✍️صحنه دلخراش 🌿 صدای ترمز ماشین در گوش فاطمه پیچید، جیغ کشیدن‌هایش گلوی او را خراشید و به صحنه دلخراش روبرو چشم دوخت. صورت له شده و کبود علی، دستان قطع شده و انگشتان آویزان به پوست و بدنی خونین و بی‌حرکت. در یک شوک عمیق به سر می‌برد. انگار روح از بدنش خارج شد. ☘️زنی با چشمان عسلی و درشت که گوشه چفیه‌اش از زیر چادر نمایان شده بود، خود را با عجله به فاطمه رساند، سرش را به آغوش کشید. فاطمه بیهوش شد. 🌱بعد از ساعتی که به هوش آمد، بلافاصله به یاد صحنه تصادف افتاد، خاطرش پرواز کرد به چند روز قبل، برای نداشتن لقمه نانی در خانه؛ چه قشقرقی راه انداخته بود تا جایی که علی، محکم سرش را با دستانش گرفته بود؛ هر لحظه احساس می‌کرد سرش در حال منفجر شدن است و هرچه به او می‌گفت به خرجش نمی‌رفت که نمی‌رفت. 🍁بچه فلجش، محسن گوشه اتاق به دعوای آن‌ها نگاه می‌کرد و اشک‌هایِ چون بلورش از گوشه چشمش به روی زمین می‌چکید، هر کار می‌کرد تا صدایش را به پدر و مادر برساند، نمی‌شد که نمی‌شد. صداهای نامفهوم به همراه کف بود که از دهانش خارج می‌شد. 🆔 @tanha_rahe_narafte