🔵 داستان نویسنده: 🔴 رمان داعش اندکی نزدیک تر (قسمت سیصد و چهار) آقای پناهی به دنبال مرد جوون در کوچه های روستا روان بود و بقیه پسرای گروه هم به دنبال اونا حرکت می کردن. مردی میانسالی وسط راه که دم در خونه ش وایساده بود و حرکت اونارو نگاه می کرد، با صدای بلند پرسید: ها چی شده صالح؟ چرا با این همه عجله کجا میری؟ خبریه؟ صالح یا همون مرد جوون در حین حرکت در جوابش گفت: دارم میرم سیفون خونه مو درست کنم خیلی بد شکسته! به خونه صالح که رسیدن، صالح دم در لحظه ای وایساد و با چفیه عرق از پیشانی پاک کرد و نگاهی مردد و مشکوک به آقای پناهی انداخت و بعدش در رو باز کرد با دست به داخل خونه اشاره کرد و 6 تا مرد رو به داخل خونه ش راهنمایی کرد. آقای پناهی به محض ورود به حیاط به صالح گفت: خب برادر کجاست دستشویی که میگی مشکل پیدا کرده؟ صالح با ابروهای بالا رفته و مردد به گوشه ی حیاط که دستشویی اون جا بود اشاره کرد و جواب داد: تو میخوای تعمیرش کنی؟! آقای پناهی به سمت دستشویی رفت و به کیسه ی سیمان، سیفون، کاسه دستشویی و نخاله های داخل حیاط کنار در دستشویی و فاضلابی که از داخل دستشویی به حیاط جریان داشت، نگاه کرد و گفت: بله من البته با اجازه ی شما! صالح به گردنش تکونی داد و با اشاره دست به سمت دستشویی گفت: بفرمایید! آقای پناهی آستین هاشو بالا زد و به پسرایی که در حیاط وایساده بودن و کارهاشو نگاه می کردن گفت: بهتره دست بجنبونیم تا نجاست کل حیاط رو برنداشته! این بنده خداها در عسر و حرج هستن! پسرای گروه با اکراه به کمک آقای پناهی رفتن. آقای پناهی اول با صبر و حوصله فاضلاب و نجاسات داخل دستشویی رو تخلیه کرد. بعدش کف دستشویی رو کند و لوله پلیکا رو با دقت سرجاش قرار داد و به مسیر اصلی پلیکای تخلیه ی فاضلاب وصلش کرد. بعدش نوبت به قرار دادن سیفون رسید که با چند بار تکون دادن و جابه جا کردنش بالاخره اونو هم در جای خودش محکم کرد و به پلیکا وصلش کرد. بعد از این مراحل کاسه دستشویی را هم سر جای خودش قرار داد و اطرافشو با سیمان مرتب و صاف کرد. پسرای گروه در بیشتر مراحل کار بهش یه کمکی می کردن اما هیچ کدوم به دستشویی وارد نمی شدن و بیشتر از 70 درصد کار رو خودش انجام داد. انجام این کارها بیشتر از 3 ساعت زمان از آقای پناهی گرفت و بعد از تموم شدن کارها نخاله ها و زباله های داخل حیاط رو هم جارو کرد و در سطل زباله ریخت. بعدش شلنگی که در کنار لوله ی آب گوشه ی حیاط قرار داشت رو به لوله ی آب وصل کرد و حیاط رو هم آب پاشی کرد و شست. کارهاش که تموم شد خورشید هم آروم آروم در حال ترک آسمان بود. دستاشو شست و وایساد و کمرشو ماساژ داد و بعد از توضیحاتی درباره نحوه ی جا انداختن سیفون و کاسه دستشویی، به صالح گفت: خب دیگه برادر کار ما تموم شد چیزایی که گفتم یادت بمونه. با اجازه ما دیگه رفع زحمت کنیم. پسرای گروه هم دستاشونو شستن که همراه آقای پناهی از اون جا برن. در این بین زن جوونی که عبای عربی تنش بود با یه سینی که تعدادی استکان چای و مقداری کلوچه خرمایی دزفولی و کاسه ای خرما روش بود به طرفشون اومد و بعد از تشکر از اونا به خاطر زحماتشون، سینی رو به طرفشون گرفت و گفت: تا چایی نخورید نمیزارم از اینجا برید. ادامه دارد ..... 🔴 کانال منو درسام سروش 👇👇 @s_mano_darsam ایتا 👇👇 @manodarsam