برگشتم تهران دیگه زندگیمون اینجوری شده بود که من میرفتم سر میزدم و تهران مجردی زندگی‌میکردم تا زنم‌میگفت منو ببر اخمش میکردم و دعوا راه میانداختم که مادر منو حق نداری تنها بذاری یک سال دیگه گذشت و زنمم دیگه نمیگفت منو ببر ی روز مثل همیشه سرکار بودم که مادرم زنگ زد و گفت زنت نیست گفتم شاید رفته خونه اقوام یا کسی اما گفت نه نیست و هر چی میگردیم پیدا نمیشه فوری خودم و رسوندم هر چی گشتیم نبود که نبود کسی هم ازش خبر نداشت که کجاست، از ترس آبرو به پلیس خبر ندادیم دو هفته گذشت و خبر رسید که خونه یکی از خاله هاش هست وقتی از خاله‌ش پرسیدم چرا بهم نگفته کجاست گفت مگه تووعقل درست حسابی داری ؟ زن گرفتی برای مادرت؟ خون جلوی چشمهام و گرفته بود قصد کشتن زنم رو داشتم ❌کپی حرام