✍شکوفه خنده 🍃قلبم احساس سنگینی می‌کند. دخترک هنوز نیامده است.ای کاش... . ☘منتظر ایستادم؛ در انتظار او. هر روز می‌آمد و با نگاه معصومانه‌اش مرا می‌پایید و آدامس می‌فروخت. 🎋با چشمانِ سیاهِ براق، شیطنت کودکانه‌ای از پنجره‌ی نگاهش موج می‌زد. صورتی گرد با لپ‌هایی که سرخ نبود. تا چشمش به من می‌افتاد، لبخند محوی بر لبش می‌نشست. ⚡️بلوز دامن ساده‌ای که دامنش حتی یک شکوفه هم نداشت. برخلاف دامن دخترهایی که همراه پدر و مادرشان برای خرید عید به بازار آماده می آمدند. 🍃چند روز پیش با مادر بزرگش ‌آمد وقتی صدا زد: «عزیز جون، برام کفش ‌میخری؟» فهمیدم که چه نسبتی با هم دارند. نگاهم به روی پاهایش دوید؛ کفش دخترک، دیگر رنگ نداشت. 🍁او هر وقت می‌آمد از پشت شیشه به من زل می‌زد. دستانش را بلند می‌کرد تا از او چیزی بخرم؛ ولی نگاهش به لباس دخترکانی بود که کفش انتخاب می‌کردند. آه عمیقی کشیدم. خدایا! پشیمانم. چرا همان روز به او نگفتم! 🌸سرم را پایین انداختم و در خیالم شکوفه‌های بهار نارنج را از درخت چیده، دانه دانه شکوفه‌ها را روی دامنش ‌ریختم. با صدای بلند خندید. دامن رنگ و رو رفته و ساده‌اش شکوفه زد. ☘من به چهره‌ی شادش نگاه ‌کردم. دلم می‌خواهد دامن ساده‌اش عطر بهار نارنج بگیرد و او بخندد و شادی چشمان سیاهش را ببینم. او روی صندلی مشتری بنشیند و من شماره پایش را بپرسم. کفشی را که دوست دارد به او عیدی بدهم؛ اما دخترک کوچک هنوز نیامده است. چه انتظار سختی! 🆔 @tanha_rahe_narafte