✍جایزه‌ی دونه اناری 🚊بچه‌ها مدام به پر و پای هم می‌پیچیدند و به جای بازی‌کردن، هم‌دیگر را اذیت می‌کردند. سهیلا برای تمام‌کردن سفارش مشتری نیاز به آرامش داشت، اما صدای کَل کَل بچه‌ها آزارش می‌داد. تکه‌ پارچه‌هایی را که برش زده‌بود روی هم سنجاق می‌کرد و زیر سوزن چرخ خیاطی می‌گذاشت. وقتی پایش را روی پدال فشار می‌داد، مانند حرکت قطار روی ریل، صدای تَرق تَرق می‌داد. ⚙صدای چرخ از یک طرف و دعوای سینا و سمیه از طرف دیگر مانند مته‌ای در اعصاب سهیلا فرو می‌رفت. پرچانگی‌های سبحان هم برای سهیلا دیگر درد بالای درد بود. همه‌ی این‌ها به همراه خستگی از زیادی کار، شرایط عصبی‌شدن سهیلا را فراهم می‌کرد. بلند شد. قیچی✂️ را برداشت. خواست پرتاب‌کند. 👵مادرش که تسبیح📿 به‌دست، گوشه‌ای از اتاق نشسته و به خاطره‌گویی‌های سبحان گوش می‌داد با دیدن کلافگی‌های سهیلا، صدایش را به "لااله‌الاالله" بلندکرد؛ - آروم باش مادر. یکم به خودت استراحت بده. من بچه‌ها رو می‌برم بیرون، تا تو راحت باشی، ولی عزیزم این راهش نیستا. بچه‌ها تفریح می‌خوان، تو و شوهرتم همه‌ش سرتون شلوغه. _بچه‌ها بیاید یه بازی خوب بکنیم. 🎁مادربزرگ حوصله‌ی بچه‌ها را نداشت. اما معمولاً برای آرام کردنشان پیشنهادهای خوبی می‌داد. - بیاین یه مسابقه‌ بذاریم. یک‌صدا پرسیدند: «چه مسابقه‌ای؟!» _ ده دقه ده دقه زمان می‌گیرم، هر کی بیشتر ذکر بگه برنده‌ست و تسبیح دونه اناریم رو بهش می‌دم. بچه‌ها همیشه برای داشتن آن تسبیح، 📿سر و دست می‌شکستند‌. سبحان با زبان شیرینش پرسید: «مامام بُزلگ چی باید بگیم؟» _ یه ذکر ساده اما خیلی زیبا که منم خیلی دوستش دارم و با گفتنش آروم میشم. 👦سبحان وسط حرفش پرید: «آخ جوون مامام بُزلگ من بَلنده میشم.» انگار خودش هم می‌دانست زبان او پرکارتر از بقیه‌ست. در طول مسابقه گاهی سینا و سمیه حواسشان پرت می‌شد و به‌هم می‌پریدند. اما سبحان همه‌ی حواسش به برنده‌شدن بود. 💗سهیلا انگار دلتنگ سر و صدای بچه‌ها شده‌باشد، آمده به چارچوب در تکیه داده‌بود و همراه آن‌ها ذکر می‌گفت. سبحان از همه جلو افتاده‌ بود و برای این‌که جلوی پیچش زبانش را بگیرد، زیرکانه کُری می‌خواند: «دیدین گفتم من بَلنده می‌شم.» مادربزرگ هم قربان صدقه‌اش می‌رفت. _مامام بزلگ من بازم می‌خوام بگم. اما بقیه‌ش رو با جایزه‌م می‌گم. مادربزرگ از شیطنت و زیرکی او خنده‌اش گرفت: «خب بگو عزیز دلم. آفرین که برنده‌شدی. سمیه خانوم و آقا سینا هم باید بدونن که نباید دعوا کنن و وسط ذکر گفتن حرمت نگهدارن و اینقد به هم نپرن.» 🎂 سهیلا که دیگر از استرس کار، فارغ شده‌بود به خاطر ذوق ذکر گفتن بچه‌ها به وجد آمد: «بچه‌ها یه خبر خوب براتون دارم، تا یه ساعت دیگه کارم تموم میشه و براتون یه کیک شکلاتی خوشمزه درست می‌کنم. » 🤩بچه‌ها از خوشحالی جیغ و داد می‌کردند. مادر هم رو به سهیلا آرامش او را می‌ستود: «مادرجون اینقد درگیر کار نباش، این آرامش الانت رو مدیون همون ذکر گفتنیا. همین‌طور حفظش کن.» سهیلا بالبخند حرفش را تأیید می‌کرد. 🆔 @masare_ir