✍ تب
🍃صورت سفید و گوشتآلودِ حسین،پسر پنجسالهاش، رنگِلبو شده بود. دستش را بر روی پیشانی حسین گذاشت. ناخودآگاه آن را عقب کشید:«مامان بهقربونت تو که از تب داری میسوزی! کاش بابات بود.»
☘چادر گلدارش را از رختآویز دم در برداشت. به ذهنش رسید از عذرا خانم کمک بگیرد.
🎋پلهها را دو تا یکی کرد. چند بار نزدیک بود با سر به زمین بخورد؛ ولی خدا به او رحم کرد. زنگ خانه را زد. سنگ کنار دیوار را برداشت و شروع به کوبیدن کرد.
⚡️_کیه؟! دندون رو جگر بذار دارم میام.
▪️سنگ را پای دیوار انداخت. چادرش را درون دستش مچاله کرد: «اِ بتول خانم شمائی؟ چی شده؟ چرا نگرانی؟»
🍃_ عذرا خانوم پسرم، پسرم حسین داره تو تب میسوزه! باباش نیست، احمد آقا هستن؟
🔘_نه پیش پای شما بیرون رفتن.
☘دست از پا درازتر به خانه برگشت. دلشوره به جانش چنگ زد. صدای تپش قلبش را شنید. با خود واگویه کرد: «مردهشور این کار رو ببرن. حالا این موقع شب به کی اعتماد کنم؟! کجا برم؟ »
🎋احمد آقا با تأسف سرش را تکان داد: «عذرا خانوم! چرا گفتی من نیستم؟»
🔹_چیه راه به راه پا میشه میاد اینجا. به ما چه که شوهرش نیست.
🍃_ زن خوبیت نداره. ناسلامتی همسایهایم.
🍂_خوبه خوبه! حالا دایه دلسوزتر از مادر شدی؟
🔸خودش را به بیخیالی زد و به طرف آشپزخانه رفت. ظرفهای نشسته را داخل سینک ریخت. اسکاچ را برداشت. دستانش شروع به لرزیدن کرد. فکرهای جورواجور مثل کلاف سردرگمی درون سرش رژه رفت.
☘_طفلک حسین کوچولو؟ با اون چشمای درشت و سیاهِ خواستنیاش. حالا مگه چی میشد احمدآقا میبردش دکتر؟! خودت رو جایِ اون بنده خدا بذار. ببین چه حالی پیدا میکنی؟! بابا بیخیالش! مشکل خودشونه، باید از پسش بربیان.
🔘ظرفهای نشسته را رها کرد. دستمال گردگیری را برداشت. به طرف چراغ گاز رفت.
به نقطهای خیره شد. یادش رفت چکار میخواست بکند. دستمال را محکم گرفت و فشار داد. دستش سرخ شد و درد گرفت.
دستمال را روی اُپن گذاشت.
☘صندلی فلزی را از زیر میز بیرون کشید. دستانش را از آرنج خم کرد و روی میز گذاشت. سرش را میان دو دستش قرار داد .
فایده نداشت تشویش و استرس کلافهاش کرده بود. از جایش برخاست و طول و عرض آشپزخانه را طِی کرد. به طرف هال رفت: «احمد آقا! پاشو پاشو دلم شور حسین رو میزنه.
🌸لبهای احمدآقا از دو طرف کشیده شد. چشمانش برقی زد:« به روی چشم بانو.»
#همسرداری
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔
@tanha_rahe_narafte