🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 سر میز نشسته بودیم و مشغول خوردن شام بودیم که پدر گفت... -امشب قبل شام ارمین اومد اتاق من و یه مسئله ای رو باهام مطرح کرد... منم بهش گفتم خود آوا باید جوابشو بده... و هر تصمیمی آوا بگیره ما به اون احترام میزاریم... خب، آرمین پیش خود ما بزرگ شده و ما خوب میشناسیمش... پسر خوبیه... ولی حالا این پسر خوب عاشق شده... احساس کردم معدم داره به هم پیچ میخوره... وقتی میگه نظر اوا مهمه...یعنی؟ مامان با ذوق گفت -عاشق شدههه؟ اینکه خیلی خوبه، حالا این عروس خوشبخت کی هست؟ ارمین با خجالت ساختگی سرشو انداخت پایین پدر لبخندی زد و گفت -آوا... حس کردم نفسم بالا نمیاد... چطور ممکنه یه انسان تا این حد وقیح باشه... یعنی بخاطر پول حاضره با زندگی خودشم بازی کنه؟ مامان با تعجب به آرمین نگاه کرد بعد لبخندی زد و گفت -عشق که منطق سرش نیست... هرچی خود آوا بگه... حس میکردم داغ داغ شدم... قطره های عرقو رو تیغه ی کمرم حس میکردم... حالا همه ی نگاها سمت من بود... اب دهنمو قورت دادم و گفتم... +... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