eitaa logo
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
653 دنبال‌کننده
4هزار عکس
773 ویدیو
103 فایل
✨﷽✨ ✓مدرسه تخصصی مجازی حفظ قرآن کریم (ویژه برادران) ♡ ~باهدف تربیت حفاظ قرآن کریم شروع به فعالیت میکند🌱 ☆آیدی مراجعه ودریافت فرم ثبت نام: 📱شماره تماس جهت مشا 📍کانال واحد خواهران
مشاهده در ایتا
دانلود
📛📛 این یک #هشدار_جدی است به هیچ وجه #بازی_مریم را روی گوشی خود نصب نکنید،مرگ در انتظار کاربران این بازی مخوف است 📛 ⛔️ مریم دختری نه ساله و جنگ زده ای است که در جنگل گم میشود و شما باید او را به خانه برسانید و این سرآغاز وقوع اتفاقات هولناک و شنیدن و دیدن صحنه های ترسناک و رعب آور است، شما باید به مصاف ارواح سرگردان، #شیاطین و اجنه ها بروید 🚫 این بازی شما را حتی پس از اتمام مراحل و حتی پس حذف آن رها نخواهد کرد و نیمه های شب شما را با تماس هایش خواهد ترساند و تحت فشار روانی قرار خواهد داد به حدی که احساس کنید جن زده شدید و به زندگی خود پایان دهید، شاهد این مدعا #خودکشی نوجوان ۱۲ ساله ترکیه ای است 🚨 طراحی این بازی فردی #وهابی از عربستان سعودی به اسم سلمان الحربی است و این بازی در هنگام نصب ضمن اخذ کلی مشخصات فردی و #شماره تماس، #دسترسی های نامحدود به گوشی شما را طلب میکند که بدون دادن چنین اجازه ای قادر به شروع بازی نخواهید بود 💠 این بازی بدون هیچ محدودیتی در گوگل پلی و اپ استور در دسترس است و میتواند تاثیرات به شدت مخربی روی فرزند دلبندتان بگذارد و حتی موجب خودکشی و دیوانگی اش شود. #سواد_رسانه_ای #نشر_حداکثری
📖رمان نسل سوخته👓 🦋قسمت دوم 💫اون روز... پای اون تصویر...احساس عجیبی داشتم...که بعد از گذشت ۱۹ سال....هنوز برای من زنده است.. مدام به اون جمله فکر🤔میکردم...منم دلم میخواست مثل اون شهید 🕊باشم...اما بیشتر از هر چیزی...قسمت دوم جمله اذیتم میکرد...😔 بعضی ها میگفتن مهران خیلی مغروره ...مادرم میگفت عزت نفس داره💞... غرور یا عزت نفس ...کاری نمیکردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ... -ببخشید...عذرمیخوام...شرمنده ام... هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره..منم همین طور...اما هر کسی با دو تا برخورد...می تونست این خصلت رو تو وجود من ببینه...خصلتی که اون شب خواب رو از چشمم👀گرفت... صبح تصمیمم رو گرفته بودم... -من هرگز کاری نمیکنم که شرمنده شهدا 🌹بشم... دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست کردن...به هر کی میرسیدم ازش می پرسیدم... -دوست شهید داشتید؟...شهیدی رو میشناختید؟...شهدا چطور بودن؟... یه دفتر شد...پر از خصلت های اخلاقی شهدا...خاطرات کوچک یا بزرگ...رفتار یا منش شون... بیشتر از همه مادرم کمکم کرد...می نشستم و ازش می خواستم از پدر بزرگ برام بگه... _اخلاقش...خصوصیاتش...رفتارش...برخوردش با بقیه.... و مادرم ساعت ها برام تعریف میکرد... خیلی ها بهم میخندیدن😂....مسخرم میکردند....ولی برام مهم نبود...گاهی بدجور دلم میسوخت...اما من برای خودم هدف داشتم...... هدفی که بهم یاد داد...توی رفتارها دقت کنم...شهدا🕊...خودم...اطرافیانم...بچه های مدرسه....و پدرم... ✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی 🌸←ڪـپے بـه شـرط دعـا بـراے شـہـادتم→🌸 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
