📚 شهید بهنام محمدی 📝 بهنام با سرعت از ما دور شد به دنبال او از تقاطع کوچه گذشتیم اما از بهنام اثری نبود. در یک خانه مدتی منتظر او شدیم و تصمیم گرفتیم به سمت مسجد جامع برگردیم، شخصی از پشت سر مرا صدا کرد، بهنام بود، خندید. من بسیار نگران شده بودم اما او با لبخندش امید را به دلم نشاند. سپس آ درس محلی را که تعداد زیادی از عراقی‌ها در آنجا بودند به ما داد و گویا آن‌ها بهنام را به اسارت گرفته بودند، اما او وانمود کرده بود که مادرش را گم کرده و می‌خواهد او را پیدا کند، جثه کوچک بهنام عراقی‌ها را گمراه کرده و او از چنگال آنان گریخته بود. بچه‌ها همه ساکت بودند، بهنام که از سکوت ما تعجب کرده بود آ درس را مجدد تکرار کرد. حرکت کردیم و در یک حمله کوچک توانستیم تمام آن افراد را از بین ببریم. چند قبضه کلاش، یک آر پی چی و مقداری مهمات غنیمت شناسایی بهنام بود، حسین که این رشادت بهنام را تحسین می‌کرد دستی بر سر او کشید و بهنام را بوسید. 🔸 برای خواندن خاطرات این شهید به سایت زیر در دانشنامه شهدا مراجعه کنید: http://fa.jahad.org/index.php/شهید_بهنام_محمدی