eitaa logo
منو درسام
199 دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
94 ویدیو
0 فایل
هدف ما این است که بجوییم حقیقت را بگوئیم حقیقت را و بیاییم حقیقت را و در این راه خواهیم پرسید همیشه ارتباط با ادمین @yavarnajm
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ رمان زیبای ✈️ نویسنده: با ما همراه باشید هرگونه کپی برداری از رمان حرام و تضییع حق الناس است و نویسنده به هیچ عنوان رضایت ندارند 🔴 کانال منو درسام  سروش @s_mano_darsam ایتا @manodarsam
🔵 داستان نویسنده: ✈️ آخرین آرزو (قسمت ۱۳۰) در خونه مهدی در حال خواندن کتاب رمان مارتین ایدن اثر جک لندن به زبان انگلیسی بود و تلویزیون خاموش بود و خونه در سکوت بود که صدای زنگ در سکوت رو شکست. مهدی کتاب رو بست و به سختی لنگان لنگان خودشو به آیفون رسوند و دکمه ی اونو فشرد تا نرگس پریشان وارد خونه بشه. نرگس بعد از سلام دادن بلافاصله به آشپزخانه رفت. سکوت نرگس به مهدی فهموند ناراحت و عصبیه. خودشو به مبل رسوند و روش نشست و با صدای بلندی پرسید: نرگس اتفاقی افتاده ناراحتی؟ نرگس کنار سینک ظرفشویی وایساده و به لیوان در دستش زل زده بود. با شنیدن صدای مهدی نفسشو با آه بیرون داد و بعد دو لیوان آب خنک خورد و به اتاق نشیمن اومد و رو مبل تک نفره کنار مبلی که مهدی روش نشسته بود، نشست. مهدی سوالشو تکرار کرد و نرگس یهو هر چی در دل داشت بیرون ریخت و گفت که پدر میخواد سریعتر ترخیص بشه و اونم برای ترخیص پدر اقدام کرده که بیمارستان هزینه های بستری بودن پدر رو 345 هزار دلار گفته. مهدی با چشمای گرد از تعجب به پشتی مبل تکیه داد و دستشو رو لبه ی مبل قرار داد و نفس عمیق و صداداری کشید و گفت: نرگس ما برای درمان بابا چقدر پول پسانداز کرده بودیم؟! نرگس آهی کشید و گفت: حدود 160 هزار دلار که البته 55 هزار دلارش قبل از اینکه به آمریکا بیایم در آلمان و مسیر رفت و آمد خرج شد و الان 105 هزار دلار مونده که 240 هزار دلار کم داریم. بعد با لحن غمگین لب زد خدایا چقدر کم داریم! مهدی دو دستشو تو موهاش برد‌ و اونا رو به عقب سرش برد گفت: ای وای!! خیلی زیاد شده!! خیلی بیشتر از تصور ما! چطوری بقیشو جور کنیم!؟ نرگس که با انگشتاش بازی می کرد و پوست لبهاشو میکند، گفت: یادمه روزای اول که به اینجا آمده بودیم عمو تورج گفت کمکمون میکنه. به نظرت راست گفته!؟ کمک میکنه؟! - نمی دونم. خدا کنه کمکمون کنه! چون با چیزی که تو گفتی اجازه ترخیص نمیدن. + حالا به نظرت چطوری به عمو تورج بگیم؟! اصلاً بگیم یا نگیم؟! مهدی گفت : به نظرم بگیم ولی غیرمستقیم، نباید با تحقیر و خواری برای بابا پول جور کنیم! بهتره شخصیت و عزت نفسمونو حفظ کنیم. همین امشب بهش میگیم میخوایم بابا رو ترخیص کنیم و چون تو به زبون انگلیسی مسلط نیستی ازش خواهش میکنیم همراهیت کنه و اگر پرسید هزینه ها چقدر شده براش توضیح میدی. اگرم مجبور شدیم مستقیم بهش بگیم که بهمون پول بده، میگیم به عنوان قرضه. نرگس با صدای جیغ مانندی گفت: قرض؟! آخه قرضو چطوری میخوایم پس بدیم؟! مگه پول کمیه؟! مهدی پلکهاشو باز و بسته کرد و جواب داد: کار میکنیم. همون طور که اون 160 هزار دلار رو پسانداز کردیم! دوتایی دو سال کار کردیم. بازم سخت کار میکنیم و فراهمش میکنیم. نمیزاریم دین کسی به گردن بابا باشه. نرگس سرشو از سر ناچاری به معنی قبول کردن بالا و پایین کرد در حالی که همچنان به چطور گرفتن و پس دادن 240 هزار دلار فکر می کرد . ادامه دارد ...... 🔴 کانال منو درسام سروش 👇👇 @s_mano_darsam ایتا 👇👇 ‌@manodarsam
✍ رمان زیبای ✈️ نویسنده: با ما همراه باشید هرگونه کپی برداری از رمان حرام و تضییع حق الناس است و نویسنده به هیچ عنوان رضایت ندارند 🔴 کانال منو درسام  سروش @s_mano_darsam ایتا @manodarsam
🔵 داستان نویسنده: ✈️ آخرین آرزو (قسمت ۱۳۱) تورج ساعت 7 غروب به خونه برگشت. نرگس رو میز آشپزخونه تدارکات شام رو چیده بود و بعد از اومدن تورج به سر میز، مشغول خوردن خورش قیمه ی شام شدن. مهدی بی صبرانه منتظر بود خواهرش صحبت رو شروع کنه و از ترخیص پدر از بیمارستان بگه. گاه و بی گاه به نرگس نگاه می کرد و زمانی که عموش متوجه اونا نبود، با اشاره ی چشم و ابرو از نرگس می خواست صحبتو شروع کنه. قلب نرگس از شدت هیجان تند تند می تپید و نمیدونست چطور باید بحث در این مورد رو شروع کنه و برای مهدی به نشونه ی فهمیدن سر تکون می داد. دقیقه ها به سرعت در حال گذر بودن و نرگس صحبت هایی که موقع پختن شام برای گفتن آماده کرده بود، در ذهن مرور می کرد. بالاخره به خودش جسارت داد و به عمو گفت: عمو جان امروز برای ترخیص پدر اقدام کردم. تورج نگاهی به نرگس کرد و گفت: اوه چه خوب. این روزها خیلی کارام زیاد بود و فرصت نشد به دیدنش برم. امیدوارم از من دلخور نباشه. حالش خوب شده؟ - فرقی که .... نکرده زیاد. مثل قبله و اوضاع جسمی و بیماریش هم فرقی نکرده. از شما دلخور نیست. همیشه حالتونو میپرسه. فقط خواست زودتر برای ترخیصش اقدام کنیم. از ماندن در بیمارستان خسته شده. + ایرج اون موقع ها هم همیشه به یاد همه بود. چرا میخواد ترخیص بشه؟ هنوز که حالش خوب نشده؟ - عمو جان بابا دیگه حالش خوب نمیشه. نصف ریه ش از بین رفته با موندن در بیمارستان فقط اذیت میشه. منم بهش گفتم برای ترخیصش اقدام میکنم. نرگس لحظه ای سکوت کرد. تو ذهنش دنبال کلمات می گشت تا باهاشون منظورشو به شکل مناسب به عموش بگه . پس از دقیقه ای سکوت بریده بریده ادامه داد: شما .... شما وقت دارین منو همراه کنید برای انجام کارهای ترخیصش؟ چون من انگلیسی رو خوب متوجه نمیشم و مهدی هم باید استراحت کنه. تورج قاشق و چنگال را روی بشقاب خالی گذاشت و گفت: باشه. چه زمانی؟ - فردا ساعت 9 صبح به بیمارستان میرم که تا ظهر کارها تموم شده باشه. + اوکی. میدانی هزینه های بیمارستان چقدر شده؟ - پرسیدم ..... گفتن ..... 345 هزار دلار. تورج متحیر و با چشمای گشاد به نرگس خیره شد، بعد با دستمال کاغذی دهن و دستشو پاک کرد و گفت: اوه ... چه زیاد .... او که میتونست تصور کنه اونا این پولو ندارن ادامه داد: شما چقدر پول دارین؟ نرگس که هر لحظه به این فکر می کرد که ممکنه تورج بهشون کمک نکنه، سرشو پایین انداخت و گفت: 105 هزار دلار. ادامه دارد ...... 🔴 کانال منو درسام سروش 👇👇 @s_mano_darsam ایتا 👇👇 ‌@manodarsam
🔵 داستان نویسنده: ✈️ آخرین آرزو (قسمت ۱۳۲) تورج آرنج هاشو رو میز و چونه شو رو انگشتای در هم قفل شده ش گذاشته و سکوت کرده بود. مهدی و نرگس در سکوت زیرچشمی همدیگرو نگاه می کردن و با نگاهشون از هم می پرسیدن اگه کمک نکرد چه میشه؟ تورج سکوت رو شکست و گفت: شما حدود 240 هزار تا لازم دارین و اینم پول کمی نیست. به اندازه درآمد دو سال کامل یک کارمند خیلی مرفه هست. ناامیدی از کمک تورج بر روح و روان مهدی و نرگس چنگ انداخت و هر کدوم در ذهن آشناهایی که ممکن بود بشه این مبلغ یا مقداری از اونو ازش قرض گرفت، می جستن. تورج چشم از بشقاب خالی رو میز گرفت و به قیافه های گرفته ی برادرزاده های ساکتش داد و گفت: من این پولو بهتون میدم. نرگس با شنیدن این صحبت به چشمای عموش زل زد و گفت: اما عمو جان ما نمیتونیم به زودی این پولو بهتون پس بدیم. شاید 5 سال طول بکشه. تورج لبخندی زد و گفت: ایرادی نداره من خیلی به ایرج مدیونم. وقتی ایران رو ترک میکردم همه مسئولیت ها و هزینه های زندگی مادرمان رو ایرج که از من کوچیکتر بود به عهده گرفت. حتی وقتی مادر فوت کرد من نتونستم به ایران بیام و اون به تنهایی همه ی کارای تدفین رو انجام داد. دلم میخواست یه روزی کارهاشو جبران کنم اما هیچ وقت فرصتش پیش نیامد و هیچ وقت هم من درست و حسابی به ایران نیامدم. فکر میکنم الان بهترین فرصته. من این پولو میدم و شما هر ماه برام مبلغی از اون رو بفرستین. چشمای نرگس و مهدی درخشیدن گرفت و غرق خوشی شدن. مهدی گفت: مچکرم عمو خیلی مچکرم. شما کمک بزرگی به ما کردین. ما هیچ وقت این محبت شما رو فراموش نمیکنیم و مطمئن باشید سعی میکنیم پول شمارو به موقع براتون بفرستیم. مهدی بعدش با وجود سختی هایی که در حرکت کردنش داشت، از جا بلند شد و عموشو بوسید و نرگس هم چند بار از عمو تشکر کرد. خاطره ی اون شام به یاد ماندنی در ذهن مهدی و نرگس حک شد چون از گرفتاری بزرگی نجات پیدا کرده بودن و اینو از لطف خداوند می دونستن که بزرگواری های پدرشونو گذشت زمان از یاد عمو تورج نبرده بود و او آنقدر شرافت و جوانمردی داشت که به بچه های او کمک کنه. وعده ی کمک عمو تورج و هیجان ترخیص پدر و نزدیک بودن زمان برگشت به ایران، سبب شد اون شب تا دیر وقت بیدار بمونن و لحظه ی برگشت به ایران رو تصور کنن و هر کدوم در ذهن برای نحوه پس دادن پول عمو برنامه ریزی میکرد. ساعت 9 صبح روز بعد تورج و نرگس در بیمارستان به سمت اتاقی که ایرج در اون بستری بود، می رفتن. ایرج رو تخت با صدای ضعیف و خسته قرآن میخوند و ارنست پسر کوچیک پرستار مونتگمری هم رو صندلی کنار تختش نشسته و به صداش دل داده بود. اون روز پرستار مونتگمری شیفت صبح بود و ارنست رو هم با خودش به بیمارستان آورده بود. ارنست به مرد مهربون بیمار علاقه ی خاصی داشت و ایرج در وسط تلاوتش هرازگاهی به روش لبخند می زد. ادامه دارد ...... 🔴 کانال منو درسام سروش 👇👇 @s_mano_darsam ایتا 👇👇 ‌@manodarsam
✍ رمان زیبای ✈️ نویسنده: با ما همراه باشید هرگونه کپی برداری از رمان حرام و تضییع حق الناس است و نویسنده به هیچ عنوان رضایت ندارند 🔴 کانال منو درسام  سروش @s_mano_darsam ایتا @manodarsam
