هدایت شده از قلابهایی که صیدم کردند 🎏
دنیا یک چیز خیلی مهمی کم دارد. یک چیزی که هر موقع یادم میافتد که نیست، اعصابم را بهم میریزد. یک چیزی که هر وقت در رویاهایم وجودش را تصور میکنم، دیگر متوجه گذر زمان و اتفاقات مکان پیرامونم نمیشوم. چیزی که شیرینترین لحظات را برایم در عالم خیال میسازد. از نظر من دنیا یک «مغازه مرگفروشی» کم دارد. مغازهای که آدمها بروند آنجا و چگونگی لحظه مرگشان را سفارش دهند و البته بهایش را هم بپردازند.
مثلاً مغازه بزرگی را تصور کن پر از تصویرهای متنوع از لحظه مرگ افراد مختلف که قابل سفارش است و حتی میتوان آنها را شخصیسازی کرد.
در قسمت خاص و ویژهای از مغازه چندین تصویر خودنمایی میکنند که خیلی کمیاب هستند و برای عوام قابل سفارش نیست. هر کسی جرئت و طاقت دیدن این تصویرها را ندارد. مشتریهای این نوع مرگها خیلی کم هستند و تازه بین آنها هم هرکسی توانایی خریدش را ندارد. تصویری که در این قسمت بیشتر از همه خودنمایی میکند تصویر یک جسمی شبیه بدن انسان است که عریان و منهدم شده روی خاک پخش شده و سر هم ندارد. البته از دور پرهیب سری بر روی نیزه معلوم است که پشت سرش زنی دست به سر در حال تماشای آن است. زیر این تصویر درشت نوشته شده: «ابداً فروشی نیست! این شهادت انحصاراً متعلق به ارباب عالم، حسین ابن علی(ع) است».
یا مثلاً چند ردیف پایینتر از این تصویر، تصویر دیگری از یک مرد خسته و زخمی است که در یک خانه خرابه روی یک مبل خم شده و ابهت نگاهش عرق شرم روی پیشانیات میغلطاند. در زیر این تصویر نوشته شده: «انحصاراً برای معدود افرادی که همیشه در حال جنگ با ظلم بودند، مثل یحیی سنوار».
و من در خیالاتم مطمئن هستم که بر روی این دیوار تصویر احمد منصور هم هست. تصویری که احتمالاً او از روی تصویر یحیی سنوار برای خودش سفارش داده و شخصیسازی کرده. تصویر مردی در میان آتش، با هیبت روی صندلی نشسته، پشت یک میز کار در چادری سوخته، خسته از آدمهای بیخیال و شعاری دنیا که با نگاهی تحقیر کننده به زمین زیرپایش خیره شده.
راستی در این مغازه بزرگ، آدمهای دنیا کجا هستند؟ من مطمئنم در همان جلو مغازه، جایی که حراج مرگهای بنجل و به درد نخور و کم قیمت است جمع شدند و انتخابشان معمولاً «یک مرگ آرام در کنار ساحل در هنگام غروب آفتاب»، «مرگ آبرومندانه و شرافتمندانه در یک قصر با شکوه»، مرگی در یک هوای بارانی که در آن هنگام کسی روی پیادهرو ویولون میزند»، «مرگی در حضور افراد خانواده در حالیکه دست همسر و بچههایم را در دست دارم» و از این دست مرگهای بیمعنی و مسخره است.
من این خیال را با شما به اشتراک میگذارم. اگر خواستید بعضی وقتها شما هم در این مغازه بیایید و تصاویر را ببینید و سفارش دهید. شما که وضعتان خوب است. میتوانید بهای آن تصویرهای خوب و قشنگ را پرداخت کنید. من کجایم؟ زیاد مهم نیست، ولی به هر حال اگر خواستید من را هم پیدا کنید احتمالاً جایی در بین همان تصویر احمد منصور یا یحیی سنوار هستم که از فرط فقر و طمع به حالت التجاء روی زمین افتادم و آیه «یا أیها العزیز...» به سمت بالای سرم میخوانم.
#زندگی_کرد_به_امید_شب_پایانی
.
حاج آخوند را آقای صاحبدل معرفی کردند.
نسخه الکترونیکش در طاقچه بينهايت هست. قبل از عید میان لیست بالابلند خرید کتابها، دنبال بهانه بودم تا کتابی را حذف کنم و مبلغ را پایین بیاورم.
از آقای صاحبدل پرسیدم: «کتاب حاجآخوند علاوه بر آنکه خواندنی هست، نثر قوی هم داره؟ توصیه میکنید برای خرید نسخه چاپی؟»
جواب آقای صاحبدل، بعد از آنکه گفتند قلم نویسنده، شیوا و جذاب است، یک جمله بود: «حاجآخوند را کتاب زندگی میدانم.»
همین یک جمله مرا قانع کرد تا کتاب را ثبت کنم برای خرید.
امروز که تمامش کردم، خوشحالم از خواندن و خریدش.
همه کتابها نباید نثر قوی داشتهباشند تا ارزش خواندن پیداکنند. بعضی کتابها چنان از نظر محتوا ارزشمندند که با نثر متوسط هم باید آنها را خواند و تلاش کرد برای زیستنشان.
#حاج_آخوند
#کتاب_بخوانیم
✨🌱✨@mastoooor
.
.
بدانچه از دنیا به دست آری فراوان شادمان مباش و بدانچه از دست دادهای ناشکیبا و نالان. تو را در بندِ آن باید که پس از مرگ شاید.
(نامه ۲۲ #نهجالبلاغه)
#مولا_امیرالمؤمنین_حیدر
✨🌱✨@mastoooor
.
05 Allah Mazar.mp3
12.34M
.
به پهنای صحرای دلتنگی...
وای چه روزگارایی دیدار...
#علیرضا_قربانی
✨🌱✨@mastoooor
.
.
«نمیفهمید اگر اینها را پرسان میکرد، میزیبید؟ نمیزیبید؟»
چه لهجهای!
فکرنمیکردم اینقدر از خوندن کلمات داستانی با لهجه افغانی کیفور بشم.
#دختر_ترکستانی #احمد_مدقق
#داستان_کوتاه
#کتاب_بخوانیم
✨🌱✨@mastoooor
.