eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت18 🔴پاهای تانیا لرزید.. توان ایستادن نداشت..روی صندلی نشست. تارا و ترلان با نگرانی نگا
🔴تارا: به جای ابغوره گرفتن خواهر من باید فکر راه چاره باشیم..امروز شنبه ست.. تا آخر هفته کلی وقت داریم..صبر کن ببینیم چی میشه.. ترلان با حرص گفت :اگر به خاطر بابا نبود با یه تیپا بیرونش می کردیم..ولی حیف که بابا قبل از مرگش تانیا و روهان رو به اسم هم خوند تانیا:بابا اینو گفت ولی سند و مدرکی نیست که بخوایم بگیم بابا روش اصرار داشت.. تارا:اره خب..ولی ما از روی احترام داریم باهاشون مدارا می کنیم.. ترلان:هم احترام.. و هم حرف بابا..اینکه روهان رو مثل پسرش دوست داشت. درسته که یکی از فامیلای دورمونن..ولی تا وقتی بابا زنده بود رابطه ی نزدیکی باهاشون داشتیم.. تارا:درسته..من خودم روهان رو مثل برادرم دوست داشتم..ولی زد و پسره تو زرد از آب در اومد.. تانیا:من هیچ علاقه ای بهش نداشتم.. صرفا به خاطر بابا و عقایده خاصش می خواستم باهاش ازدواج کنم.. فکر می کردم هر کی رو که بابا بگه خوبه حتما خوبه..ولی نامزد که کردیم تازه بعد از فوت بابا تقش در اومد که اقا زن صیغه ای داشته و زنه هم ازش حامله ست.. ترلان:هه. تازه یادته وقتی با مدرک حرفمونو بهش زدیم بچه پررو زل زد تو چشمامون و گفت "مدت صیغه تموم شده..مهسا می خواد بچه رو بندازه..دیگه سدی بینمون نیست"..وای که عجب رویی داره.. تانیا:اره..همه ی اینا رو یادمه..این یکیش بود..مرتیکه ی بیشعور فکر کرده من خرم. خیلی خوب می دونم که قبلا تو کار پخش مواد بوده.. الان هم نمی دونم هست یا نه..حالا خوبه مهسا جونش همه رو لو داد و گفت که روهان گولش زده و کثافت انقدر پست بوده که بدون هیچ عقد و صیغه ای باهاش رابطه داشته ..تازه بعدش به اصرار مهسا میرن صیغه می خونن..اونم ۱ ماهه..مگه یادتون نیست که خود مهسا گفت تو همون رابطه ی اول ازش حامله شده..بعدش هم تو دعوا و جر و بحثشون بچه سقط میشه..هه.. واقعا رو داره. با این همه ی کثافتکاری ها بازم دست بردار نیست..دیگه نمی دونم باید چکار کنم.. ترلان سرش و تکان داد و محزون گفت:واقعا بی رحمه..نه.. یه حیوونه.. كثافته رذل.. تارا: به حیوونه بیچاره چکار داری؟..روهان پست و رذله به اون زبون بسته چکار داری؟.. ترلان:ای بابا..باز خانم مدافعه حقوق حیوانات شد..منظور ما به چیز دیگه ست.. خوی حیوونی نه خود حیوون به قوله تو زبون بسته تارا:حالا هر چی، حیوون حیوونه.. ترلان خندید و چیزی نگفت.. تانیا لبخند مصنوعی به لب نشاند و گفت :فعلا بی خیالش میشیم..من که تصمیم خودمو خیلی وقته گرفتم..همون موقع که حلقه ش رو پس فرستادم دیگه همه چیز بین من و روهان تموم شد.. الان هم هیچ کاری نمی تونه بکنه..اختیارم دست خودمه..منم تا دنیا دنیاست میگم نه.. تارا:ایول همینه..ولی بچه ها اون عملياته رو یادتونه؟..رفتیم زاغ سیاهه روهان رو چوب بزنیم..وای عجب هیجانی داشت تانیا پوزخند زد و گفت:اره..با به تلفن مشکوک شروع شد.. مهسا بود که گفت زن صیغه ایه روهانه.. بعد هم نامحسوس افتادیم دنبالش ترلان:خداروشکر زود متوجه شدیم.. تارا:اره..همین که کار به جاهای باریک نکشید جای امیدواری داشت. الان هم پا پس نکش و تا آخرش وایسا.. تانیا:وایسادم..