🔵 داستان نویسنده: ✈️ آخرین آرزو (قسمت ۱۳۳) موقعی که نرگس و تورج وارد اتاق شدن شیفت پرستار مونتگمری تموم شده بود و کنار در اتاق وایساده بود و ارنست رو صدا زد که همراهش بره. ارنست قبل از رفتن با ایرج خداحافظی کرد و براش دست تکون داد. تورج با دیدن ارنست از نرگس پرسید این پسر بچه کیه؟! نرگس گفت: پسر یکی از پرستارای این بخشه. از اول بستری شدن ایرج در بیمارستان، تورج دفعات کمی به دیدارش اومده بود و حالا که این وقت از روز اونو با نرگس میدید از دیدن برادر چشمش روشن شد و بعد از سلام و احوالپرسی های معمول، حال مهدی رو پرسید. نرگس به پدرش گفت که میخوان ترخیصش کنن و به خونه برش گردونن. تورج به پرستار کورسی که در اتاق بود و برای بیمار دیگه اتاق سرم وصل می کرد، گفت که تصمیم به ترخیص ایرج گرفتن و ازش خواست آنژیوکت رو از دست ایرج جدا کنه. پرستار کورسی با شنیدن این خبر آهی کشید و گفت: اوه چه حیف! او این بیمار رنجور‌ و صبور و مهربون رو باعث آرامش خودش و بخش میدونست و به بودنش عادت کرده بود. نرگس و تورج کارهای ترخیص رو انجام دادن. نرگس 105 هزار دلارش رو نقدی به حسابداری بیمارستان داد و تورج برای باقی هزینه ها چکی به مبلغ 240 هزار دلار به تاریخ همون روز در وجه بیمارستان نوشت و به حسابداری داد. دکترِ بخش، کمی درباره ی وضعیت بد ریه های ایرج که روبه وخامتم بود، براشون توضیح داد و توصیه کرد ایرج در بیمارستان بستری باشه چون تو بیمارستان بهتر مراقبش هستن اما نرگس و تورج برگه ی رضایت بیمار برای ترخیص رو امضا کردن و از دکتر برای توصیه هاش تشکر کردن و گفتن که نمیتونن اونو قبول کنن. انجام کارهای اداری ترخیص حدود 3 ساعت طول کشید. پرستار کورسی به ایرج کمک کرد لباسهاشو عوض کنه و آماده رفتن بشه و همزمان با انجام کارها به ایرج میگفت چرا میخوای لبیمارستانو ترک کنی تو که حالت خوب نیست ممکنه وضعیتت بدتر بشه. ایرج تا حدودی میفهمید چی میگه و در جوابش به زبان انگلیسی دست و پا شکسته گفت: میخواهم به کشورم بازگردم اما قلبش فریاد می کشید دلتنگ دیارم هستم، اینجا درد بیماری رو بیشتر حس میکنم، و مرگ رو نزدیکتر می بینم، دوست دارم آخرین نفسهام در هوای کشورم باشه و اونجا آخرین آرزوم تحقق پیدا کنه. ولی زیاد در صحبت به انگلیسی قوی نبود که بتونه صحبت قلبشو به پرستار بگه. موقعی ی که نرگس همراه پدر و عموش از بیمارستان بیرون می رفتن، خورشید وسط آسمون بود و هوا گرمتر از صبح که به بیمارستان آومدن، شده بود. ترافیک شهر سیاتل که همواره نرگس رو عصبی و کلافه می کرد این بار همهمه ی خوشایندی بود که دوست داشت تک تک لحظه های عبور از اونو به خاطر بسپاره و جز به جز صحنه هاشو در ذهن ثبت کنه. به خونه که رسیدن تورج مهموناشو دم در پیاده کرد و خودش به محل کارش برگشت. ادامه دارد ...... 🔴 کانال منو درسام سروش 👇👇 @s_mano_darsam ایتا 👇👇 ‌@manodarsam
✍ رمان زیبای ✈️ نویسنده: با ما همراه باشید هرگونه کپی برداری از رمان حرام و تضییع حق الناس است و نویسنده به هیچ عنوان رضایت ندارند 🔴 کانال منو درسام  سروش @s_mano_darsam ایتا @manodarsam
