🔅 ✍ قضاوت، قضاوت، قضاوت 🔹وارد اتوبوس شدم. جایی برای نشستن نبود. همان جا روبه‌روی در، دستم را به میله گرفتم. 🔸پیرمردی با کُتی کهنه، پشت به من، دستش را به ردیف آخر صندلی‌های آقایان گره کرده بود. می‌شد گفت تقریبا در قسمت خانم‌ها بود. 🔹خانم دیگری وارد اتوبوس شد. کنار دست من ایستاد. 🔸چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت و شروع کرد به غر زدن: برای چی اومده تو قسمت زنونه؟ مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی! 🔹گفتم: خانم جان این طوری نگو، حتما نمی‌تونسته بره! 🔸گفت: دستش کجه، نمی‌تونه بشینه یا پاش خم نمی‌شه؟ 🔹گفتم: خب پیرمرده! شاید پاش درد می‌کنه نمی‌تونه بره بشینه. 🔸باز گفت: آدم چشم داره می‌بینه! نگاه کن پاش تکون می‌خوره، این روزها حیا کجا رفته؟! 🔹سکوت کردم، گفتم اگر همین طور ادامه دهم بازی را به بازار می‌کشاند. فقط خدا خدا می‌کردم پیرمرد صحبت‌ها را نشنیده باشد. 🔸بی‌خیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برف را تماشا کنم. 🔹به ایستگاه نزدیک می‌شدیم، پیرمرد می‌خواست پیاده شود. دستش را داخل جیبش برد. ۵۰تومنی پاره‌ای را جلوی صورتم گرفت و گفت: دخترم، این چند تومنیه؟ 🔸بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود. خانم بغل‌دستی هم خجالت‌زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد. 🆔 @Masaf