بعد چند لحظه سکوت گفتم:چیزی که داری ازم پنهون میکنی چیه؟ محمد:من چیزیو پنهون نمیکنم از شما فاطمه:محمد بگو بهم خواهش میکنم این ی بار رو بگو فقط. دستمو گرفت و گفت:کارای بیرون از خونه با منه نمیتونم اجازه بدم تو هم بخاطرشون غصه بخوریو افکارت بهم بریزه نپرس چیزی ازم. فاطمه:محمد خواهش کردم یه نفس عمیق کشید و پلکاشو روی هم فشرد و گفت:مهم نیست خدا کمک میکنه میگذره. منتظر نگاش کردم که گفت:یخورده مشکل مالی به وجود اومده که خدا درستش میکنه تو غصه نخور. فاطمه:چه مشکلی؟ محمد:چندتا قسط عقب مونده دارم... یخورده الان سخت شده برام. فاطمه:مگه برای خونمون و مخارج عروسی زمینِ روستای پدرت رو نفروخته بودی؟ محمد:چرا ولی همش که برای من نبود ما سه تا خواهروبرادریم تقسیم‌کردیم ریحانه که باهاش خرج عروسی و جهزیه اش رو داد داداش علی هم که سهمش رو باید میگرفت گرفت. پولی که من گرفتم خیلی نبود بیشترش رو وام گرفتم یخورده هم پس انداز داشتم خلاصه با اینا تونستم اینجا رو بخرم. فاطمه:چرا اصرار کردی خونه بخریم؟میرفتیم یه خونه اجاره میکردیم تا بعد که پولش جور شد بخریم. محمد:نه دیگه این شرط بابات بود من دلم نمیومد تو رو تو سختی بیارم الانم که اتفاقی نیافتاده این همه مدت خبر نداشتی چون چیز خاصی نبوده دیدی که تا الان جور شد و خدا رسوند. سکوت کردمو به انگشتام زل زدم که دستشو زیر چونه ام گرفتو سرمو بالا اورد و گفت:دیگه هیچی رو بهت نمیگم! این‌چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟مگه نگفتم نباید نگران بشی؟زندگی همینه دیگه اگه مشکلی نباشه که بهش زندگی نمیگن!بخند ببینم بدو بخند تا قلقلکت ندادم!!! انقدر تلاش کرد تا بالاخره تونست من رو بخندونه. اون شب تا صبح ذهنم مشغول بود تصمیممو گرفته بودم با اینکه میدونستم ممکنه محمد خیلی از کارم ناراحت بشه چند روزی بود که سکه ها و طلاهامو فروخته بودم ولی میترسیدم سر صبحتُ با محمد باز کنم میدونستم با ویژگی های اخلاقی که داره از کار من خوشش نمیاد و راضی کردنش خیلی سخته. بلاخره یه روز دلُ زدم به دریا و بهش گفتم. تا چند دقیقه فقط نگام کردُ هیچی نگفت از همون لحظه به بعد دیگه حتی نگام هم نکرد هرکاری کردم از دلش در بیارم فایده ای نداشت ناهار و شاممون رو کنار هم میخوردیم ازم تشکر میکرد و خودش ظرفا رو جمع میکرد و میشست نمیزاشت کار کنم ولی با این حال باهام‌حرف نمیزد و مثل قبل رفتار نمیکرد. تا اینکه یه روز از سرکار اومد وگفت:بهم ماموریت خورده و احتمالا تا اول محرم نیستم با مادر و پدرت صحبت کردم و ازشون عذر خواهی کردم که نیستم چون شما تو این شرایطی نمیتونم خونه تنهات بزارم یا بگم ریحانه هر وقت وقت کرد بیاد بهت سر بزنه. لباساتو جمع کن این ده دوازده روز رو خونه ی بابات بمون تا من برگردم. از رفتارش کلافه بودمو یجورایی از سر لج گفتم:من خونه ی خودم راحتم جایی ام نمیرم به کمک کسی هم نیاز ندارم تازه شرایط بدی هم ندارم شما نمیخواد نگران من باشی برو به کارت برس. نگاه سنگینش رو حس میکردم بدون‌اینکه نگاش کنم رفتم تو اتاق و روی تخت نشستم. اومد توی اتاق چمدونم رو برداشت و در کمدم رو باز کرد و لباسامو برداشت. یکی یکی لباس هارو تا می کرد و تو چمدون میذاشت... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.