✍️ یخبندان
🏔کوه سر به فلک کشیده روبرویش لباس سفیدی به تن کرده بود. صدای خس خس سینه مادر دلش را ریش ریش میکرد. ننه سرما به روستای کوهستانی آنها زودتر از همیشه رسیده بود. مادر در نبودِ پدر، کارهایش دو برابر شده بود. همین سبب ضعف او و از پا درآمدنش شد.
🥣کاسهای از آب نیمه گرم پُر کرد، دستمال را داخل آب گذاشت. مقداری آن را چلاند تا چکههای آب گرفته شود و روی پیشانی مادر گذاشت. تب مادر لحظه به لحظه بالاتر میرفت.
🤒کلمات درهم و آشفتهای از زبان مادر میشنید. هذیان او نشان از وخامت حالش و بالا رفتن تب داشت. از طبقه بالای یخچال بسته قرص تب بُر را برداشت و یک دانه جدا کرد و با لیوان آب برای مادر آورد.
❄️ جاده روستا یخبندان بود. هیچکس جرأت نمیکرد در آن وضعیت به شهر برود.
💥مادر به سختی چشمان خود را باز کرد؛ قرمزی چشمانش مثل کاسه خون آلودی شده بود.
لبهای خود را حرکت میدهد تا چیزی بگوید.
👂حمید گوشش را به دهان مادر نزدیک میکند؛ امّا صدایی نمیشنود. گرمی نفس هایش هم حس نمیشود. سرش را بالا آورد چشمانِ مادر از پنجره رَد شده و به سفیدی کوه خیره مانده. دیگر حتّی صدای خس خس سینه اش نمی آمد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
🆔
@tanha_rahe_narafte