🔵 داستان نویسنده: ✈️ آخرین آرزو (قسمت ۱۳۴) ایرج که وارد خونه شد مهدی با دیدنش به سختی خودشو کم کم به پدر رسوند و در آغوش فشردش. نرگس که بغض گلوشو اذیت می کرد و به سختی می تونست صحبت کنه به مهدی گفت: داداش آرومتر مهلت بده استراحت کنه. مهدی دست پدر رو گرفت و به طرف کاناپه ی سه نفره که خودش روش نشسته بود برد و روی اون نشوندش و خودشم رو کاناپه دو نفره ی کنارش نشست. مهدی مشتاقانه سفره ی دلشو برای پدر باز کرد انگار سال هاست باهاش صحبت نکرده. نرگس هم بعد از عوض کردن لباسهاش به آشپزخونه رفت تا ناهاری باب میل پدر بپزه. اون روز نرگس و مهدی ساعت ها کتار پدر نشستن و باهاش صحبت کردن، و از دلتنگی برای وطن و از سنگینی سایه ی این شهر رو دلهای پژمرده شون و از تصمیم به برگشت به وطن که براش برنامه ها چیده بودن، گفتن. بودن کنار بچه ها و در خونه، به ایرج هم احساس امنیت و آرامش میداد و یادش میومد در لحظات زیاد سپری شده در بیمارستان، این لحظه رو در ذهن تجسم می کرد. به بچه هاش گفت: منم با تصمیم شما موافقم. از خدامه که برگردم. از اینجا خسته شدم. خسته شدم از اون بیمارستان شلوغ و پر سروصدا و پر رفتوآمد که مدام بوی گند میده. من میدونم حالم خوب نمیشه پس نمیخوام شما رو تو زحمت و هزینه بندازم و خودمم خسته و افسرده بشم. از اول هم با تصمیم آمدن به اینجا موافق نبودم اما حرفی نزدم و گفتم بزار خواست دلشونو انجام بدن. اما دیگه بیشتر از این راضی به زحمتتون نیستم و شمام باید برگردین سر کار و زندگیتون. نباید معطل من بشین. نرگس با بغض گفت: بابا شما نه زحمتی نه دردسر و نه هزینه. من حاضرم همه ی زندگیمو بدم فقط شما باشی کنارمون. الانم اگه داریم برمیگردیم به خاطر اینه که در اینجا وضع شما هیچ تغییری نکرده و حال شما به جای این که بهتر بشه بدترم شده. برگردیم حداقل برای روحیتون بهتره وقتی در ایران بودیم روحیه تون و حتی تنفستون هم خیلی بهتر از الان و اینجا بود. مهدی هم با صدای لرزان گفت: نرگس راست میگه. اولویت اول زندگی من و نرگس شمایین هرجا شما خوب باشین ما هم راحتیم. تصمیمشون این شد که روز بعد برای رفتن به ترکیه بلیت هواپیما بگیرن و از اونجا به ایران برگردن. به پیشنهاد ایرج قرار شد از دانیال بخوان نرگس رو در گرفتن بلیت هواپیما کمک کنه و مهدی هم وسایلشون رو جمع آوری کنه و چمدون ها رو ببنده. نرگس گرچه با درخواست از دانیال موافق نبود و به صلاح نمیدونستش اما به مصلحت چیزی به صورت راز در سینه دفن کرده بود، رو حرف پدر حرف نیاورد و با تکون دادن سر اونو قبول کرد. ادامه دارد ...... 🔴 کانال منو درسام سروش 👇👇 @s_mano_darsam ایتا 👇👇 ‌@manodarsam
✍ رمان زیبای ✈️ نویسنده: با ما همراه باشید هرگونه کپی برداری از رمان حرام و تضییع حق الناس است و نویسنده به هیچ عنوان رضایت ندارند 🔴 کانال منو درسام  سروش @s_mano_darsam ایتا @manodarsam
