✍هوامونو داره 🚌ماشین‌های زیادی توی جاده در حال حرکت بودند. از نگاه کردن به جاده و ماشین‌ها و خطوط ممتدی که بین حرکت آن‌ها گم می‌شد خسته شدم. 👀چشمانم را روی هم گذاشتم، از این گرمای بی‌موقع و ترافیک‌ دم عید کلافه شده بودم. تنها چیزی که این شرایط را برایم قابل تحمل می‌کرد، فکر کردن به پایان خوش این سفر و دیدن عزیزانم بود. 🏢وارد شهر شدیم. با دیدن زادگاهم لبخند گوشه‌ی لبم نشست. از دیدن مردم در حال جنب‌جوش و تلاش لذت می‌بردم. وارد ترمینال جنوب شدیم. اتوبوس ایستاد. پاها و زانوهایم بی‌حس شده بودند. شوخی نبود دوازده ساعت تمام توی راه بودم. کمی که لنگ‌لنگان راه رفتم، پاهایم به فرمان خودم درآمد. 🎁ساک مسافرتی را به دنبال خود می‌کشیدم. بیشترین وسایل داخل آن هدایای بچه‌ها بود. همان‌هایی که قبل از مسافرت سفارش داده بودند. برای اولین تاکسی دست بالا گرفتم. راننده تاکسی، خوش برخورد و خوش زبان شروع به حرف زدن کرد. ☀️در بین حرف‌هایش وقتی که گفت: « مملکت بی‌صاحب نیست، ما صاحب داریم که هوامونو داره! » حرفش به دلم نشست. معلوم بود به حرفی که می‌زند اعتقاد کامل دارد. وقتی که سوار تاکسی می‌شدم، یک لحظه چشمم به صندلی عقب افتاد که پر از بسته‌بندی‌های شکلات‌های رنگ‌وارنگ بود. 💫راننده سرحال و سرخوش به من نگاه کرد و اشاره به عقب ماشین کرد: « بسته‌بندی‌ها مال تولد آقامونه بردار تبرکه! » با حرف او تازه فهمیدم دو روز دیگر تولد امام زمانه و من فراموش کرده بودم. خجالت کشیدم و توی دلم شروع کردم به زمزمه کردن: من گریه می‌کنم که تماشا کنی مرا مانند طفل گمشده پیدا کنی مرا با گریه کردن این دل من زنده می‌شود دل‌مرده آمدم که تو احیا کنی مرا 🆔 @masare_ir