📖رمان نسل سوخته👓 ✨قسمت سوم مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت میکردم....خوب و بد میکردم...با اون عقل ۹ ساله ...سعی میکردم همه چی رو با رفتار شهدا بسنجم🌹.... اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ...وه ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگترها ...شدم آقا مهران-☺️ این تحسین واقعا برام ارزشمند بود...اما آغاز و شروع بزرگترین امواج زندگی من شد... از مهمونی بر میگشتیم...مهمونی مردونه...چهره پدرم به شدت گرفته بود..به حدی که جرأت نگاه کردن بهش رو نداشتم...خیلی عصبانی بود😡... تمان مدت داشتم به این فکر میکردم که... - چی شده؟...یعنی من کار اشتباهی کردم؟...مهمونی که خوب بود... و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود... از در که رفتیم تو... مادرم با خوشحالی☺️ اومد استقبالمون...اما با دیدن چهره پدرم.... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه 👀کرد... - سلام اتفاقی افتاده؟... پدرم با ناراحتی سر چرخوند سمت من... - مهران برو توی اتاقت... نفهمیدم چطوری...با عجله توی اتاق... قلبم ❤️تند تند میزد...هیچ جور آر م نمیشدم و دلم شور میزد....چرا؟نمیدونم - لای در رو باز کردم...آروم و چهار دست و پا...اومدم سمت حال... -مرتیکه عوضی ...دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که...من رو با این سن و هیکل...به خاطر یه الف بچه دعوت کردن..‌.قدش تازه به کمر من رسیده...اون وقتیه خاطر آقا....باباش رو دعوت میکنن.... وسط حرفا...یهو چشمش افتاد بهم...با عصبانیت...نیم خیز حمله کرد سمت قندون....و با ضرب پرت کرد سمتم... -گوساله مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟... ... ✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی 🌸←ڪـپے بـه شـرط دعـا بـراے شـہـادتم→🌸 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
✨قسمت چهارم ←مدیریت شون میکردم یه شر و دعوا درست نشه...سخت بود هم خودم درس بخونم...هم ساعت ها اونها رو تو یه اتاق سرگرم کنم...و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم.... سخت بود...اما کاری که میکردم برام مهمتر بود...هر چند ...هیچ وقت؛کسی نمیدید.... این کمترین کاری بود که میتونستم برای پدر رو مادرم انجام بدم....و محیط خونه رو در آرامش نگه دارم.... اما هرگز فکرش رو هم نمیکردم....از اون شب...باید با تصویر و وجهه جدیدی از زندگی آشنا بشم... حسادت پدرم نسبت به خودم... حسادتی که نقطه آغازش بود...و کم کم شعله هاش🔥 زبانه میکشید... فردا صبح🌞...هنوز چهره اش گرفته بود...عبوس و غضب کرده... الهام ۵ سالش بود و شیرین زبون...سعید هم عین همیشه... بیخیال و توی عالم بچگی..ومن...دل نگران... زیر چشمی👀 به پدر رو مادرم نگاه میکردم...میترسیدم بچه ها کاری بکنن...بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه.... .و مثل آتشنشان یهو فوران کنه...از طرفی هم ....نگران مادرم بودم.... بالاخره هر طور بود...اون لحظه تموم شد... من و سعید راهی مدرسه شدیم...دوید سمت در رو سوار ماشین شد..منم پشت سرش.... به در ماشین که نزدیک شدم... پدرم در رو بست... -تو دیگه بچه نیستی...که برسونمت...خودت برو مدرسه... سوار ماشین شد و رفت...و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم... من و سعید ...هر دو یک مدرسه میرفتیم...مسیرمون یکی بود... ... ✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی 🌸←ڪـپے بـه شـرط دعـا بـراے شـہـادتم→🌸 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
