eitaa logo
「شَهیدِگُمنام」🇵🇸
4هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
382 ویدیو
1 فایل
پِلاک را از گَردنت دَرآوردی گُفت: از کُجا تو را بِشناسَند..؟! گُفتی: آنکه باید بِشناسد،میشِناسَد... :)🌿 🎈۱۳۹۸/۲/۵ 🌱| 3.9k→4k کانالمون در تلگرام... :)💖 Telegram.me/martyr_314 پل ارتباطی ما با شما... :)🌱 @
مشاهده در ایتا
دانلود
🙃🍃 خانومش میگه: قبل ازدواج سه بار رفتیم بیرون حرف زدیم هر سه بار همونجایی که حالا برای همیشه خوابیده... :) همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 در سال‌هاے اول زندگے یک روز مشغول اتو کردن لباس‌هایش بودم در همین حال از راه رسید و از من گله کرد و گفت: شما خانم خانه هستید و وظیفه‌اے در قبال کارهاے شخصے من ندارید شما همین که به بچه‌ها رسیدگے مےکنید کافےست تا آنجایے که به یاد دارم حتے لباس‌هایش را خودش مےشست و بعد از خشک شدن اتو مےزد و هیچ توقعے از بنده نداشت... همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 شروع زندگیمان ساده بود و در عین حال با صفا نمی شد گفت خانه! دو تا اتاق اجاره کرده بودیم که نه آشپزخانه داشت نه حمام کنارِ در یکی از اتاق ها یک تورفتگی بود که حسن برایش دوش گذاشته بود و شده بود حمام زیر پله هم یک سکوی آجری بود که چراغ سه فتیلۀ خوراک پزیمان را گذاشته بودیم رویش شد آشپزخانه به نظر من خیلی قشنگ بود خیلی هم ساده :)🍃 همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 میلاد پیامبر اکرم(ص) بود که مهریه را معین کردند همان روز هم با حضور فامیل ها یک مراسم عقد ساده برگزار کردیم صیغه عقد را که خواندند رفتیم با هم صحبت کنیم دیدیم دنبال چیزی می گردد گفت: اینجا یه مُهر هست؟ پرسیدم: مُهر برای چی؟ مگه نماز نخوندی؟! گفت: حالا تو یه مُهر بده... گفتم: تا نگی برای چی می‌خوای،نمیدم... می خواست نماز شکر بخواند که خدا در روز میلاد رسول الله به او همسر عطا کرده! ایستادیم و با هم نماز شکر خواندیم همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 من با لیوان کمی آب خوردم به حمید گفتم از نظر بهداشتی نظر بعضیا اینه که آب رو باید توی لیوان شخصی بخوریم ولی شنیدم یکی از علما سفارش کردن برای اینکه محبت توی زندگی ایجاد بشه خوبه که زن و شوهر تو یه لیوان آب بخورن تا این را گفتم حمید لیوان خودش را کنار گذاشت و لیوانی که من با آن آب خورده بودم را پر کرد🥰 همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 این پا و آن پا مۍڪرد انگار سردرگم بود تازه جراحتش خوب شده بود تا اینڪہ بالاخره گفت: نمۍدانم ڪجاۍ ڪارم لنگ مۍزند حتماً باید نقصـۍ داشتہ باشم ڪہ شهید نمۍشوم نڪند شما راضۍ نیستۍ؟ آن روز بہ هر زحمـتۍ بود سوالش را بۍپاسخ گذاشتم موقع رفتن بہ منطقه بود زمان خداحافظی بہ من گفت: دعا ڪن شهید بشم ناراضۍ هم نباش! این حرف محمـدرضا خیلۍ بہ من اثر ڪرد نمۍتوانستم دلم را راضۍ ڪنم و شهادتش را بخواهم! اما گفتم: خدایا هرچہ صلاحت است براۍ او مقدر ڪن و براۍ همیشہ رفت… همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 بعد از عملیات خیبــر ڪه منطقه ڪمی آرام شده بود مادر علی اصـرار ڪرد ڪه باید برویم خواستگـار؎ علی سعی می‌ڪرد از زیر این اصــرارها