بعد از انجام آزمایش مبینا مدام سوال میکرد مامان چرا اینجا اومدیم؟ چرا اینجا اینجوریه؟ چرا و چرا و چرا... چراهای بی پاسخی که تا رسیدن به جواب برای خود من هم چهل روز زمان می برد.... هر جور بود با دادن وعده آرومش کردم و اون هم چون مطمئن بود و باور داشت به وعده هایی که دادم عمل می کنم پذیرفت و دیگه بهانه نگرفت! به خودم میگم کاش به اندازه ی این بچه من هم باور و ایمانم به خدا قوی بود به وعده های حتمی که داده و صادق اند و دیگه اینقدر پیش خودم بهانه نمی گرفتم! نفس عمیقی می کشم و با خودم آروم تکرار می کنم: ان الله مع الصابرین... نگاهی که به خانم های دو تا همکار محمد کاظم می اندازم، از خودم خجالت می کشم! از یکیشون می پرسم چطوری اینقدر آرومین! چطوری می تونین تحمل کنین؟! لبخند تلخی روی لبش نشست و اشک توی چشمهاش حلقه زد ولی پلک نزد که اشکهاش نریزن، تنها یک جمله گفت: علی همسرم هر وقت توی یه موقعیت سخت قرار می گرفتم بهم می گفت: همون لحظه ای که فکر می کنی به آخر دنیا رسیدی، درست در نقطه آغاز هستی.... صبر داشته باش! صبر! در جوابش سکوت می کنم! یعنی عملا چیزی ندارم که بگم اما خودم به خودم جواب میدم: درمان درد عاشقان صبر است... و من دیوانه‌ام! نه درد ساکن می‌شود! نه ره به درمان می‌برم! البته سعی می کنم خودم رو شبیه اونها نشون بدم مثلا مقاوم و صبور! به امید اینکه شاید حدیثی که یه روز از آقامون امام علی خوندم شامل حالم بشه که فرمودن: اگر صبور نیستی،خویشتن را صبور جلوه ده، زیرا کمتر کسی است که خود را شبیه گروهی کند و سرانجام یکی از آنان نشود! کارمون زود تموم میشه‌‌‌... با مبینا راه می افتم که هم به قول هایی بهش دادم عمل کنم، هم درست و منطقی برای یکبار تکلیف خودم رو مشخص کنم! شاید این بار چندمه که از دیروز هر بار تکلیف خودم رو مشخص می کنم اما... صدای پيامک گوشی که میاد، هول میشم واقعا نمیدونم چرا فکر می کنم شاید محمد کاظم باشه! اما ‌عاکفه بود... بدون اینکه پیام رو باز کنم، گوشیم رو میذارم داخل کیفم! به جمله ی علی رفیق محمد کاظم فکر می کنم: شاید در آغاز راهم... تصمیم می گیرم خیلی جدی مشغول کارهای ناتمومم بشم، من که قرار بود شصت روز از محمد کاظم بی خبر باشم حالا شده چهل روز! هم زمان با مبینا وارد پارک که میشیم حسابی ذوق زده است... از من جدا میشه و به سرعت به سمت سر سره میدوه... و من به خدا توکل می کنم... گوشی رو بر میدارم به عاکفه زنگ میزنم بدون اینکه بدونم تقدیرم چقدر عجیب قراره رقم بخوره! ادامه دارد.... نویسنده: