اول کمی در تاریخ به عقب برگردیم و یک خاطره از روزهای دور بخوانیم. ظهر بود که دزدها ریختند به روستایمان. صدای تیر که بلند شد، همه سراسیمه از خانه بیرون آمدند. دزدها تهدید کردند هرچه آشرفی، پول، طلا، نقره، مس، روغن و آذوقه و حتی کشک دارید، به خانه کدخدا بیاورید که اگر نه، هرچه دیدید از چشم خود دیده اید! چاره ای نبود و کدخدا هم همه هست و نیست مردم را تحویل دزدان داد... https://b2n.ir/054237 👈👈 @masirtalabe