در برود و می‌گفت: من مـرد جنگم دوست ندارم دختـر مردم را بی‌سرپرست رهــا ڪنم بالاخره اصرارها؎ مادر جواب داد و علی برا؎ ازدواج با دختـر خـاله‌اش اعلان موافقت ڪرد قرار شد خواهرش شرایط علی را به دختـر خـاله‌اش بگوید بالاخره قرار خواستگــار؎ گذاشته شد موقع رفتن علی یڪ ڪتابی درباره حضرت زهــرا (س) با خود برداشت و رفتنــد بین مراسـم گفتند ڪه عــروس و داماد بروند اتاق دیگر؎ تا صحبت‌هایشان را بڪنند وقتی نشستند علی ڪتاب را گذاشت جلو؎ عــروس: «این ڪتابو بخون،تو؎ زندگی باید حضرت علــی و حضرت زهــرا (س) الگو؎ من و تو باشه! شغلــم هم میدونی ڪه خطرناڪه ممڪنه فقط یڪ روز ڪنارت باشم و یا یڪ عُمــر،فڪراتو بڪن» خیلی زود این وصلت سرگرفت و قرار بر جشــن ازدواج ده روز بعد از مراسم عقـد در روز مبعث رسـول خدا (ص) گذاشته شد 🌱|@martyr_314
🙃🍃 ایمان یک انسان مهربان و خوش اخلاق بود🥰♥️ یک انسان صبور که حتی در این مدت زمانی که ما با هم زندگی کردیم صدای بلندش رو نشنیدم برای من خیلی مهربون بود هرکدوم از ما به خاطر هم از خودمون میگذشتیم ایمان من رو مهربانو و منم اون رو مهربون صدا می زدم و همیشه میگفت‌: مهربون یعنی نگهبان مهربانو اگر ایمان جایی بود و من در کنارش نبودم و میپرسیدم خوش میگذره؟ میگفت خانم گذشتنی میگذره اما خوش نه اگر قشنگ‌ترین جای دنیا هم باشم و تو نباشی بهم خوش نمیگذره مطمئن باش همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 وقتے رفتیم خانہ خودمان همراه ڪارتن ڪتاب‌هایم یڪ چمدان لباس هم آوردم حمید ڪہ لباس‌ها را دید گفت: همہ اینها مال توست؟ گفتم: بلہ زیاد است؟ گفت: نمےدانم! به نظر من هر آدمے باید دو دست لباس داشتہ باشد یڪ دست را بپوشد،یڪ دست را بشوید. طور؎ به من فهماند لباس‌ها را ردشان ڪنم بروند بردمش مسجـد اتفاقے مثل زلزلہ یا سیل افتاده بود و برا؎ آن مناطق ڪمڪ جمع مےڪردند دادم ببرند برا؎ آنها همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم استانبولے بود از مادرم تلفنی پرسیدم شد سوپ🍲 آبش زیاد شده بود😁 منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد😋 روز دوم گوشت قلقلی درست کردم! شده بود عین قلوه سنگ...😐😅 تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد قاه قاه میخندید😂 و میگفت: چشمم کور دندم نرم‌ تا خانم آشپزی یاد بگیرن هر چه درست کنن میخوریم حتی قلوه سنگ😃😁 همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 روز عروسیش خسته شده بود مدام درگیر کارها بود و رفت و آمد شوخے میکرد و به هرکسی که میرسید میگفت: زن نگیری! ببین به چه روزی افتادم،زن نگیری... حتی به ما خواهرها هم میرسید میگفت: آبجی زن نگیرے! 🌱|@martyr_314
🙃🍃 برای اولین بار رفتیم حرم و بعد بهشت رضا(ع) برای زیارت شهدا وقتی برمیگشتیم آقا ولی گفت: مثل اینڪه رسـم است داماد حلقه را به دست عروس می‌ڪند خندیدم... گفت: حلقه را به من بدهید ظاهراً مادرم اشتباهی دست شما ڪرده حلقه را گرفت و دوباره دستم ڪرد همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 عبدالله هیچ وقت بہ من نمی‌گفت برا؎ شهادتم دعـا ڪن می‌گفت لزومی ندارد آدم از این حرف‌ها را بہ همسرش بگوید گفتم: می‌دانم ڪہ زیاد برا؎ شهادتت دعا می‌ڪنی