.
آقای امام رضا! سلام
جعفرآقا سوپری مریض است. خبر دارید؟ من نمیدانستم. دیروز که رفتم برای مامان عدس بگیرم پسرش توی مغازه بود. ده دوازده سالش بیشتر نیست. عدسها را با مشتهای کوچکش میریخت توی نایلون. جلو رفتم و کمکش کردم. سر کیسه را باز گرفتم تا او با دو تا مشتش کار کند. گفتم: "پیمونه نداری؟ همون فلزیه که جعفرآقا میزنه زیر عدسها؟" نگاهم نکرد. کیسه را که پر شده بود ازم گرفت و برد روی ترازو گذاشت. چند تا دکمه را زد و پرسید: "چیز دیگه نمیخواین؟" گفتم: "جعفرآقا نمیان؟" سر کیسه را گره زد و جلویم گذاشت. بستههای آدامس جلوی پیشخوان را مرتب کرد و تودماغی گفت: "54 تومن میشه." کارت را از کیف پول بنفشم بیرون کشیدم. گرفتم جلوش و گفتم: "یه بسته آدامس هم حساب کن." داشت کارت میکشید که دوباره پرسیدم. نمیشد نپرسم. سمیه هم دو روز بود نیامده بود مدرسه. سمیه همکلاسیام است. دختر جعفرآقا. اصلا نگران شدم. پرسیدم: "سمیه هم نیومده مدرسه. چیزی شده حسین؟" حسین سرش را پایین گرفت و چرخید سمت قفسهها. دستمالی که توی دستش بود را انداخت کنار ترازو و هی دست کشید روی چشمهاش. داشت گریه میکرد آقا. من که دلم زیر و رو شد. بغض بیخ گلویم را گرفت. گفتم: "حسین! گریه میکنی؟ حرف بزن. تو مثل داداشمی." نشست پشت پیشخوان و زانوهاش را توی بغل گرفت. بریده بریده گفت: "بابام... بابام بیمارستانه. سکته کرد یدفه... پریشب... کسی رو نداریم اینجا...عموم، آقاجون، عمههام، همه دورن... مامانم گفت من باید وایسم جای بابام تو مغازه. شاگردشم هست ولی کمک میخواد... ." کمک میخواهد حسین. جعفرآقا مریض است. من نمیدانستم. از دیروز که حسین را آنجور دیدم دلم درهم و برهم است. اصلا تاب نشستن ندارم. به مامان گفتم برویم در خانهشان تا سمیه را ببینم. دوستم است. شاید دلش بخواهد برای یک نفر که دوستش دارد دردودل کند.
آقای امام رضا!
مامان از دیروز که داستان را فهمیده هی زیر لب میگوید: "یا غریبالغربا". من میدانم شما را صدا میزند. میدانم وقتی کسی به این اسم صدایتان میکند یعنی چی. جعفرآقا و خانوادهاش توی این شهر غریباند. آقاجان شما حتماً حالشان را بهتر از ما میدانید.
#آقای_امامرضا_سلام
#بهوقت_چهارشنبه
#نذر_قلم *نامههایم در اپلیکیشن رضوان منتشر میشوند*
✨🌱✨
@mastoooor
.