کنار نمی کشم.. ترلان:ایول داری ابجی. هر سه خندیدند.. ************************* راشا وارد خونه شد..مثل همیشه همه جا را سکوت فرا گرفته بود.. خواست به طرف اتاقش برود که رایان صدایش زد.. رایان:راشا.. راشا که فکر نمی کرد کسی تو خونه باشه با ترس تو جاش پرید.. راشا: کوفت و راشا.. تو این موقع روز خونه چه کار می کنی؟ این چه وضعه صدا زدنه؟.. به طرفش رفت و روی مبل نشست.. رایان:مگه چجوری صدات زدم؟.. خودت حواست نبود راشا:تو که تو خونه ای به جوری به ادم برسون..نه اینکه زرتی اسممو صدا بزن زهر ترکم کن..حالا نگفتی..این موقع روز خونه چکار می کنی؟.. . رایان خودشو کمی جلو کشید و اروم گفت:خواستم تا قبل از اومدن رادوین باهات حرف بزنم.. راشان حرف بزنی؟! خب بزن.. رایان بی مقدمه گفت : پایه ی دزدی هستی؟ راشا کمی نگاهش کرد..به پشتی مبل تکیه داد و گفت: برو بابا دلت خوشه.من و باش گفتم چی می خواد بگه..ما که دیگه دزدی رو ماچ کردیم گذاشتیم کنار.. حتی قول دادیم .. قسم خوردیم..مگه قرار نشد که.. . رایان:نه صبر کن ببین چی میگم..امروز یه خانمه اومده بود مغازه یه گوشی خوش دست و شیک می خواست..معلوم بود از اون مایه داراست.. تا دلتم بخواد نخ می داد..اخر سر هم کارتشو ازش گرفتم..یه شرکت بزرگ مهندسی داره..از اون خر پولاست.. راشا:خب که چی؟..دوست دختر جدید مبارک..شیرینش کو؟.. رایان:نه دیوونه..دوست دختر چیه؟..ازت می خوام بریم گاو صندوقشون رو برق بندازیم.. شرکتشو دیدم..خفنه جانه راشا.. راشا:جانه خودت این اولا..دوما من که گفتم بی خیاله دزدی بشیم. به قول رادوین تهش میندازنمون اونجایی که عرب نی انداخت..همون زندونه خودمون..من هوس آب خنک نکردم..تو کردی بسم الله.. https://eitaa.com/manifest/784 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت18 🔵برگشتم توی اتاقم...بدجور عصبانی بودم!... ینی اگه میتونستم دلم میخواست آرشام رو ت
🔵سریع اس رو باز کردم: س. دارم میام دنبالت... برو ایستگاه بایست تا بیام؟ واه خو تو که داری میای لااقل یه كم عطوفت به خرج بده!..این چه طرزشه؟!..مگه من دارم بات چت میکنم که به جای سلام میگی"س"؟ نه خداییش فک و فامیله من دارم؟!..وایسا ببینم. حالا این آرشام از کجا میدونه من اینجا موندم؟!. لابد نوید بهش رسونده!... خب بازم دستش درد نکنه! خب حالا که سرویسم داره میاد برم بشینم.... نشستم روی صندلی ایستگاه و منتظر موندم... نگاهی به دختره انداختم....خب بذار باهاش حرف بزنم حوصلم سر نره...اصلا من که میدونستم میام اینجا تک و تنها واسه چی کلاس آخری رو پیچوندم؟! تقصیر این پرمیسه دیه!.. وقتی اون نباشه که من تنهایی دانشگاه حال نمیده بم......والا... منم خیلی شیک و مجلسی کلاسو پیچوندم! تک سرفه ای کردم...بذار باهاش حرف بزنم ببینم چی چی میگه؟!...از بیکاری که بهتره؟!ها؟!...اصولا من آدم خاکی و صمیمی ام!... سعی کردم صدام پرشوق باشه - رمان میخونی؟! برای یک هزارم صدم ثانیه نگاهشو از اون نوشته های بعجوج مجوج گرفت و گفت: - نه خیر؟ عه... پس ینی ضایع شدم اساسی!... خب اشکال نداره... برای به بار نتونستم چهره یه آدم رمان خون رو خوب بشناسم! گفتم: - پس چی میخونی؟ بدون اینکه نگاهشو از کتاب بگیره گفت: - اسرار موفقیت آنتونی... پریدم وسط حرفشو گفتم: آنتی چی؟!.. آنتی عشق؟!.. نفس عصبی کشید و گفت: . نخیر ... کتاب اسرار موفقیت آنتونی رابینز ..! - آها...