اگر مرا دوست دار؎ دعا ڪن باهم شهید شویم گفت: دنیا فعلا با شما ڪار دارد گفتم: بعد از تو سخت می‌گذرد گفت: دنیا زندان مـومن است همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 ڪاظم عازم لبنان بود وقت خداحافظی وصیت‌ها و نصیحت‌ها را داخل اتاق گفت وقتی می‌خواستم پا را از اتاق بگذارم بیرون گفت: از این به بعد خداحافظی ما تا همین‌جا تو؎ اتاق نمی‌خواهم بیایی بدرقه‌ام گفتم: یعنی نمی‌گذاری تا دور نشد؎ ببینمت حتی داخل حیاط؟ گفت: بگذار اگر میروم با دل قرص بروم بدون دلبستگی به دنیا می‌خواهم دلبستگی‌هایم را پشت همین در اتاق بگذارم و بروم تو ڪه جایت امن و همیشگی است در این دل من نگذار نگاهم به دنیا بماند در چهارچوب در خشڪم زد ڪاظم رفت انگار نه انگار ڪه من در یڪ قدمی‌اش تشنه یڪ نگاهش هستم همیشه می‌گفت: به سن و سالِ ڪمت نگاه نڪن تو زود ازدواج ڪرد؎ ڪه ساخته شو؎ پس در مشڪلات هم ظاهرت را حفظ ڪن همسر 🌱|@martyr_314
🙃🌿 از وقتۍ ڪاظم رفته بود لبنان خبر؎ از او نداشتم در فراق او افسردگۍ گرفته بودم و نحیف و لاغر شده بودم مادرشوهرم به بهانه پیدا ڪردن ڪاظم مرا آورد اهواز ڪه از این حال و هوا بیرون بیایم وقتۍ اتفاقی در خیابان پیدایش ڪردم زبانم بند آمده بود و پایم بۍحس شده بود و دیگر توان راه رفتن نداشتم خانه ڪه آمدیم و رنگ و رویم را دید خیلۍ ناراحت شد محڪم مۍزد رو؎ پایش و سرش را تڪان مۍداد وا؎ اڪرم! نگو مریض شدم ڪه دیوانه‌ام مۍڪنۍ،مرا شرمنده مۍڪنۍ من ڪیم ڪه به خاطر من ظالم خودت را به سختۍ مۍانداز؎؟! تبخالۍ گوشه لبش بود وقتۍ پرسیدم: حالا بگو لبت چه شده؟ اشڪش جــار؎ شد اشڪ‌هایم را با گوشه انگشتش پاڪ ڪرد و سرش را انداخت پایین و گفت: در این مدت این همه سختۍ ڪشید؎ و قیافه‌ات شبیه بیماران روانۍ شده،آن وقت تو نگران تبخال رو؎ لب منۍ! حال و هـوایی داشت آن روز :)💔 همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 احسان عادت داشت وقتی با من صحبت میکرد دست‌هایم را می‌گرفت یا مثلا کنار هم روی مبل نشسته بودیم و داشتیم تلوزیون نگاه می‌کردیم یک دفعه دستم را می‌گرفت و توی دست‌هایش فشار می‌داد و می‌خندید همه این پنج سال را ما درست با همان شور و عشق اول زندگی گذراندیم😍❤️ همسر‌ 🌱|@martyr_314
🙃🍃 برای منی که فرمانده‌اش بودم باور کردنی نبود! اما عباس تا به حالا یک نامحرم ندیده بود اولین نامحرمی که حتی ایشان را هم درست ندید دختر عمویش بود که نامزدش شد😍 روزی که برای مراسم ازدواج رفته بود پرسیدم: دختر عمویت رو دیدی؟😁 گفت: نه واقعا!😶 چنین آدمی هست که شهید می شود شهید مراقب چشمش هست☝️🏻 گفتم: تو از آنهایی هستی که خیلی عاشق پیشه میشوی❤️ چون اولین نامحرمی که دیدی همسرت است... سردار اباذری‌ فرمانده شهید 🌱|@martyr_314
🙃🍃 از تیپش خوشم نمی‌آمد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود شلوار شش جیب پلنگی گشاد می‌پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می‌انداخت روی شلوار در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می‌انداخت روی شانه‌اش شبیه موقع اعزام رزمنده‌های زمان جنگ وقتی راه می‌رفت کفش‌هایش را رویِ زمین می‌کشید ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر می‌دیدمش به دوستانم می‌گفتم: این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده! به خودش هم گفتم آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست😶😅 🌱|@martyr_314
