☁️جنگل ابر
☘️دلم هوای یک سفر سه نفره داشت. من و پدر و مادر. در خیالم کوله ام را میبستم که با باز شدن در و صدای پُر از ذوق پدر نگاهم به سوی او کشیده شد. چشمهایش برق و درخشندگی داشت و ابروانش همچون بالهای باز شکاری از هم باز شده بود. من هم سر ذوق آمدم و لبهای غنچه صورتی رنگم از هم باز شد.
🌸با همان صدای بلند و پُر از ذوق به من گفت: «ستاره کوله سفرت رو ببند تا راهی شیم.»
🌸مادر که از آشپزخانه صدای او را شنید، سرش را به داخل سالن کشید و با ناز گفت: «علی آخرش با این یهوییهات کار دستمون میدی هاااا حالا کجا؟»
☘قبل از اینکه پدر فرصت جواب دادن بیابد جیغ بلندی کشیدم و خودم را در آغوشش پرت کردم : «وااای چقد تو خوبی بابا ! »
🌺به سرعت موشک پرتاب شده از سکوی پرواز حاضر و آماده به همراه کولهام روی مبل شیری رنگ کنار در ورودی نشستم.
پدر مثل همه یهوییهایش نگفت کجا میرویم. تمام طول سفر در کشف جایی بودم که میرفتیم. بعد از ساعت ها که برایم به کندی گذشت به ورودی جنگلی رسیدیم و از کنار جوی آبی که سنگ های کف آن را میشد شمرد و کوچکی و بزرگی آنها را دید رد شدیم. اطرافمان پُر از گلهای وحشی و گیاهان دارویی بود. همان لحظه از کنار یک گروه اسب سفید که در حال دویدن بودن و دُمشان رقص زیبایی را در هوا به نمایش گذاشته بود گذشتیم وبه بالاترین نقطه جنگل رفتیم و پیاده شدیم.
💫خدای من چه میبینم؟! جنگلی پُر از ابرهایی که در حال رسیدن به آغوش زمین هستند. رفتم تا به نزدیکترین نقطه به آنها رسیدم و در خیال خود بر پشت ابرها سوار شدم تا به آسمان برسم.
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔
@tanha_rahe_narafte