✍نوار مخاطبین
👱♀محدثه دلتنگ روی تخت هتل نشسته بود. همینطور که منتظر بود تا استکان چایش☕️ سرد شود، پیامهای گوشیش را بالا و پایین میکرد.
⚡️این چندمین روز بود که از همسرش جدا و منتظر تماس او بودـ
همسرش در یک شرکت بزرگ کار میکرد. مرد خیلی خوب، مهربان و کمحرفی بود؛ اما اهل خبرگیری نبود.
محدثه، نوار مخاطبین را در جستجوی تماس بالا و پایین کرد. وضعیت از درحال اتصال به برقراری کامل رسید اما خبری از همسرش نبود.
💔دلش شکست. دوست داشت دل او هم تنگ شود. کنار همهی سرشلوغیهایش وقتی غیر از نصف شب، صرف او کند؛ اما باقر سرش شلوغ بود و شبها وقتی عقربهها روی ساعت دوازده قرار میگرفت، یاد محدثه می افتاد. دستش را روی دکمه تماس تصویری میگذاشت و با چشمهایی باز و بسته با او حرف میزد.
🥺محدثه دلشکسته و دلتنگ بود. نوار مخاطبین را باز هم بالا و پایین کردـ
یاد همکار سالهای دورش افتاد. مرد خوب و معتقد؛ اما مهربانی بود. آنلاین بود. به او پیام داد: «سلام علیکم حالتان خوب است؟ محبوبی هستم. مشتاق دیدار. خواستم احوالی پرسیده باشم.»
📱هنوز در حال تایپ بود که مقدسی جواب داد: «به! سلام علیکم بله به جا آوردم مگه میشه شمارو از یاد برد.»
چیزی ته وجود محدثه تکان خورد؛ اما نخواست یا نتوانست خودش را درگیرش کند.
🔥پیامها رفت و آمد... هنوز هم از باقر خبری نبود؛ اما مقدسی تمام آنچه این چند سال بر او گذشته بود را با خرسندی زیاد از خبرگیری محدثه برایش تعریف کرد.
⏰ساعت دوازده شد. محدثه منتظر و مترصد پیامی از باقر شد؛ اما باقر، خستهتر از این حرفها بود. امشب، خوابش برده بود غافل از اینکه محدثه تنهاییش را پر از مقدسی کرده است.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔
@masare_ir