. آقای امام رضا! سلام من برای خودم نمی‌نویسم. برای مریم خانم است که می‌نویسم. سر شبی آمده بود زنگ خانه ما را فشار می‌داد. آنقدر تند تند و پشت هم که همه‌مان پریدیم بیرون. من دست عباس را دم پله‌های ایوان گرفتم که گوشه چادر مامان را ول نمی‌کرد و ترسیده بود. مامان چادرش را گرفت روی سرش و گوشه‌اش را از میان دستهای کوچک عباس کشید. دمپایی توی پایش چفت نشده بود و توی دویدن می‌کشیدش کف حیاط. در را باز کرد و مریم خانم خودش را انداخت روی موزائیک‌ها. گریه می‌کرد. مامان نمی‌دانست حواسش به گریه مریم خانم باشد یا گریه عباس. دستش را توی هوا تکان داد که یعنی ما برویم تو. عباس را بغل گرفتم و آوردمش کنار قفس قناری‌ها. پرده آشپزخانه را کنار زدم و همان‌طور که برگهای ریحان را دست عباس می‌دادم که جلوی قناری بگیرد، نگاه می‌کردم به مامان و مریم خانم. نشسته بودند لب ایوان و حرف می‌زدند. مریم خانم صورتش یکجوری بود. از گریه بود یا چیز دیگر. فکر کردم انگار دماغش خون آمده. مامان هی دست می‌کشید پشت شانه‌اش. مریم خانم نیم ساعت بعد رفت. اصلا هم خبر ندارد که من دارم برایتان نامه می‌نویسم. ولی مامان شب برای بابا تعریف کرد که چه شده. یک حرفهایی از شوهرش زد و اینکه بچه می‌خواهد و چون مریم خانم مریض است، دستش بلند شده رویش. من... من خیلی دلم سوخت. برای مریم خانم. برای شوهرش که بچه دوست دارد. اولش که حرفهای مامان را شنیدم، پتو را کشیدم روی سرم و گریه کردم. بعد یادم افتاد به عباس. تولدش یک ربطی به حضرت اباالفضل داشت. مامان نذر شما کرده بود که بعد از دوازده سال خدا بهش بچه داد. مامان همیشه می‌گوید شما به ضعیف‌ها کمک می‌کنید. می‌گوید یک اسمتان معین است، معین ضعیف‌ها. آقای امام رضا! مریم خانم از همین‌هاست. من برایش نذر می‌کنم. صلوات می‌فرستم. گندم می‌آورم برای کبوترها. اصلا پول توجیبی سه ماهم را توی ضریح می‌اندازم. شما که مهربانید کمکش کنید. آقا جان! من خیلی دوستتان دارم. جواب مریم خانم را خودتان بدهید. ✨🌱✨ @mastoooor