📖رمان نسل سوخته👓 ✨قسمت سوم مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت میکردم....خوب و بد میکردم...با اون عقل ۹ ساله ...سعی میکردم همه چی رو با رفتار شهدا بسنجم🌹.... اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ...وه ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگترها ...شدم آقا مهران-☺️ این تحسین واقعا برام ارزشمند بود...اما آغاز و شروع بزرگترین امواج زندگی من شد... از مهمونی بر میگشتیم...مهمونی مردونه...چهره پدرم به شدت گرفته بود..به حدی که جرأت نگاه کردن بهش رو نداشتم...خیلی عصبانی بود😡... تمان مدت داشتم به این فکر میکردم که... - چی شده؟...یعنی من کار اشتباهی کردم؟...مهمونی که خوب بود... و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود... از در که رفتیم تو... مادرم با خوشحالی☺️ اومد استقبالمون...اما با دیدن چهره پدرم.... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه 👀کرد... - سلام اتفاقی افتاده؟... پدرم با ناراحتی سر چرخوند سمت من... - مهران برو توی اتاقت... نفهمیدم چطوری...با عجله توی اتاق... قلبم ❤️تند تند میزد...هیچ جور آر م نمیشدم و دلم شور میزد....چرا؟نمیدونم - لای در رو باز کردم...آروم و چهار دست و پا...اومدم سمت حال... -مرتیکه عوضی ...دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که...من رو با این سن و هیکل...به خاطر یه الف بچه دعوت کردن..‌.قدش تازه به کمر من رسیده...اون وقتیه خاطر آقا....باباش رو دعوت میکنن.... وسط حرفا...یهو چشمش افتاد بهم...با عصبانیت...نیم خیز حمله کرد سمت قندون....و با ضرب پرت کرد سمتم... -گوساله مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟... ... ✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی 🌸←ڪـپے بـه شـرط دعـا بـراے شـہـادتم→🌸 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