✍صلاح
🍃 بچه ای نداشت. خیلی وقت بود. سالها در آرزوی بچه میسوخت اما وقتی همسرش را میدید که با عشق به او و با اینکه پانزده سال از او کوچکتر بود، عاشقانه برایش تلاش میکرد، از او پرستاری میکرد و در کارهای خانه، کمک کارش بود، دلش نمیخواست خاطر مهربان او را با آرزوهایی که نمی دانست چقدر به صلاحش است، تباه کند.
☘زنگ در به صدا درامد. مژده دختر مهربان همسایه بود. در را با بی حوصلگی باز کرد. از قبل میدانست چه حرفهایی خواهد شنید.
مژده از در وارد شد و مثل همیشه بی بهانه سراغ دوا و درمان را گرفت و از او خواست که به دکتری که او پیشنهاد می کند، برود.
🍂زهره سالها بود این حرفها را میشنید؛ اما با دیدن عاشقانههای این چند روز همسرش که حالا در ایام بیماری، گویی چندین برابر مهربان شده بود، تصمیمش را گرفت.
🌾مژده گوشی اش را درآورد تا آدرس دکتر را برایش بفرستد که زهره دستش را گرفت. صاف درچشمانش براق شد و گفت:«ببین مژده جان راستش را بخواهی به این نتیجه رسیدم که بیش از این نباید به این موضوع اصرار کنم. رضا عاشق منه و منم با تمام وجود عاشق رضا. مطمئنم خداوند که نعمت فرزند را به من نداده به جایش زندگیم را پر کرده از هوای خوب عشق. لطف کن دیگر راجع به دکتر صحبت نکن ما از زندگی مان بی بچه هم راضی هستیم. خیلی هم زیاد.»
🍃مژده که دستهایش روی گوشی بود، ماتزده و بادهان باز، به او خیره مانده نگاه کرد.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_ترنم
🆔
@tanha_rahe_narafte