#عاشـقانه_شهدا🙃🍃
دعــوت شده بودیم بہ یڪ عروسے. پارچہ خــریدیم و بــرش زدم كہ براے مراسم پیــراهن بدوزم، امافرصت نمےشد بدوزمش.
شبے ڪہ عــروسے بود، بےحوصلہ بودم.
گفتم: «منصــور، دیدے آخرش نرسیدم اون لبــاس رو بدوزم؟ دیگہ نمےتونم عــروسے برم.»
منصور گفت: «حالا برو اتــاق رو ببین، شاید بتونے برے.»
گفتم: «اذیت نڪن، آخہ چجــورے مےشہ بــدون لباس رفت؟»
منصور دستــم را گرفت و من را سمت اتــاق برد. در را ڪہ باز ڪردم، خشڪم زد. لبــاس دوختہ شده بود و ڪنار چــرخ آویـزان بود.
منصــور را نگاه ڪردم ڪہ مےخنــدید. از طــرز نگاه ڪردن و خنــدهاش فهمیدم ڪار خودش است. گفت: «نمےخواے امتحــانش ڪنے؟»
با ناباورے پوشیــدمش؛ ڪاملا انــدازه بود. ڪار منصور عالے بود؛ خوش دوخت و مرتب.
با خوشــحالے دویدم جلوے آینــہ، بہ نظــرم قشنگترین لباس دنیــا بود.
همسر
#شـهـیـد_منصور_ستاری
🌱|
@martyr_314