📖رمان نسل سوخته👓 ✨قسمت چهارم ←دویدم داخل اتاق و در رو بستم...تش قلبم شدیدتر شده بود....دلم میخواست گریه 😭کنم ولی بدجور ترسیده بودم... الهام و سعید...زیاد از بابا کتک میخوردن اما من؛نه...این اولین بار بود... دست بزن داشت...زود عصبی😡میشد و از کوره در میرفت... ولی دستش رو من بلند نشده بود....مادرم همیشه میگفت.. -خیالم از تو راحته... و همیشه دل نگران...دنبال الهام و سعید بود...منم کمکش میکردم...مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمیگشت...سر بچه ها رو گرم میکردم سراغش نرن...حوصلشون رو نداشت..... ... ✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی 🌸←ڪـپے بـه شـرط دعـا بـراے شـہـادتم→🌸 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
📖رمان نسل سوخته👓 🌸اولین پله های تنهایی🌸 ←مات و مبهوت...پشت در خشکم زد...نیم ساعت دیگه زنگ 🔔کلاس بود....و من حتی نمیدونستم سوار کدوم خط بشم...کجا پیاده شم...یا اگه بخوام سوار تاکسی بشم باید... همون طور... چند لحظه ایستادم... برگشتم سمن در که زنگ بزنم...اما دستم بین زمین و آسمان خشک شد.... _حالا چی میخوای به مامان بگی؟.. اگه بهش بگی چی شده که ...مامان همینطوری هم کلی غصه توی دلش داره...این یکی هم بهش اضافه میشه... دستم رو آوردم پایین....رفتم سمت خیابون اصلی....پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها میرفت که زودتر برسیم مدرسه...و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفتم.... مردم با عجله در رفت و آمد بودند...جلوی هر کسی را که میگرفتم بهم محل نمیذاشت....ندید گرفته میشدم...من....با اون غرورم... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم...رفتم تو یه مغازه دو سه دقیقه طول کشید....اما باالاخره یکی راهنماییم کرد کجا باید بایستم.... با عجله رفتم سمت ایستگاه...دل توی دلم نبود....یه ربع دیگه زنگ رو میزدن و در رو میبستن... اتوبوس رسید....اما بین هجمه جمعیت...رسما بین در گیر کردم و له شدم.... به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل....دستم گز گز کرد .... یا هر تکان اتوبوس....یا یکی روی می افتاد.....یا زانوم کنار پله له می شد.... توی هر ایستگاه هم....با باز شدن در ...پرت می شدم بیرون... چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم...با اون قد های بلند و هیکل های بزرگ....و من.... بالاخره یکی به دادم رسید...خودش رو حائل من کرد...دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار....توی تکان ها...فشار جمعیت می افتاد روی اون... دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود...سرم رو آوردم بالا... -متشکرم...خدا خیرتون بده... اون لبخند 😊زد....اما من با تمام وجود میخواستم گریه😭 کنم... ... ✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی 🌸←ڪـپے بـه شـرط دعـا بـراے شـہـادتم→🌸 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
📖رمان نسل سوخته👓 🌸نمک زخم🌸 نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه...ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد... -فضلی...این چه ساعت مدرسه اومدنه؟...از تو بعیده... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین...چی میتونستم بگم؟...راستش رو میگفتم...شخصیت پدرم خورد می شد...دروغ میگفتم...شخصیت خودم جلوی خدا...جوابی جز سکوت نداشتم... چند دقیقه بهم نگاه کرد... -هر کی جای تو بود...الان یه پس گردنی ازم خورده بود...زود برو سر کلاست...برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم... -دیگه تاخیر نکنی ها... -چشم اقا... و دویدم سمت راه پله ها... اون روز توی مدرسه...اصلا حالم دست خودم نبود...با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم....دعوا و بد رفتاریش بامادرم وما یک طرف...این سوژه جدید رو باید چکار میکردم؟... مدرسه که تعطیل شد...