🙃🍃 ‌زمان ما هم مثل همیشه رسم و رسوم ازدواج زیاد بود ریخت و پاش هم که بیداد میکرد ولی ما از همان اول ساده شروع کردیم خریدمان یک بلوز و دامن برای من بود و یک کت و شلوار برای مرتضی چیز دیگری را لازم نمی‌دانستیم به حرف و حدیث ها و رسم و رسوم هم کاری نداشتیم خودمان برای زندگیمان تصمیم می‌گرفتیم همین ها بود که زندگیمان را زیباتر می‌کرد همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 عباس گفت: «اگه بخواهیم زندگی موفقی داشته باشیم باید سبک زندگی حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) رو سرلوحه زندگی‌مون قرار بدیم باید یه زندگی ساده و دور از تجملات داشته با عشق باید اساس زندگی‌مون باشه»☝️🏻🍃 می‌گفت: «زن و شوهر باید یار و همدم هم باشند تا به کمال برسند»🌱 به ادامه تحصیل تاکید می‌کرد و می‌گفت: «می‌شود در کنار زندگی،تحصیل را هم ادامه داد»📚 خودش را برایم اینگونه معرفی کرد: «انسانی تلاش‌گر،آرمان‌گرا،دست و دل‌باز،اهل محبت،‌پرکار و متعهد به پاسداری از انقلاب اسلامی»😇 همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 در طول یک ماه و نیمی که از عقدشان گذشته بود اغلب وقت هایی که به دیدار نامزدش می‌آمد برای او گل می‌خرید اواسط فروردین ۱۳۹۵،یک روز به او گفتم: «این گل ها گران است! به فکر زندگی‌تان باشید پول‌ها را باید جای دیگری خرج کنید این گل ها بعد از چند روز خشک می‌شوند...» جواب داد: «ارزشش را دارد که یک لبخند بر چهره همسرم ببینم...» مادر همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 به سوریه که اعزام‌ شده‌ بود بعضۍ‌شب‌ها‌ با‌ هم‌ در‌ فضای مجازۍ‌ چت می‌کردیم بیشتر‌ حرفهایمان احوالپرسۍ‌ بود او چیزی مینوشت و من چیزی مینوشتم و‌اندڪ‌ آبۍ‌ می‌ریختیم‌ بر‌ آتش دلتنگۍ‌مان... روزهای آخر ماموریتش بود گوشۍ‌ تلفن‌ همراهم‌ را‌ که روشن‌ کردم دیدم‌ عباس‌ برایم‌ کلۍ پیام فرستاده‌ است...! وقتۍ‌ دیده‌ بود‌ که‌ من‌ آنلاین نیستم نوشته بود: آمدم‌ نبودۍ؛‌وعده‌ۍ‌ ما‌ بهشت.. :)💔 همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 وابستگی‌مان آنقدر زیاد بود که زمانی که من ساعت را نگاه می‌کردم و متوجه می‌شدم نزدیک است از سر کار به خانه برسد تپش قلبم شروع می‌شد وقتی در خانه را می‌زد تپش قلبم بیشتر می‌شد و این یعنی اشتیاق من برای دیدنش بی‌نهایت بود :) همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 محسن جان! مرد من! در این مدت که نبودی ولی بودی اتفاقات زیادی افتاد چقدر برایت حرف دارم ناگفته‌هایی به اندازه تمام سال‌های باهم بودنمان تو هم بیا و‌ برایم بگو از لحظه لحظه شیرینی‌های این سفر! همسر 🌱|@martyr_314
🙃🍃 در زدند،پیک بود نامہ آورده بود قلبم ریخت فکر کردم شهید شده وصیت نامہ‌اش را آورده‌اند نامہ را گرفتم باز کردم یک انگشتر عقیق برایم فرستاده بود از جبهہ نوشته بود این انگشتر را فرستادم بہ پاس صبرها و تحمل‌هاے تو بہ پاس زحمت‌هایے کہ کشیده‌اے این را بہ تو هدیہ کردم آرام شـدم... :)❤️ همسر‌ 🌱|@martyr_314