: راننده شانه اش رابالاانداخت وگفت:«خوددانین.به هرحال من ازسمت پادگان ابوذر میرم گیلان غرب.» محمودقرآن رابوسیدوگذاشت توی جیب بغلش وبرخواست.دستش راروبه راننده گرفت وگفت:«لحظه ای فرمادرنگ!» ودستش راروی شانهٔ همدانی گذاشت:«گام بعدی عراقی هاسرپل ذهابه،ازهمین جامقابلشون بایستین....» ساکش رابرداشت.پای رکاب ایفاکه رسید.نگاهش افتادروی عقیق،برگشت. محمود انگشترراگذاشت کف دست همدانی. همدانی پرسید: «چکارش کنم؟» محمودگفت:«پیش خودت باشه...سهم یه دوسته برای همسایش.» همدانی کنجکاوانه پرسید:«چه سهمی؟» _سهم که نه...درست تربگم،سرّه. ... 🌹🌹 مزارشهدای همدان (یک قدم تاشهدا) 👇👇👇👇👇👇👇 @mazareshohadahamedan