پدرم سر کوچه،توی ماشین منتظر بود...سعید رو جلوی چشم من سوار کرد...اما من... وقتی رسیدم خونه...پدر وسعید...خیلی وقت بود رسیده بودن...زنگ در رو که زدم...مادرم با نگرانی اومد دم در... -تاحالا کجا بودی مهران؟دلم هزار راه رفت... نمی دونستم باید چه جوابی بدم...اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم...چی گفته و چه بهانه ای اورده...سرم رو انداختم پایین... -شرمنده... اومدم تو...پدرم سر سفره نشسته بود...سرش رو بالا اورد و نگاه معناداری بهم کرد...به زحمت خودم رو کنترل کردم... -سلام بابا...خسته نباشی... جواب سلامم رو نداد...لباسم رو عوض کردم...دستم رو شستم و نشستم سر سفره...دوباره مادرم با نگرانی نگاهم کرد... -کجا بودی مهران؟...چرا با پدرت برنگشتی؟...از پدرت هر چی که میپرسم هیچی نمیگه..فقط ساکت نگام میکنه... چند لحظه بهش نگاه کردم...دل خودم بدجور سوخته بود...اما چی میتونستم بگم؟...روی زخم دلش نمک بپاشم یه یه زخم به درد وغصه هاش اضافه کنم؟...از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست...واز این به بعد باید خودن برم و برگردم ... -خدایا...مهم نیست سر من چی میاد...خودت هوای دل مادرم رو داشته باش... ... ✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی 🌸←ڪـپے بـه شـرط دعـا بـراے شـہـادتم→🌸 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
📖رمان نسل سوخته👓 🌸شروع ماجرا🤓 سینه سپر کردم و گفتم... -همه ی پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان....منم بزرگ شدم...اگر اجازه بدید میخوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برمیگردم... تا این رو گفتم...دوباره صورت پدرم گر گرفت...با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد.... _اگر اجازه بدید؟؟؟؟...باز واسه من آدم شد...مرتیکه بگو.... زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت..و بقیه حرفشو خورد....مادرم با ناراحتی....و در حالی که گیج میخورد و نمی فهمید چه خبره...سر چرخوند سمت پدرم... _حمید آقا... این چه حرفیه؟...همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن... قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب... _پس ببر...بده به همون ها که آرزوش رو دارن...سگ خور... صورتش رو چرخاند سمت من... _تو هم هر گهی میخوای بخوری بخور...مرتیکه واسه من آدم شده.... وبلند شد رفت توی اتاق...گیج میخوردم...نمیدونستم چه اشتباهی کردم...که دارم به خاطرش دعوا میشم... بچه ها هم خیلی ترسیده بودن...مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش...از حالت نگاهش معلوم بود...خوب فهمیده چه خبره...یه نگاهی به من و سعید کرد... _اشکالی نداره....چیزی نیست...شما غذاتون رو بخورید... اما هر دوی ما میدونستیم...این تازه شروع ماجراست... ... ✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی 🌸←ڪـپے بـه شـرط دعـا بـراے شـہـادتم→🌸 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
📖رمان نسل سوخته👓 🌸سوز درد😔 فردا صبح زود از جا بلن شدم و زود حاضر شدم...مادرم تازه میخواست سفره رو بندازه...تا چشمش👀بهم افتاد دنبالم دوید... -صبح☀️به این زودی کجا میری؟؟...هوا تازه روشن🌗شده.... -هوای صبح ☀️خیلی عالیه☺️...آدم ۲بار این هوا بهش بخوره زنده میشه🌈... -وایسا صبحانه🍳 بخور و برو.... -نه دیرم میشه معلوم نیست اتوبوس🚌کی میاد...باید کلی صبر کنم...اول صبح اتوبوس خیلی شلوغه... کم کم روزها کوتاه تر وهوا سردتر☃میشد...بارون ها⛈ شدیدتر... گاهی برف❄️ تا زیر زانوم و بالاتر میرسید...شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل میشد...و الا با اون وضع...باید گرگ ومیش...یا حتی خیلی زودتر از خونه میومدم بیرون... توی برف سنگین یا یخ❄️ زدن زمین...اتوبوس ها 🚌هم دیرتر می اومدن...و باید زمان زیادی رو توی ایستگاهها منتظر اتوبوس میشدی...و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی...یا بخاطر هجوم بزرگترها...حتی به زور و فشار هم نمیتونستی سوار بشی... بارها تا رسیدن به مدرسه عین موش 🐁 آب💧کشیده میشدم...خیسه خیس....حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام 👢رو بیرون بیارم بذارم‌کنار بخاری...از بالا توش پر برف🌨 میشد...جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس میخورد...و تا مدرسه پام یخ میزد...سخت بود اما... سخت تر زمانی بود که...همزمان با رسیدن من...پدرم هم میرسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده میکرد... بدترین لحظه لحظه ای بود که باهم چشم تو چشم میشدیم...درد جای سوز سرما رو میگرفت... اون که میرفت بی اختیار اشک از چشمام سرازیر میشد....و بعد چشم های پف کرده ام رو میگذاشتم به حساب سوز سرما...دروغ نمیگفتم...فقط در برابر حدس ها،سکوت میکردم....😔 ... ✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی 🌸←ڪـپے بـه شـرط دعـا بـراے شـہـادتم→🌸 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
📖رمان نسل سوخته👓 🌸چشمهای کور من😔 اون روز ...یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس🚌 خراب شد...چی شده بود نمی دونم و درست یادم نمیاد...همه پیاده شدند و چاره ای جز پیاده 🚶‍♂رفتن نبود.... توی برف ها میدویدم و خدا خدا میکردم که به موقع برسم مدرسه...و در رو نبسته باشن‌...دو بار هم توی راه خوردم زمین...جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم...و حسابی زانوم پوست کن شد... یه کوچه به مدرسه...یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم... هم کلاسیم بود. و من اصلا نمیدونستم پدرش رفتگره...همیشه شغل پدرش رو مخفی میکرد... نشسته بود روی چرخ دستی پدرش...و توی اون هوا پدرش داشت هولش میداد...تا یه جایی که رسید سریع پیاده شد و خدافظی کرد و رفت...و پدرش از همون فاصله برگشت... کلاه نقابدار داشتم...اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش پیدا بود...خیلی بین بچه ها مرسوم بود....اما ایستادم تا پدرش رفت...معلوم بود نمیخواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ..میترسیدم متوجه من بشه..و نگران که کی اون رو با پدرش دیده... تمام مدت کلاس حواسم اصلا به درس نبود....مدام از خودم میپرسیدم چرا از شغل پدرش خجالت میکشه...پدرش که کار بدی نمیکنه و هزاران سوال دیگه... مدام توی سرم میچرخید...زنگ تفریح تازه حواسم جمع شده بود... عین کوری که تازه بینا شده...تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی توی اون برف و بارون میومدن مدرسه.. بچه ها توی حیاط با همون وضع با هم بازی میکردند...و من غرق در فکر از خودم خجالت میکشیدم...چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟...چطور اینقدر کور بودم و نمیدیدم؟... اون روز موقع برگشتن کلاهم رو گذاشتم توی کیفم... هرچند مثل صبح سوز نمی اومد ..اما میخواستم حس اونها رو درک کنم... وقتی رسیدم خونه مادرم تا چشمش بهم افتاد با نگرانی اومد سمتم...دستش رو گذاشت روی گوش هام.. -کلاهت کو مهران؟...مثل لبو سرخ شدی... اون روز چشمهام سرخ و خیس بود...اما نه از سوز سرما اون روز برای اولین بار از عمق وجودم برای مشکلات اون ایام خداروشکر کردم... خداروشکر کردم قبل از اینکه دیر بشه...چشم های من رو باز کرده بود چشم هایی که خودشون باز نشده بودند... و اگر هر روز مثل همیشه پدرم من رو به مدرسه میبرد... هیچ کس نمیدونست کی باز میشدن...شاید هرگز.... ..... ✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی 🌸←ڪـپے بـه شـرط دعـا بـراے شـہـادتم→🌸 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
