وقتی براشون شکلات میخرن ذوق مرگ میشن از ماشین پیاده شد... وقتی منو پرمیس تنها شدیم پرمبس گفت: - ولی خداییش این دختر عمه توهم مشکوک میزنه ها!! کوله پشتیم رو روی شونم گذاشتم و گفتم: - من که ازش اصلا خوشم نمیاد! از وقتی بچه بودم تاحالا؟ پرمیس خندید و گفت: - تو از کی خوشت میاد؟ eitaa.com/manifest/1069 👈ق بعدی
سلام صبح بخیر پارت جدید لجبازی رو براتون آماده کردیم🌺🌺