eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت20 🔴رایان:کی خواست بره زندان؟من فکر همه جاشو کردم. نقشه ای کشیدم که مولا درزش نمیره،همین
🔴 پسرا نگاهی به هم انداختند.. رادوین گفت:والا به چند باری خیلی وقت پیش دیده بودیمشون.. فکر می کنم از دوستان پدرم باشن.. خیلی صمیمی بودن... اقای شیبانی سرش رو تکون داد و گفت: درسته..اقای بزرگوار و اقای کیهانی دوستان صمیمی بودند.. رایان: ولی هیچ وقت باهاشون رابطه ای نداشتیم..در کل پدر ما اهل رفت و آمدهای آن چنانی نبود.. راشا: درسته..درضمن پدر ما نزدیک به ۷ ماهه که فوت شده.. قبل از اون هم ما ۲ سالی میشه تهران زندگی می کنیم.. اقای شیبانی:بله.. تا حدودی در جریان هستم..خبر دارید که اقای کیهانی هم.. . رادوین:بله..ولی اون موقع ما تهران بودیم و از بابا و اتفاقاته پیش امده خبر نداشتیم..وقتی رفتیم دیدنش بهمون خبر فوت آقای کیهانی رو داد..یادمه خیلی هم از این بابت ناراحت بود.. راشا: حالا گذشته از این حرفا..شما واسه چه کاری می خواستید ما رو ببینید؟.. اقای شیبانی کمی جا به جا شد و گفت :خب کار من خیلی مهم و حیاتی.. اول از همه یه سوال از حضورتون داشتم.. رادوین:چه سوالی؟!.. آقای شیبانی: پدرتون به جز اون فروشگاه چیز دیگه ای هم برای شما به ارث نذاشته بود؟... پسرا نگاهی به هم انداختند رایان با تعجب گفت:ببخشید..ولی این موضوع به شما چه ربطی داره؟.. اقای شیبانی:خواهش می کنم دچار سوتفاهم نشید..حرفی که می خوام بزنم به این موضوع بستگی داره. می خوام بدونم شما اگاه به دارایی های پدرتون بودید؟.. راشا:اقا کجای کاری؟..بابای ما خدابیامرز شغلش ازاد بود..یه مغازه ی لباس فروشی داشت همین..هیچ وصیتی هم در کار نبود. بعد از فوتش هم اونجا رو فروختیم.. اقای شیبانی:بله اینا رو می دونم. پدرتون در رابطه با چیز دیگه ای مثلا خونه..باغ یا حتی ویلا با شما صحبتی نکرده بود؟.. راشا خندید و گفت :ويلا؟!.....باغ ؟نه اقای محترم این حرفا نبود. پدرم یه خونه ی قدیمی داشت که خیلی وقت پیش گفته بود بعد از مرگش بفروشیم پولشو بدیم بهزیستی..ما هم همین کارو کردیم..وصیت نامه ای در کار نبود. تازه این رو هم همیشه لفظی می گفت.. . رایان:درسته..وضعیت مالیمون عالی نبود..ما هم جهت کار از کرج اومدیم تهران.. گاهی هم بابا می اومد پیشمون که صبح های زود می رفت تو پارک ورزش می کرد..ولی این اواخر کمتر بهمون سر می زد..ما هم مشغله زیاد داشتیم..نمی رفتیم سرش بزنیم.. هر سه نیم نگاهی به همدیگر انداختند.. اقای شیبانی گفت خب اگر الان من بهتون بگم پدر شما یه ويلا هم داشته ولی شما از وجودش بی خبرید چی؟.. هر سه متعجب گفتند :ويلا؟؟!!..بابای ما؟؟!!.. اقای شیبانی:بله.. تعجب کردید؟ رادوین: حتما شوخی می کنید... اقای شیبانی: نه..اتفاقا برعکس..کاملا جدی گفتم.. سه دونگ یه ویلا به نام پدر شماست. قانونا.. دهان هر سه باز مانده بود... راشا زد زیر خنده و گفت:اقای وکیل یه چیزی بگو بگنجه.بابای ما اگر ویلا داشت که وضعش اون نبود..به ما هم می گفت..