🔵 داستان نویسنده: ✈️ آخرین آرزو (قسمت ۱۱) چند ساعت بعد از پرواز هواپیما، مهموندارا جلوی هر کدوم از مسافرا ظرف غذایی شامل یه تیکه ی کوچیک گوشت سرخ شده، مقدار کمی سیب زمینی سرخ شده و دو تیکه لیمو، گذاشت. ایرج و خانواده ی کوچیکش با ظاهر متفاوت و جالب توجه، فقط سیب زمینی ها و لیمو رو خوردن و پیرزن نسبتاً چاق کنار ایرج خوشحال بود که سه مسافر کنارش گوشت داخل ظرف غذاشونو تقدیم او کردن! موقع فرود هواپیما، مهماندار خانمی کت و دامن پوش که دامن تا سر زانوهاشو پوشانده و ساق های سفیدش باعث جلب توجه مسافرا بود و با ظاهری آراسته، به انگلیسی جملاتی گفت و دقایقی بعد در هواپیما باز و مسافران پیاده شدن. مهدی و نرگس هم نفسی عمیق کشیدن و کمربندها رو باز کردن و به پدر کمک کردن از هواپیما خارج بشه. موندن بیش از ۱۴ ساعت داخل هواپیما حسابی هر سه نفرشون رو خسته کرده بود . وقتی به فرودگاه بین المللی سیاتل تاکوما رسیدن ساعت حدود ۱۸ عصر بود و فرودگاه نسبتاً شلوغ بود و شلوغی این محیط غریب کافی بود تا ایرج و بچه هاش که تا یه سال قبل تصور اومدن به سیاتل از ذهنشون هم گذر نکرده بود، دچار اضطراب و سردرگمی بشن. مهدی با لحن خسته و صدای آروم از نرگس پرسید: الان چکار کنیم؟ نرگس خسته اما صبور جواب داد: باید بریم یه تلفن پیدا کنیم و به عمو تورج زنگ بزنیم. - مگه از قبل بهش نگفتی ما داریم میایم؟ + چرا گفتم. ولی این جوری خیالمون راحتتره. پدر رو روی یکی از صندلی های سالن انتظار نشوندن و مهدی با چند جمله انگلیسی دست و پا شکسته از یکی از مسئولان فرودگاه نشانی تلفن عمومی رو پرسید. بعد از گرفتن جواب، با نگاه و صدای مردد و نگران به نرگس گفت: ما که پولی نداریم برای تماس گرفتن! نرگس که به این موضوع فکر نکرده بود، با دست بر پیشانیش زد و آهی کشید و گفت: ای وای! پس بهتره در سالن انتظار بشینیم تا عمو تورج بیاد. بهش گفتم داریم میایم! لحظات انتظار جان فرسا بود مخصوصاً انتظار برای مردی که از رو چند عکس قدیمی که نرگس اونا رو به همراه آورده بود، می شناختندش و آخرین عکس او برای 17 سال پیش، و آخرین بارم 7 سال قبل به ایران اومده بود. با اینکه تورج در یکی از گفتگوهای تلفنیش در یه ماه گذشته، ظاهرشو برای نرگس وصف کرده بود. آرنج دست راست رو زانو و کف دست زیر چانه و رو صندلی نشسته و به سمت در ورودی را زده بودن. مسافرای مختلفی در آمد و شد بودن و معمولاً نیم نگاهی مینداختن به پسر جوانی با موهای تیره و ته ریش مرتب که پیراهن و شلواری پارچه ای قهوه ای رنگ پوشیده و کنار دختری جوان که مانتوی سرمه ای بلند تا وسط ساق پا به تن و روسری با طرح آبی و زرد به سر داشت، و مردی می انسال با صورت تکیده و لاغر که سرفه های گاه و بی گاه خبر از بدی حالش می داد، نشسته بود. ادامه دارد ...... 🔴 کانال منو درسام سروش 👇👇 @s_mano_darsam ایتا 👇👇 ‌@manodarsam