دواندن ریشه‌ها از وقتی کتاب را شروع کرده بودم دلم نمی‌آمد کنارش بگذارم. فقط گاهی آن را می‌بستم و بعضی قسمت‌ها با اشک و بعضی وقت‌ها با لبخند به خود حاج قاسم فکر می‌کردم. وقتی به گریه‌های آن پیرزن که داغدارِ حاجی بود رسیدم، ناخودآگاه گریه‌ام گرفته بود. بیشتر از قبل یقین پیدا کردم که اگر جانی در راه خدا فدا بشود، از بین نمی‌رود و ریشه می‌شود در جان بقیه. و این ریشه دواندن، ملیت و مرز نمی‌شناسد. به آن جوان خلافکار فکر می‌کنم، جوانی که سربه راه شد و مادرش خوبی پسرش را تا ابد مدیون علمدار عزیز می‌دانست. وقتی به زندگی هایی نگاه می‌کنم که چقدر بعد شهادت حاج قاسم متحول شدند؛ به خودم نگاه می کنم که آیا مرگ من، دل هایی را زنده خواهد کرد؟ کتاب را بستم و با چشمان بسته ، روزی را که تمام آن آدم ها خبر شهادت را شنیده بودند تصور کردم. به راستی که بی مقدمه متوجه چنین خبری شدن، قلب ها را می‌فشرد وعرق سردی به تن می‌نشاند. چشمانم را باز می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم. آنجا که سیل جمعیت برای خاکسپاری آمده بودند، بعضی ها از شدت شلوغی نفس نفس می‌زدند ولی محکم می گفتند:«فدای سَرَت سردار» و بعد خلوت شدن کفش هایی را می‌دیدی که از فرط ازدحام، رها شده و صاحب نداشتند. نمی دانم! شاید شرط عشق همان بود که عاشقان کردند: «فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ ؛ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى» معرفی کتاب بر مدار مزار به قلم فاطمه لشکری 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei