🔆 🔸مردی از راه فروش روغن، ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود می‌گفت: در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و بر عکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود. 🔹هر چه غلام او را از این کار بر حذر می‌داشت، مرد توجه نمی‌کرد ... 🔸تا اینکه روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش، آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد. 🔸وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا طوفانی شد. ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود، خودش و مسافران از خطر غرق شدن برهند. 🔸آن مرد از ترس جان، خیک‌ها را یکی یکی به دریا می‌انداخت. 🔺در این حال غلام گفت: «ارباب انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی.» 🆔 @Masaf