📖رمان نسل سوخته👓 🌸احسان از اون روز به بعد دیگه چکمه هام رو نپوشیدم...دستکش و کلاهم رو هم فقط تا سر کوچه... می رسیدم سر کوچه درشون میاوردم و میذاشتم توی کیفم...و همونطوری میرفتم مدرسه... آخر یه روز ناظم منو کشید کنار... -مهران؟...راست میگن پدرت ورشکست شده🤔 برق از سرم پرید مات و مبهوت بهش نگاه کردم... -نه آقا پدرمون ورشکست نشده.😳.. یه نگاهی بهم انداخت و دستش رو گرفت توی دستم... -مهران جان خجالت نداره..بین خودمون میمونه بعضی چیزا رو باید مدرسه بدونه...منم مثل پدرت...تو هم مثل پسر خودم... از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم...خنده ام گرفت...دست کردم توی کیفم و شال و دستکشم رو بیرون آوردم...نگاه دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من..روی صورت ناظممون نقش بست... -پس چرا ازشون استفاده نمیکنی؟؟... سرم رو انداختم پایین... -آقا شرمنده ام که این رو میپرسم ولی از احسان هم پرسیدید...چرا دستکش و کلاه و شال نداره؟؟؟... چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد...دستش رو کشید روی سرم... -قبل از اینکه بشینی سر جات...حتما روی بخاری موهات رو خشک کن..... ..... ✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی 🌸←ڪـپے بـه شـرط دعـا بـراے شـہـادتم→🌸 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
میخوایــن رمز موفقــیــت، شادے ،عاقبت بہ خیری رو بدونين؟ می ارزه هــــا بـــــادقـــــــت بخــونیـــنش رفــقا🌸🍃 توضیحات هشت گام انتخاب دوست شهید 👇👇👇👇👇👇👇 اول :🌸 میتونین انتخاب یک شهید یا هرچندتا که دوستداشتین  : 🌼🌱 براے شروع یڪ شهید ڪافیه تا فعلا روی همون شهید تمرکز کنین   آلبوم شهدا رو باز کنید📱💻. اولین ملاک انتخاب شهید دل خودتونہ نیت کنین و یک شهید رو انتخاب کنین ببینید از شهدای شهر ،شهدای عملیات خاصی ،دفاع مقدس ،مدافعان حرم و..  🎊🎈🎉 آفرین رفیق👏درسته 👏 این همون دوست شماست 💫 🌟😊✌️     دوم🌸 : عهد بستن با شهید :  یه جا که جلو چشمتون باشه بنویسید و امضاءکنید🖋 :    با دوست شهیدم عهد میبندم 🙇پای رفاقت او تا لحظه آخر عمر خودم خواهم موند و از تذکرات دوستانه او به هیچ وجه رو بر نمیگردونم 👑 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟  سوم🌸 : شناخت شهید :                               تا میتونید از دوست شهیدتون اطلاعات جمع آوری کنید📚💻 . ( عکس, متن, صوت, کلیپ, دستنوشته, وصیتنامه, خاطرات همرزمان, خاطرات همسر شهید, پوستر و ....) بصورت خرید از فروشگاه و  دانلود از اینترنت .  🌟💫✨   چهارم : انجام کارهاے خوب بہ نیت اون شهید🙃 🎈🌹♥   پنجم:حرف های رفاقتانہ باشهید: مثلا برای اینکه همیشه به یاد شهید باشین میتونین مثلا عکس رفیق شهیدتون رو تواتاقتون بذارین یا بک گراند گوشی یا.. ░  محل کارتون, کیف جیبی, داشبورد ماشین, هرجا میتونید و اگه دوست دارید یه عکس یا نشونه از شهیدتون بذارید. انقدر از ته دلتون محکم وصل شین و دوست باشین که رفیق خداییمون رو ناظر اعمالمون بدونیم انگار که همیشه باهامونه😊 ⭐🍃🌱  ششم 🌸: درحضور رفیق شهیدمون گناه نکنیم رفقا :  آیا در حضور دوستی معنوی روحانی به این باصفایی میتوان گناه کرد !؟  ⛔نگاه هامون,⛔نحوه ی رابطمون با همکلاسی های نامحرم و اساتید نامحرم, ⛔ نحوه ی چت با نامحرم, ⛔غیبت,⛔ دروغ, ⛔کاهل نمازی, ⛔کم فروشی, ⛔کم کاری در شغل, ⛔بداخلاقی در منزل و .....      جواب این سوال با خود شما.... 💠💠💠💠💠💠💠💠   هفتم🌸 : اولین پاسخ شهید :     🍃🙇کمی صبر و استقامت در گام 6 آنچنان شیرینی ای در این گام برای شما خواهد داشت که در گام بعدی انجام گناه براتون سخت تر از انجام ندادن اونه ! وان شاءالله اگه عمل کنین اثرات خوب این رفاقت رو میبینین😍     هشتم 🌸🍃: حفظ و تقویت دوستے با رفیق شهید  :   مطمئناً با شیرینی ای که چشیده اید از این مسیر خارج نخواهید شد..ان شاءالله 🍃🌸 🌸🍃 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
💢 روش انتقام گرفتن مردم در کلام فرمانده کل قوا ، امام خامنه ای: 👈کار تبیینی و بصیرت افزایی در سه محور ذیل: الف)▪️دشمن شناسی: 1️⃣) آمریکا 2️⃣) اسرائیل 3️⃣) دستگاه استکباری ب)▪️دانستن نقشه دشمن: 1️⃣)تردیدافکنی در ایمان مردم 2️⃣)تردیدافکنی در غیرت دینی مردم ج)▪️دانستن نحوه و شیوه مقابله با نقشه دشمن: 1️⃣) تقویت مبانی فکری اسلامی 2️⃣) تقویت مبانی فکری انقلابی 3️⃣) تقویت وحدت ملی 4️⃣) حفظ جهت گیری انقلابی مردم 👈دو شبهه بسیار مهم در باب دشمن شناسی: 1️⃣) [دشمنی آمریکا ذاتی نیست. دعوا سر منافع است. با مذاکره قابل حل و فصل است]: ✅جواب: دشمنیِ جبهه‌ی دشمنان با ملت ایران دشمنیِ ذاتی و همیشگی است نه یک دشمنیِ فصلی و موسمی. راه علاج این است که ما خود را از همه‌ی جهات سیاسی، اقتصادی، نظامی و امنیتی قوی کنیم تا دشمن نتواند ضربه بزند؛ بنابراین اینکه برخی خیال کنند اگر ما یک قدم عقب برویم و قدری کوتاه بیاییم، آمریکایی‌ها دست از دشمنی برمیدارند، خطائی فاحش است. 2️⃣) معرفی یک خطای تحلیلی فاحش: «کاری نکنید که آمریکایی‌ها عصبانی شوند»: ✅پاسخ: این حرف درست برخلاف فرمایش پروردگار در قرآن کریم است که میفرماید رشد نهالهای برومند و عناصر و جوانان مؤمن، اساساً برای این است که دشمنان عصبانی شوند. 📆۹۸/۱۰/۱۸ 🆔 @masirshahid 🏴
1_695343.mp3
2.55M
💔 کمتر منتشر شده از شهید مدافع حرم محسن 🌷يادش با ذکر •|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|• 🆔 @masirshahid
⭕️اطلاعیه شـورای هماهنگی تبلیغات اسـلامی: ✔️ طنین بانگ 'یا مهدی ادرکنی' در سراسر کشور همزمان با شب نیمه شعبان ♦️از همگان برای قرائت زیارت آل یاسین و دعای فرج «الهی عظم البلا...» همزمان با پخش زنده ساعت 20:45 شامگاه چهارشنبه بیستم فروردین مصادف با شب نیمه شعبان از مسجد مقدس جمکران و حرم ملکوتی ثامن الحجج حضرت اباالحسن علی ابن موسی الرضا (علیه آلاف التحیه و الثناء) در منازل و جمع با صفای خانوادگی دعوت می شود. ♦️رأس ساعت 21:00 طنین شعار «یا مهدی ادرکنی» و «یا حجت ابن الحسن عجّل علی ظهورک» در فضای عطرآگین اقصی نقاط میهن اسلامی از فراز بامهای منازل، پنجره‌ها و بالکن‌های مجتمع‌های مسکونی و مأذنه‌های مساجد و دیگر اماکن مذهبی توأم با نورافشانی دعوت به عمل آید. ✌️ •|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|• 🆔 @masirshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فَردا تَۅَلُّده اِبراهیم هادےِ عزیزه این ڪلیپ هِدیہ بہ شَہید عَزیز •|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|• 🆔 @masirshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم 🌺🌿آی کسی که فکر می‌کنی خدا تو رو نمی‌بخشه. با دیدنِ این کلیپ از آیت‌الله ناصری حال دلت رو خوب کن •|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|• 🆔 @masirshahid