چه نوع کتابیه؟! به نیگا از اونا که انگار بی سواد مملکت رو دیدن بهم انداخت و گفت: - روانشناسی؟ خب تو که کتاب روانشناسی میخونی چرا انقدر روان پریشی؟!.. قبلا هم بهت گفتم یکم انعطاف و عطوفت بد نیست عزیزم.... به خاطر خودت میگم نترشی... وگرنه برا من که فرقی نداره والا!.. گفتم: - نویسنده اش کیه؟! دیگه رسما داشتم روی عصابش سورتمه میرفتم...اشکال نداره تمرین کن...فردا پس فردا مادر شوهرت بدتر عصبیت میکنه اینکه چیزی نیست!...با صدای عصبی گفت: آنتونی رابینز.. اینو که شنیدم گفتم: - والا مردم رو نیگا... خودشون معلوم نیست چیکار میکنن بعدم میان آثار موفقیت آمیز شون رو کتاب میکنن!.. خو لااقل میذاشتی یه بی کار دیگه میومد درموردت مینوشت! لبخند محوی زد و گفت: آثار موفقیت آمیز نه.....اسرار موفقیت... دستمو توی هوا تکون دادم و گفتم: حالا همون.. دیگه ساکت شد و چیزی نگفت...هندزفریم رو از توی کیفم در آوردمو گذاشتم تو گوشم... آهنگ "یادته "از سوگند رو گذاشتم.....خعلی قشنگ خونده بود لامصب! یه چندباری آهنگ تموم شد و دوباره پلی کردم که از دور چشمم به ماشین نوید افتاد... ماشین آرشام نزدیک تر شد...از جام بلند شدم.... ماشینش جلوی ایستگاه ایستاد... خواستم جلو بشینم که دیدم یه نفر نشسته!.. در عقب رو باز کردمو نشستم... گفتم: - سلام... ماشین رو حرکت داد و گفت: - سلام... مگه یه کلاس دیگه نداشتی؟! واه یا بسم الله......این آمار کلاسای منو از کجا داره؟!... حالا واسه چی جلو غريبه منو سیم جین میکنه؟! گفتم: نه خير ...... استادمون نیومده بود! اینو گفتمو با چشم و ابرو به پسره که جفتش نشسته بود اشاره کردم ینی دهنتو ببند جلوی غریبه آبرو داری کن با اشاره ای که کردم تازه فهمید شخص سومی هم وجود داره... یهو گفت: آهان معرفی میکنم امیر دوستم... شخص سوم یا همون امیر طی یک حرکت تکنیکی گردنشو عین مرغابی کج کرد و گفت: - سلام. خوشبختم!! بعدم دستشو اندازه دسته بیل دراز کرد!..که چی؟!... تو خوشبختی منکه خوشبخت نیستم....حالا دستتو اندازه دسته بیل دراز کردی که من بات دست بدم؟!... فکر کردی ما از اون خونواده هاشیم؟! خداییش اینا چه دوستایین آرشام باشون میگرده؟! نگاهم به آرشام افتاد... کل مردمک چشمش اومده بود گوشه چشمش داشت حركات دوست فرومایه اش رو دید میزدا..اخمی کردمو به سردی گفتم: - بهمچنین... ینی چی؟ ینی دستتو بکش تا شل و پلت نکردم... پسره تا دید بدجور خورده تو پرش دستشو کشید و مثل آدم نشست سر جاش! آهان حالا شد... نگاهم به آرشام افتاد.......چه لبخند ملیح میزنه واسم! هندزفریم رو از توی کیفم در آوردمو گذاشتم توی گوشم...از بیکاری که بهتره.... آهنگ "تو نمیتونی مثله من باشی "از تتلو رو پلی کردمو چشمام رو بستم خیلی خیلی خوابم میومد! ****** با ایستادن ماشین چشمام رو باز کردم. در ماشین رو باز کردمو روبه آرشام گفتم: ممنون داداشی زحمت کشیدی؟ با تموم شدن جمله م آرشام با چشمای گرد شده نگام کرد!.. حقم داشت! خب دیگه معلوم نیست در نبود من چیا به دوستش گفته! اینجوری الان جلو دوستش ضایع شده... عجب آدم خبیثی ام من! امیر هم با شک و چشمای تنگ شده داشت نیگامون میکرد! دیدی گفتم آرشام در نبود من غیبتمو کرده!... https://eitaa.com/manifest/1007 قسمت بعد