🔵 داستان نویسنده: ✈️ آخرین آرزو (قسمت آخر) تورج طبق قولی که به برادر داده بود روز بعد ساعت 5 عصر بعد از برگشت از محل کار، به دفتر یکی از شرکت های هواپیمایی رفت که اغلب پروازهاش به مقصد غرب آسیا و اروپای شرقی بود، و 3 بلیت پرواز به مقصد ترکیه تهیه کرد. نزدیکترین پرواز برای ترکیه ساعت 12 و نیم همون شب بود. تورج در عمق خاطرات کمرنگش در ایران، رسم سوغاتی خریدن افراد مسافر رو یادش بود و بعد از خرید بلیت، ماشین رو به سمت خیابون های تجاری شهر سیاتل برد و برای خرید سوغاتی، 4 تا تیشرت دخترانه و زنانه و 4 تا پیراهن اسپرت مردانه در اندازه های مختلف و 2 تا ادکلن گران قیمت خرید. به خونه که برگشت، نرگس و مهدی با دیدن سوغاتی های عمو به وجد اومده و چن بار پشت سر هم ازش تشکر و قدردانی کردن. تورج شماره تلفن، نشونی محل کار و منزل خودش و دانیال رو به برادرزاده هاش داد و گفت خوشحال میشه دوباره ملاقاتشون کنه. نرگس هم نشونی و شماره تلفن خونه شون در کرمان رو به عموش داد و به خونه شون دعوتش کرد. بعد سوغاتی های عمو رو در چمدان خودش و مهدی جا داد و چمدون ها رو نزدیک در خروجی نشیمن قرار داد . نرگس برای شام اون روز به اندازه ی 10 نفر خورش قیمه پخته بود که بعد از رفتنشون عمو مدت کوتاهی از زحمت آشپزی معاف باشه. او برای آخرین بار در خونه ی عمو سفره چید و همراه عمو شام خوردن. هیجان سفر اجازه نمی داد که لقمه ها راحت از گلو پایین برن و خواهر و برادر غرق در تلاطم اضطراب و هیجان، بعد از چن لقمه دست از خوردن کشیدن در حالی که تورج در آرامش غذاشو تموم کرد. شام آخر که خورده شد نرگس ظرف ها رو شست. تورج بعد از ساعتی استراحت و بالا و پایین کردن شبکه های تلویزیون، حوالی ساعت 11 شب به برادرزاده هاش گفت: بهتره دیگه راه بیفتیم که به پرواز برسیم و بعد چهره ی برادر و برادرزاده هاشو از نظر گذراند و براشون آرزوی سلامتی، موفقیت و دیدار دوباره کرد. نرگس و مهدی لباس پوشیدن و نرگس چمدون ها رو به کمک عمو در ماشین عمو قرار دادن و به پدر و برادر کمک کرد که سوار ماشین بشن تورج هم کت و شلوار سفید رنگشو پوشید و خانواده برادرشو به فرودگاه رسوند. سرنشینای ماشین در دل شب تاریک متوجه نبودن که راننده ی ماشینی که کمی دورتر از خونه پارک شده بود خیره بهشون، رفتنشونو می پایید. رسیدن به فرودگاه فرارسیدن زمان خداحافظی بود خداحافظی که معلوم نبود چه موقع دوباره به جواب سلامی روشن بشه. سالن فرودگاه در میان نورهای سفید و خیره کننده ی چراغ های ریز و درشتش می درخشید و افراد مسافر و غیرمسافر زیادی منتظر رسیدن هواپیما بودن. تورج برادر و برادرزاده هاشو در آغوش کشید و به یاد و شیوه روزهایی که در ایران بود باهاشون خداحافظی کرد. مهدی و نرگس هم با عمو که با اینکه خیلی کم دیده بودندش اما در مدت حضور در خونه ش باهاش انس گرفته بودن، گرم خداحافظی کردند. موقعی که سوار هواپیما شدن تورج هنوز در فرودگاه بود و رفتنشونو تماشا و خاطرات بیشتر از 2 ماهی که با اونا گذرونده بود رو در ذهنش مرور می کرد. پایان 🔴 کانال منو درسام سروش 👇👇 @s_mano_darsam ایتا 👇👇 ‌@manodarsam
منو درسام
🔵 داستان #آخرین_آرزو نویسنده: #زینب_علوی ✈️ #رمان آخرین آرزو (قسمت آخر) تورج طبق قولی که به ب
هفته گذشته رمان به پایان رسید . ان شا الله از هفته آینده داستان جدید تقدیم همراهان عزیز کانال خواهد شد. آماده ی دریافت نظرات و انتقادات خوانندگان و دنبال کنندگان داستان هستیم. نظرات خود را با ما در میان بگذارید . با تشکر ادمین🌺