ناسلامتی پسراش بودیم.. اقای شیبانی: من براتون توضیح میدم.. خوب گوش کنید.. همه چیز را از وجود ویلا تا وجود سه وارث دیگر از آقای کیهانی برای آنها تعریف کرد.. لحظه به لحظه بر تعجب پسرها افزوده می شد . چشمان و دهانشان از تعجب باز مانده بود.. ادامه دارد.... https://eitaa.com/manifest/803 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت20 🔵آرشام انقدر تعجب کرده بود که تنها گفت: . خواهش.... - نمیای خونه؟... من بودم که ا
🔵سه روز گذشت....امروز قراره با پرمیس بریم و کلاس ثبت نام کنیم....خودم زیاد علاقه ای ندارم... چون وقتشو ندارم!...ولی مگه این پرمیس میذاره؟!....آخر حرفشو به کرسی میشونه! با غرغر عینک دودیم رو از توی کیفم در آوردم و گفتم: - ای بمیری پری..... میمیردی یه روز که هوا آفتابی نباشه برنامه میذاشتی؟!.....چشمام کور شد! آفتاب گیر ماشین رو پایین دادم ولی بازم آفتاب درست جلو چشمم بود!... دیگه داشتم کلافه میشدم گفتم: - بترکی با این آفتاب گیر ماشینت مثل خودت ناقصه! اینبار پرمیس هم عصبانی شد و گفت: حیف که کارم پیشت گیره!...به من چه تو کوتوله ای! - من کوتوله ام؟!... چه ربطی داشت؟! پر میس همونجور که به ماشین های جلوش زیرلبی فوش میداد گفت: کوتوله ای که کله ات جلوی آفتاب گیر نمیمونه! خیلی رو قدم حساس بودم!... مخصوصا که این روزا قد دیلاق آرشام رو میدیدم و بیشتر حسودیم میشد!... دستمو بالا آوردمو شق زدم پس کله پر میس و گفتم: - ببین عصبیم نکن وگرنه تو این ترافیک ولت میکنم و میرم تو میمونی و اون دختر خاله اسکل تر از خودت! پر میس که میدونست اگه تهدید کنم عملیش میکنم گفت: - اصلا شما رشیدیا نفسی بهت گفتم به تیر چراغ برق میگی زکی؟! لبخند دندون نمایی زدمو گفتم: خودم میدونم!! پر میس دنده رو جابه جا کرد و زیرلب گفت: . اعتماد به سقف! سریع گارد گرفتمو گفتم: چی گفتی؟! نگاهی بهم انداخت و گفت: - هیچی! ****** جلوی زبانکده ایستاد.....نگاهی به تابلوش کردم: - زبانکده پر تو... با هم از ماشین پیاده شدیم...به سمت زبانکده رفتیم...اوه اوه چقدرم شلوغ بود... روبه پر میس گفتم: - اینجا که حلیم فروشیه نه زبانکده! پرمیس ریز خندید و گفت: . نه احتمالا نونوایی! با هم به سمت پیشخون منشی رفتیم... منشی بدبخت دیگه هنگ کرده بود!.. فرم به این میداد به فرم از اون میگرفت! با هزار بدبختی دوتا فرم گیر آوردیم و رفتیم تا پرشون کنیم... به قسمت فرم بود نوشته بود "سطح "گفتم: - پری....من تو چه سطحیم؟! همونجور که تند تند داشت مینوشت گفت: - بزن حرفه ای با چشمای گرد شده گفتم: - غلط کردیا.... من دوره دبیرستانم یه ترم بیشتر نرفتم بعدشم ولش کردم!... پیشونی شو خاروند و گفت: خب بزن مبتدی! با غیض گفتم: - عه... بزنم مبتدی که یادم بدن؟! خندید و گفت: - راست میگیا. خب بزن متوسط... . خودت چی زدی؟! - متوسط... همونجور که مینوشتم متوسط گفتم: خب از همون اول میگفتی! پر میسم شونه ای بالا انداخت و گفت: - به من چه!... مثله همیشه که سر کلاس سرت تو برگه امتحانه منه یه نیگا میکردی؟ eitaa.com/manifest/1021 👈ق بعدی