📖رمان نسل سوخته👓 🌸احسان از اون روز به بعد دیگه چکمه هام رو نپوشیدم...دستکش و کلاهم رو هم فقط تا سر کوچه... می رسیدم سر کوچه درشون میاوردم و میذاشتم توی کیفم...و همونطوری میرفتم مدرسه... آخر یه روز ناظم منو کشید کنار... -مهران؟...راست میگن پدرت ورشکست شده🤔 برق از سرم پرید مات و مبهوت بهش نگاه کردم... -نه آقا پدرمون ورشکست نشده.😳.. یه نگاهی بهم انداخت و دستش رو گرفت توی دستم... -مهران جان خجالت نداره..بین خودمون میمونه بعضی چیزا رو باید مدرسه بدونه...منم مثل پدرت...تو هم مثل پسر خودم... از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم...خنده ام گرفت...دست کردم توی کیفم و شال و دستکشم رو بیرون آوردم...نگاه دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من..روی صورت ناظممون نقش بست... -پس چرا ازشون استفاده نمیکنی؟؟... سرم رو انداختم پایین... -آقا شرمنده ام که این رو میپرسم ولی از احسان هم پرسیدید...چرا دستکش و کلاه و شال نداره؟؟؟... چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد...دستش رو کشید روی سرم... -قبل از اینکه بشینی سر جات...حتما روی بخاری موهات رو خشک کن..... ..... ✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی 🌸←ڪـپے بـه شـرط دعـا بـراے شـہـادتم→🌸 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