✍اینجوری مُده!
🪴با گلدان ارکیدهی طبیعی در دست، پلههای ورودی بیمارستان را بالا میرفت. حواسش به تصویر و حرفهای حامد بود؛ «بهتر نبود به جای گل به اون گرونی و بیربطی، یه چیزی میگرفتی که به درد نوزاد بخوره؟! »
👠هاله چشمغرهای رفت و با تشر جوابداد: «ایشش تو هم که همش تو ذوق آدم میزنی. عزیزم الان اینجوری مُده. با اسم بچه... »
جملهاش را تمام نکرده بود که نوک بلند کفشش به لبهی پله گیر کرد. دستش را محکم به نردهها گرفت.
👀اطرافش را پایید تا کسی او را ندیدهباشد. تازه متوجه شکستن ساقهی گلی شد که به اندازهی یکچهارم حقوق حامد برایش پول دادهبود.
داد زد: «وااای ... همهش تقصیر تووه حامد، حواس برا آدم نمیذاری، داغون شد...»
حامد پشت تلفن صدا میزد: «چی شد؟! حالت خوبه؟! چرا جواب نمیدی هاله؟!»
📱گوشی که به گردنش آویخته بود، از افتادن در امان مانده بود. در حالی که روی پلهها مینشست، دست پیش گرفت. داد و فریادی کرده و تماس را قطع کرد. بلندشد. متوجه کوتاه بلند بودن پاهایش شده بود. پاشنهی کفشش مانند دندان لقی، به مویی بند بود. از عصبانیت سرخ شده بود. کفشش را درآورد؛ «معلوم نیست چجوری سرهمش میکنن که دو قدم برنداشته کنده میشه. وامونده.»
🍁در حال غُر زدن شمارهی حامد را گرفت و از شاهکار جدید، برایش گفت. حامد که سعیمیکرد خشمش را پنهانکند، با کنایه گفت: «حالا شما با همون کفش لنگه به لنگه با خانم فلان وزیر و فلان تاجر بپر. صدبار گفتم اندازهی جیبت رفتارکن، حالا یجوری برو خونه، سر ماه برات پول واریز میکنم هم کادو تولد برا ارکیده خانوم بگیر و هم کفش برا پاهات.» خندید و تلفن را قطع کرد.
⚡️هاله با خشمی آمیخته به تعجب، به صفحهی گوشی خیره مانده بود، باورش نمیشد حامد وسط خیابان تنهایش بگذارد. اما چند دقیقه بعد با دیدن پیامک واریز، ذوق زده شد. به دنبال آن پیامک حامد را دریافت کرد: «از همکارا قرضکردم ... خوااهش میکنم طوری خرجش کن که هم پول کفشت بشه، هم پول یه کادوی مناسب برای دختر دوستت.»
هاله با خجالت برایش نوشت: «صبر میکنم برگردی باهم یچیزی براش میخریم.» خودش را به اولین فروشگاه کفش رساند.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔
@masare_ir