#به_وقت_رمان
📖رمان نسل سوخته👓
#قسمت_دهم
🌸احسان
از اون روز به بعد دیگه چکمه هام رو نپوشیدم...دستکش و کلاهم رو هم فقط تا سر کوچه...
می رسیدم سر کوچه درشون میاوردم و میذاشتم توی کیفم...و همونطوری میرفتم مدرسه...
آخر یه روز ناظم منو کشید کنار...
-مهران؟...راست میگن پدرت ورشکست شده🤔
برق از سرم پرید مات و مبهوت بهش نگاه کردم...
-نه آقا پدرمون ورشکست نشده.😳..
یه نگاهی بهم انداخت و دستش رو گرفت توی دستم...
-مهران جان خجالت نداره..بین خودمون میمونه بعضی چیزا رو باید مدرسه بدونه...منم مثل پدرت...تو هم مثل پسر خودم...
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم...خنده ام گرفت...دست کردم توی کیفم و شال و دستکشم رو بیرون آوردم...نگاه دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من..روی صورت ناظممون نقش بست...
-پس چرا ازشون استفاده نمیکنی؟؟...
سرم رو انداختم پایین...
-آقا شرمنده ام که این رو میپرسم ولی از احسان هم پرسیدید...چرا دستکش و کلاه و شال نداره؟؟؟...
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد...دستش رو کشید روی سرم...
-قبل از اینکه بشینی سر جات...حتما روی بخاری موهات رو خشک کن.....
#ادامهدارد.....
✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی
#نشر_حداکثری
🌸←ڪـپے بـه شـرط دعـا بـراے شـہـادتم→🌸
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀
#کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀
@masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